فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 37

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۳۷

می‌خواستم جوابش رو بدم؛ اما جمله‌ی آخرش باعث شد دهنم بسته و چشم‌هام گرد بشه. با دهنی خشک نالیدم:

- چ... چی؟!

سام از حالت گیجی در اومده بود و اخم کرده بود. دهن تیرداد باز مونده بود و چشم‌های مانی گرد و آنید گیج بود. صوف بهم پوزخند زد و گفت:

- نمی‌دونستی؟

هنوز مبهوت بودم.

- منظورت چیه؟!

- تو بارداری رها، از دشمن من!

دهنم خشک شده بود و صدام درست در نمی‌اومد:

- اما... اما... من... تو چه‌جوری...

پوزخند با صدایی زد و وسط حرفم گفت:

- آزمایشت رو ندیدی نه؟

دهنم باز موند و گلوم خشک‌تر شد. دلیل این حالت‌های جدید بدم، من باردارم!

صدای سام اومد:

- تو...

اما صدای من وسط حرفش بلند شد:

- م... من باردارم!

و شکمم رو لمس کردم؛ اما قبل از اینکه بتونم حرفم رو هضم کنم، صدای بلند انفجاری از بیرون عمارت شنیده شد. همه‌مون متعجب به در نگاه کردیم که یهو به‌شدت باز شد و چندین مرد سیاه‌پوش به داخل هجوم آوردن.

تیرداد داد زد:

- چه خبر شده؟

اما یکی از مردها به سرش ضربه‌ای زد. خواستم بدوم سمت سام که یهو یکی از اونها پرید روم. جیغ زدم و خواستم فرار کنم که با ضربه‌ی محکمی که به سرم زد، چشم‌هام سیاهی رفت، پلک‌هام روی هم افتادن و من روی زمین فرود اومدم و آخرین چیزی که شنیدم و دیدم صدای جیغ و فریادهای بلند بود و درگیری سام و بقیه با مردهای سیاه‌پوش و بعد تاریکی.

***

نفسم رو فوت کردم بیرون و چهارزانو نشستم و زانوهام رو بـغل کردم. سرم رو تکیه دادم به دیوار پشت‌سرم و چشم‌هام رو بستم.

هیچ صدایی از هیچ‌کدوممون در نمی‌اومد؛ نه من، نه آنید، نه سام، نه مانی، نه تیرداد و نه صوف. هر کدوممون یه گوشه‌ای از این انباری خالی و بزرگ که معلوم نبود کجاست نشسته بودیم و تو افکار خودمون غرق بودیم.

چشم‌هام رو باز کردم و به شکمم خیره شدم به شکمی که یه بچه داخلش خوابیده بود؛ بچه‌ای که از خون من و سام بود، بچه‌ای که ناخواسته ایجاد شده بود اما بچه‌م بود.

قفسه‌ی سینه‌م از نفس‌های کش‌دارم می‌لرزید و من هنوز هم که هنوزه بغض دارم. قطره اشک کوچیکی از چشمم غلتید رو گونه‌م و من شروع کردم توی وجودم با بچه‌م حرف‌زدن. برای بچه‌ای حرف زدم که مثل خودم تنهاست. توی وجودم حرف زدم براش تا بشنوه کسی که تازه فهمیدم تو وجودمه.

کوچولوی تنها، عین خودم تنها! کل زندگیم تنها بودم از زمان تولدم تا حالا. کی بود که دوستم داشته باشه؟ کی بود که دست نوازش بکشه به سرم، کی بود که من رو در آ*غو*ش بگیره و من لبریز بشم از عشق خونواده؟ کی بود؟ هیچ‌کس!

اما این کوچولوی تو شکمم، تنها هست؛ ولی این ادامه پیدا نمی‌کنه چون من هستم. من نه مادری داشتم، نه پدری، نه خونواده‌ای و نه عشقی؛ اما این فسقلی داره، من رو داره. سام رو نمی‌دونم؛ اما من خوشحالم که حتی ناخواسته، بچه‌ای از وجود من و اون داره رشد می‌کنه و بچه‌ی منه.

خوشحالم که دارم بچه‌دار می‌شم، بچه‌ای از خون سامیار. شاید سام اون رو نخواد؛ اما من با تمام وجودم می‌خوامش.

من در کودکیم نه عشق داشتم نه خونواده، تنها همدم من تنهایی بود؛ اما نمی‌ذارم این کوچولو هم همدمش تنهایی باشه، اجازه نمی‌دم مثل من بشه. یه دختر تنها که تبدیل شد به یه قاتلِ خلاف‌کار! اجازه نمی‌دم این اتفاق برات بیفته کوچولوی من، قول می‌دم!

اگه زنده بمونم تا ابد خلاف رو می‌ذارم کنار. از یه تهبکار تبدیل می‌شم به یه مادر؛ مادری که شاید گذشته‌ی خودش گَند بود، اما لااقل اجازه نمی‌ده آینده‌ی بچه‌ش هم خراب بشه.

اگه بتونم فرار کنم، چه سام همراهم باشه چه نباشه، چه تنها باشم چه نباشم، خلاف رو کنار می‌ذارم و با بچه‌م عادی زندگی می‌کنم. این تصمیم رو گرفتم؛ چون برای دومین بار عاشق شدم. اولین بار عاشق یه مرد و دومین بار عاشق بچه‌ی اون مرد.

عشق اولم شاید به ثمر نرسه؛ اما نمی‌ذارم عشق دومم هم نابود بشه، قسم می‌خورم!

سرم رو بلند کردم و با صدایی بالاتر از زمزمه گفتم:

- من می‌خوامش.

با صدای من، همه‌شون که یه گوشه از انباری نشسته بودن سرشون رو بلند و من رو نگاه کردن. به شکمم خیره شدم و ادامه دادم:

- من می‌خوامش، بچه‌م رو می‌خوام.

سرم رو بلند و به همه‌شون نگاه کردم.

- این بچه‌ی منه، از وجودمه، من می‌خوامش.

به سام نگاه کردم و گفتم:

- شاید تو نخوایش؛ اما من می‌خوامش.

و به صوف نگاه کردم، زنی که باعث تباهی زندگیم شد. از جام بلند شدم و رفتم و روبه‌روش ایستادم. بهم نگاه کرد که گفتم:

- صوفیه گارسیا، تو باعث نابودی زندگی من شدی. تو از من دختری ساختی که خودخواسته و ناخواسته خودش رو سمت تباهی کشوند؛ اما اون دختر عاشق شد، عاشق شد...

به سام اشاره کردم و ادامه دادم:

- عاشق اون مرد. تو بهم مأموریت دادی که اون رو نابود کنم؛ اما به‌جای اینکه نابودش کنم، عاشقش شدم. این اشتباه بود؛ اما حقم بود، حقم بود که طعم عشق رو بچشم و حالا از عشقم حامله‌م.

رو کردم سمت سام و گفتم:

- شاید تو نخوایش، شاید بچه‌ای نخوای؛ اما من می‌خوام. بچه‌مه و من هم می‌خوامش؛ چون عاشقشم! عاشق هر دوی شما هستم؛ اما قطعاً دیگه نمی‌پذیریش.

دوباره رو کردم سمت صوف.

- زندگی من توسط یه تبهکار نابود شد، توسط تو؛ اما حالا دیگه اجازه نمی‌دم زندگی بچه‌م هم توسط آدمایی مثل تو نابود بشه، قسم خوردم و پاش هم می‌مونم.

رو به سام ادامه دادم:

- زندگی من جهنم بود، زندگی تو هم آتیشش. زندگی هر دوی ما تیکه‌ای از جهنم بود. گذشته‌مون تباه بود و آینده‌مون رو هم تباه کردیم، خودمون این کار رو کردیم؛ اما حالا من تصمیم گرفتم و می‌خوام جبران کنم، می‌خوام با بزرگ‌کردن بچه‌م جبران کنم. شاید گذشته‌ی من وحشتناک بود؛ اما می‌خوام آینده‌ی بچه‌م رو طوری بسازم که به اندازه هزارتای گذشته‌ی تلخ من ارزش داشته باشه. چرا فقط من؟ چرا تو نه سام؟ این بچه‌ی هر دوی ماست، از خون ما دوتاست، چرا ما دوتا نباید این کار رو کنیم؟

اون بغضی که از چند ساعت پیش داشتم، داشت فوران می‌کرد و چند قطره اشک از چشمم چکید. پس‌زدن اشک‌ها فایده نداشت؛ پس همون‌طور که اشک می‌ریختم و لحنم هم بغض داشت و می‌لرزید، ادامه دادم:

- اینکه گذشته و آینده‌ی بچه‌ها تلخ باشه یا شیرین دست خودشون نیست، دست خونواده‌ست و خونواده‌ی من هم گذشته و آینده‌م رو تلخ کردن.

رو کردم سمت صوف.

- گذشته‌م توسط اونا تلخ شد و آینده‌م توسط تو تباه، صوفیه گارسیا؛ اما آینده‌ی بچه‌م دست منه، آینده و گذشته‌ش توسط من ساخته می‌شه.

با صورت خیس از اشکم با صدایی که کاملاً می‌لرزید رو به سام ادامه دادم:

- توسط تو سام، توسط هر دومون. چرا باید آینده‌ی این کوچولوی بی‌گناه رو خراب کنیم؟

به اشک‌ریختن دیگه اکتفا نکردم، خودم رو پرت کردم روی زمین، سرم رو کوبیدم به زمین و لابه‌لای ضجه‌هام جیغ زدم:

- مگه چی من از بچه‌های دیگه کمتر بود؟ مگه من خطایی کرده بودم؟ من هم یه بچه بودم، بچه‌ای که خونواده می‌خواست، عشق می‌خواست، محبت می‌خواست.

بلند گریه کردم و مشت کوبیدم به زمین. کسی شونه‌هام رو گرفت که پسش زدم و جیغ کشیدم:

- ولم کن! بهم دست نزن!

صدای سام اومد:

- بسه رها، کافیه! داری خودت رو داری نابود می‌کنی!

شونه‌هام رو گرفت؛ گریه کردم تا بلکه سبک و خالی بشم.

کتاب‌های تصادفی