حربهی احساس
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۳۰
سام فقط نفس نفس میزد، چیزی نگفت. بهش نگاه کردم و نالیدم:
- سام!
جوابی نداد.
- سام تو واقعا شرایطت طوری نیس که بشه براش صبر کرد.
باز هم چیزی نگفت. سعی کردم توجهی به حضور مانی نکنم و آروم موهای سام رو نوازش کردم.
برای اولین بار تو زندگیم ملتمس حرف زدم:
- سام خواهش میکنم. لطفا! بذار درمونت کنه. تا خونه دووم نمیاری!
نگاه دردناک و روشنش بهم دوخته شد. از نگاهش درد میبارید و بدنش داشت میلرزید.
با التماس بهش زل زدم. دستش رو بین دستام گرفتم و بالا آوردم. بیتوجه به حضور مانی پشت دستش رو بوسیدم و آروم نالیدم:
- خواهش میکنم سام. نمیخوام طوریت بشه...
و خیلی آرومتر از قبل زمزمه کردم:
- نمیخوام از دستت بدم!
نگاهش لرزونتر شد و غمگین بهم خیره شد.
- دلم میخواد زودتر خوب شی تا دوباره مثل قبلا باهام حوصله کلکل داشته باشی.
لبخند زدم و ادامه دادم:
- هی من بگم، تو بگی. تو بگی، من بگم. آخرشم یکیمون کم بیاره.
لاخههای موهای خیسش رو کنار زدم و زل زدم تو چشماش که بهم خیره شده بود.
بعد با لحنی نگران ادامه دادم:
- سام... من واقعا نمیخوام بلایی سرت بیاد. به خدا تحمل دیدنت تو این وضع رو ندارم!
اصلا هیچی نمیگفت.
- سام؟
فقط چشماش رو بست و سکوت کرد. رو کردم سمت مانی که مات زل زده بود به ما و گفتم:
- تو شروع کن.
***
مانی زخم سام رو ضدعفونی کرد و بخیه زد و بعد تصمیم گرفت بیمارستان هم ببرتش؛ اما سام مخالفت کرد و گفت ممکنه شناسایی بشیم. برگشتیم خونه و سام رو به اتاقش بردیم تا استراحت کنه.
ساعت دو شب بود و همه خواب. من هم شب رو تو اتاق سام موندم تا مراقبش باشم و برفی هم همچنان پیش امنساء خانم بود. جالب اینجاست که نه آنید و مانی و نه تیرداد، اصلاً تعجب نکردن. فکر کنم فهمیدن یه خبرهایی هست.
اتاق تاریکِ تاریک بود و سام روی تـخت، خوابِ خواب. من هم فقط دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم.
چرا هنوز نمیخوام قبول کنم عاشقش شدم؛ درحالیکه کاملاً مطمئنم. من دیدم، تمام علائم عاشقیم نسبت بهش رو دیدم و حالا نمیخوام قبولش کنم!
مسخرهست! من چرا عاشقش شدم؟ نه وایستا، مسخره نیست، احمقانهست! احمقانهست که به خودم اجازه دادم ناگهانی و ناخواسته عاشق این مرد بشم. خب حالا الان پشیمونم؟ چه سؤالی!
درموردش فکر کردم و جوابم... نه! نه پشیمون نیستم! کی از عشق پشیمون میشه؟ من برای اولی بار تو زندگیم عاشق شدم و حسش رو تجربه کردم؛ پس پشیمون هم نیستم. هرچند که صوف بدنم رو تیکهتیکه میکنه؛ اما برام مهم نیست. من عاشق سامیارم و اون هم انگار بهم بیمیل نیست، این مهمه.
با وولخوردنهاش برگشتم سمتش که دیدم چشمهاش بازه و به من زل زده.
- چیه؟
- چی چیه؟
- مگه خواب نبودی؟
- حالا بیدارم.
مکث کردم.
- بهتری؟
پوزخند محوی زد.
- من مجروحیتای بدتر از این هم داشتم. نترس، خوبم.
لبخند محوی زدم.
- خوبه!
همچنان خیره بهم زل زده بود و من هم داشتم نگاهش میکردم. خیلی ناگهانی دستش رو دراز کرد و بعد انگشتش رو روی
گونهم حس کردم. با حرارت نگاهش کردم که زمزمه کرد:
- چی بگم واقعا؟
من هم زمزمه کردم:
- چی؟
گونهم رو با لطافت نوازش میکرد و داغی انگشتش روی پوست و لبام دیوونم میکرد. شستش رو آروم روی لبم میکشید و
نگاه پر حرارتش گاهی خیره لبم میشد و منو دیوونه میکرد.
مستقیم بهم زل زد و گفت:
- در رابطه با جواب سؤالام.
- تو هم سؤالی داری؟
- تو چی؟
دوباره به لبام خیره شد.
- خیلی.
- خب؟
آه کشیدم، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- حسایی که جدیدًا درونم به وجود اومدن.
بهم نگاه کرد.
- تو هم داریشون؟
نگاهش کردم.
- مگه تو هم داری؟!
صورتش رو نزدیکم اورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
- بدجور!
نفسهاش پوستم رو مرور و بدنم رو داغ کرد صورتش رو از صورتم فاصله داد و هر دومون چشم در چشم شدیم. اون برام جذاب بود، جذابیتی که تا حالا هیچوقت ندیدم.
آروم با انگشتش روی لبم کشید. قلبم به تپش افتاده بود.
- سامیار...
یهو وسط حرفم نگاهش رو سریع آورد بالا و با لحن عجیبی گفت:
- یه بار دیگه بگو...!
متعجب نگاهش گردم.
- چی رو؟!
- اسممو.
چشمام گرد شد.
- سام!
- نه نه، اسم کاملم.
- سامیار!
لبخند محوی زد. زمزمه کرد:
- تا حالا شنیدن کامل اسمم انقدر برام شیرین نبوده.
و من همچنان خیره نگاهش میکردم. خیره مرد گنگ خودم بودم.
دستش آروم دورم حلقه شد و بدنم مماس بدن سفتش شد.
داغ بودم. داغ و پراز خواستن. داشتم میمردم.
قلبمم داشت دیوونهبازی درمیآورد و دست حلقه شده سام دورم دیوونهترم میکرد. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم
گفت:
- برام عجیبه، خیلی هم عجیب! هرگز توی زندگیم همچین احساساتی رو تجربه نکرده بودم تا اینکه تو اومدی. تموم طول
زندگی تبهکارانم سعی کردم احساساتم رو سرکوب کنم و کردم؛ اما حالا...
کتابهای تصادفی
