حربهی احساس
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۹
سام من رو پرت کرد به طرفی و بعد صدای بلند شلیک گلوله در اون همهمه شنیده شد.
سریع سرم رو گرفتم بالا و از جام پریدم. جیغ زدم:
- سام!
کیف رو پرت کردم و دویدم سمت سامی که با پهلوی غرق در خون، پخش زمین شده بود. خودم رو پرت کردم و کنارش زانو زدم. وحشت کرده بودم و قلبم کم مونده بود بیاد تو دهنم. دستهام که کاملاً میلرزیدن رو سمتش دراز کردم. مثل مار به خودش میپیچید.
مانی فریاد عصبیای کشید و حرکت کرد سمت جونزی که داشت میرفت سمت کیف و تیرداد به دو نفری که در حال شلیک بودن، شلیک کرد. صداهای شلیک قطع شد و فقط صدای مانی و جونز بود که باهم درگیر شده بودن. آنید دوید سمتم و تیرداد هم بعد از اینکه مطمئن شد که کسی در سالن باقی نمونده، رفت کمک مانی.
نالیدم:
- آنید چه غلطی کنم؟ داره میمیره!
آنید خودش وحشت کرده بود؛ اما سعی در آرومکردن من کرد:
- هیس! هیس رها! نترس عزیزم، اون... اون خوب میشه!
حتی خودش هم مطمئن نبود از حرفش.
با صدای شلیک گلوله، سریع برگشتم که مانی و تیرداد رو دیدم که به جونز شلیک کردن. جونز با اینکه دو بار تیر خورده؛ اما همچنان سرپاست. اینجوری نمیشه. اخم بزرگی کردم و از جام بلند شدم.
آنید داد زد:
- رها کجا؟
بیتوجه به سؤالش گفتم:
- حواست به سام باشه.
و حرکت کردم سمت اونها. در حین حرکت اسلحهم رو از داخل غلاف دور رونم در آوردم و ضامن رو کشیدم. اسلحه رو بالا و جونز رو نشونه گرفتم. داد زدم:
- برین کنار!
همهشون متوجه من شدن؛ اما اونقدر لحظهای تو شوک رفتن که هیچ حرکتی نکردن و من داد زدم:
- برو به جهنم جونز!
و بوم! شلیک به پیشونیش و اون پخش زمین شد. نفسنفسزنون اسلحه رو پرت کردم که یهو آنید داد زد:
- رها!
از جام پریدم و سریع برگشتم که دیدم سام درحال بالاآوردن خونه. جیغ زدم:
- وای نه سام!
دویدم سمتش و مانی و تیرداد هم اومدن.
مانی: بدوین بیاین بلندش کنیم.
من و مانی، سام رو بلند و حرکت کردیم. آنید کیف رو برداشت و تیرداد جلوتر رفت تا حواسش به اطراف باشه.
از درهای پشتی، مخفیانه و به دور از پلیسهایی که جلوی در ساختمون تئاتر بودن، حرکت کردیم سمت ماشینها.
به کمک مانی، سام رو عقب ماشینش گذاشتیم و من همون جا کنارش نشستم و سرش رو روی پام گذاشتم. مانی نشست جلو و تیرداد سوار ماشین خودش شد و آنید هم قرار شد ماشین مانی رو برونه.
ماشینها راه افتادن و سکوت سنگینی بینمون حکمفرما شد. تنها صدا، صدای نفسنفسزدنهای سام بود.
با نگرانی نگاهی به صورت خیس عرقش انداختم. دستم رو دراز کردم و دست یخزدهش رو گرفتم. چشمهای پردرد سبزش باز شدن و اون بهم خیره شد. لابهلای نفسهاش زمزمه کرد:
- رَه...
انگشتم رو روی لبای خشکش گذاشتم.
- هیس! چشمات رو ببند، استراحت کن.
لبخند خیلی محوی روی لـبهای خشکش نشست.
- نگرانمی؟
با چشمهای گرد نگاهش کردم و متعجب گفتم:
- معلومه که هستم، میخوای نباشم؟!
هیچی نگفت و در کمال تعجبم برای اولین بار لبخند زد. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
آروم و خشدار گفت:
- خیلی وقته که نگرانی کسی رو تو زندگیم نداشتم!
آروم دستم رو سمت موهاش بردم که چشماش باز شد و من بین راه سریع دستم رو پس کشیدم.
- انجامش بده.
- چی؟
- خیلی وقته طعم یه نوازش شیرین رو نچشیدم.
خیره نگاهش کردم. این مرد غیرقابل درکه! با تردید دستم رو سمت موهاش بردم و اون دوباره چشماش بسته شد. زمزمهوار
گفت:
- مدتهاست که همچین حسی نداشتم.
- چه حسی؟
همچنان چشماش بسته بود.
- اینکه...
یهو وسط حرفش، سرفه بلندی کرد و یقهش خونی شد.
چشمام گرد شد و با صدای بلندی گفتم:
- مانی!
صداش از جلو اومد:
- باید جایی توقف کنم. تا بیرون شهر دووم نمیاره! با تیرداد تماس میگیرم تا اونا راهشون رو ادامه بدن.
و بعد موبایلش رو در آورد.
وحشتزده به سام نگاه کردم که بیجون خندید. اخم کردم.
- چیش خنده داره؟
تکخنده آروم و بیجونی کرد، گفت:
- خوشم میاد نگرانمی.
اخمام بیشتر تو هم رفت.
- روانی!
- فکر کنم واقعًا روانیم. خیلی وقته شدم و خبر ندارم.
متعجب نگاهش کردم که مانی توقف کرد. سریع از ماشین پیاده شد و من از شیشه به اطراف نگاه کردم، همه جا تاریک بود؛ اما
فکر کنم کنار جاده بودیم.
یه دقیقه بعد در سمتم باز شد و من برگشتم سمت مانی که یه جعبه کمکهای اولیه دستش بود.
- از کجا آوردی؟
- صندوق عقب.
بعد بهم اشاره کرد.
- پیراهنش رو در بیار.
سرم رو تندتند تکون دادم کتش رو آهسته در آوردم و بعد آروم شروع کردم به بازکردن دکمههای پیراهن خونیش. پیراهن رو
گوشهای انداختم و به پهلوی غرق در خونش که شکم تخت
و شلوار سفیدش و همه جای بدنش رو خونی کرده بود، نگاه کردم.
صدای آهسته سام اومد:
- نه مانی، الان نه.
مانی عصبی گفت:
- یعنی چی الان نه؟ وضعیتت رو نمیبینی مرد حسابی؟ باید مداوات کنم.
سام با صدای بیجونش گفت:
- گفتم که الان نه. میتونیم بریم عمارت. منم بچه نیستم که نتونم درد رو تحمل کنم.
این بار لحن مانی تندتر بود:
- سامیار تا خونه دووم نمیاری. چرا الان درمونت نکنم؟
- من...
- سامی، فکر کن الان یه وظیفه مهم رو به من محول کردی و من موظفم درست انجامش بدم. این برات خیلی مهمه، مثل
همیشه.
کتابهای تصادفی



