فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 30

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۳۰

سام فقط نفس نفس میزد، چیزی نگفت. بهش نگاه کردم و نالیدم:

- سام!

جوابی نداد.

- سام تو واقعا شرایطت طوری نیس که بشه براش صبر کرد.

باز هم چیزی نگفت. سعی کردم توجهی به حضور مانی نکنم و آروم موهای سام رو نوازش کردم.

برای اولین بار تو زندگیم ملتمس حرف زدم:

- سام خواهش میکنم. لطفا! بذار درمونت کنه. تا خونه دووم نمیاری!

نگاه دردناک و روشنش بهم دوخته شد. از نگاهش درد می‌بارید و بدنش داشت میلرزید.

با التماس بهش زل زدم. دستش رو بین دستام گرفتم و بالا آوردم. بی‌توجه به حضور مانی پشت دستش رو بوسیدم و آروم نالیدم:

- خواهش میکنم سام. نمیخوام طوریت بشه...

و خیلی آرومتر از قبل زمزمه کردم:

- نمیخوام از دستت بدم!

نگاهش لرزون‌تر شد و غمگین بهم خیره شد.

- دلم میخواد زودتر خوب شی تا دوباره مثل قبلا باهام حوصله کل‌کل داشته باشی.

لبخند زدم و ادامه دادم:

- هی من بگم، تو بگی. تو بگی، من بگم. آخرشم یکیمون کم بیاره.

لاخه‌های موهای خیسش رو کنار زدم و زل زدم تو چشماش که بهم خیره شده بود.

بعد با لحنی نگران ادامه دادم:

- سام... من واقعا نمیخوام بلایی سرت بیاد. به خدا تحمل دیدنت تو این وضع رو ندارم!

اصلا هیچی نمیگفت.

- سام؟

فقط چشماش رو بست و سکوت کرد. رو کردم سمت مانی که مات زل زده بود به ما و گفتم:

- تو شروع کن.

***

مانی زخم‌ سام رو ضدعفونی کرد و بخیه زد و بعد تصمیم گرفت بیمارستان هم ببرتش؛ اما سام مخالفت کرد و گفت ممکنه شناسایی بشیم. برگشتیم خونه و سام رو به اتاقش بردیم تا استراحت کنه.

ساعت دو شب بود و همه خواب. من هم شب رو تو اتاق سام موندم تا مراقبش باشم و برفی هم همچنان پیش امنساء خانم بود. جالب اینجاست که نه آنید و مانی و نه تیرداد، اصلاً تعجب نکردن. فکر کنم فهمیدن یه خبرهایی هست.

اتاق تاریکِ تاریک بود و سام روی تـخت، خوابِ خواب. من هم فقط دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم.

چرا هنوز نمی‌خوام قبول کنم عاشقش شدم؛ درحالی‌که کاملاً مطمئنم. من دیدم، تمام علائم عاشقیم نسبت بهش رو دیدم و حالا نمی‌خوام قبولش کنم!

مسخره‌ست! من چرا عاشقش شدم؟ نه وایستا، مسخره نیست، احمقانه‌ست! احمقانه‌ست که به خودم اجازه دادم ناگهانی و ناخواسته عاشق این مرد بشم. خب حالا الان پشیمونم؟ چه سؤالی!

درموردش فکر کردم و جوابم... نه! نه پشیمون نیستم! کی از عشق پشیمون می‌شه؟ من برای اولی بار تو زندگیم عاشق شدم و حسش رو تجربه کردم؛ پس پشیمون هم نیستم. هرچند که صوف بدنم رو تیکه‌تیکه می‌کنه؛ اما برام مهم نیست. من عاشق سامیارم و اون هم انگار بهم بی‌میل نیست، این مهمه.

با وول‌خوردن‌هاش برگشتم سمتش که دیدم چشم‌هاش بازه و به من زل زده.

- چیه؟

- چی چیه؟

- مگه خواب نبودی؟

- حالا بیدارم.

مکث کردم.

- بهتری؟

پوزخند محوی زد.

- من مجروحیتای بدتر از این هم داشتم. نترس، خوبم.

لبخند محوی زدم.

- خوبه!

همچنان خیره بهم زل زده بود و من هم داشتم نگاهش میکردم. خیلی ناگهانی دستش رو دراز کرد و بعد انگشتش رو روی

گونه‌م حس کردم. با حرارت نگاهش کردم که زمزمه کرد:

- چی بگم واقعا؟

من هم زمزمه کردم:

- چی؟

گونه‌م رو با لطافت نوازش میکرد و داغی انگشتش روی پوست و لبام دیوونم میکرد. شستش رو آروم روی لبم میکشید و

نگاه پر حرارتش گاهی خیره لبم میشد و منو دیوونه میکرد.

مستقیم بهم زل زد و گفت:

- در رابطه با جواب سؤالام.

- تو هم سؤالی داری؟

- تو چی؟

دوباره به لبام خیره شد.

- خیلی.

- خب؟

آه کشیدم، نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

- حسایی که جدیدًا درونم به وجود اومدن.

بهم نگاه کرد.

- تو هم داریشون؟

نگاهش کردم.

- مگه تو هم داری؟!

صورتش رو نزدیکم اورد و کنار گوشم زمزمه کرد:

- بدجور!

نفس‌هاش پوستم رو مرور و بدنم رو داغ کرد صورتش رو از صورتم فاصله داد و هر دومون چشم در چشم شدیم. اون برام جذاب بود، جذابیتی که تا حالا هیچوقت ندیدم.

آروم با انگشتش روی لبم کشید. قلبم به تپش افتاده بود.

- سامیار...

یهو وسط حرفم نگاهش رو سریع آورد بالا و با لحن عجیبی گفت:

- یه بار دیگه بگو...!

متعجب نگاهش گردم.

- چی رو؟!

- اسممو.

چشمام گرد شد.

- سام!

- نه نه، اسم کاملم.

- سامیار!

لبخند محوی زد. زمزمه کرد:

- تا حالا شنیدن کامل اسمم انقدر برام شیرین نبوده.

و من همچنان خیره نگاهش میکردم. خیره مرد گنگ خودم بودم.

دستش آروم دورم حلقه شد و بدنم مماس بدن سفتش شد.

داغ بودم. داغ و پراز خواستن. داشتم میمردم.

قلبمم داشت دیوونه‌بازی درمی‌آورد و دست حلقه شده سام دورم دیوونه‌ترم میکرد. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و آروم

گفت:

- برام عجیبه، خیلی هم عجیب! هرگز توی زندگیم همچین احساساتی رو تجربه نکرده بودم تا اینکه تو اومدی. تموم طول

زندگی تبهکارانم سعی کردم احساساتم رو سرکوب کنم و کردم؛ اما حالا...

کتاب‌های تصادفی