حربهی احساس
قسمت: 38
چپتر ۳۸
صدای آروم صوف باعث شد نگاهش کنم.
- حق با توئه، تو راست میگی. تو فقط یه بچه بودی که تنها خواستهش عشق بود، یه خونواده؛ اما هرگز صاحب چنین چیزی نشد و در نهایت زنی پیدا شد که بهجای اینکه به این دختر حداقل یه آیندهی خوب بده، کل زندگیش رو تباه کرد.
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- تو خطاکار نیستی رها، من خطاکارم. من آدمیام که خلافکار پرورش میده؛ چون به فکر خودشه، چون میخواد از این راه به منافع خودش برسه. من هرگز نباید میاومدم تو این راه؛ چون معتادش شدم.
نگاهش بین من و آنید ردوبدل شد و گفت:
- من زندگی شما دوتا رو خراب کردم، زندگی همه رو خراب کردم. خودم، خودم رو نابود کردم و بعد بدون اینکه حتی چشمام ببینن، زندگی خیلیای دیگه رو هم به کثافت کشیدم؛ اما حالا دیگه بسه!
بهم زل زد و ادامه داد:
- خلاف بسه، تباهکردن زندگی دیگران بسه، نابودی خودم بسه! بسه! میخوام تصمیمی رو بگیرم که تو گرفتی رها، میخوام عادی باشم. کافیه این خطا!
اشکهام از شوک حرفش متوقف شدن و دهنم باز موند. با تعجب بهش خیره شدم که آنید گفت:
- من هم از همون اول متنفر بودم از خلاف؛ اما مجبور بودم برای زندهموندن واردش بشم؛ اما حالا میخوام این خطا رو کنار بذارم.
به من نگاه کرد.
- مثل تو رها.
بهش نگاه کردم که صدای سام از کنار گوشم اومد:
- در واقع همهی ما خطا کردیم، همهمون ناخواسته وارد یه بازی بد و خطرناک شدیم.
مانی به سام نگاه کرد و گفت:
- غیرمنطقی تصمیم گرفتیم؛ اما باز هم تصمیمون باعث شد وارد یه بازی بزرگ بشیم، یه بازی بد.
تیرداد که همونطور زانوهاش رو بـغل کرده بود، ادامهی حرف مانی رو زد:
- بازیای که پایانی نداره مگر اینکه خودمون تمومش کنیم.
صوف: با قلب و احساسمون.
آنید: چون احساسه که باعث میشه تمام بدیا نابود بشن و خوبی حکمفرما بشه.
و سام هم گفت:
- احساسی که از جنس یه سلاحه، یه جنگافزار!
و من زمزمه کردم:
- حربهی احساس!
از سام فاصله گرفتم و به همه نگاه کردم و گفتم:
- آره دقیقاً همینه، حربهی احساس! احساسی که از جنس یه حربهست و حربه هم چیزیه که نابود میکنه. احساس ما باعث شد متوجه بدیای زندگیمون بشیم و تصمیم به نابودیش بگیریم. این یه حربهی احساسه!
سام سرش رو بالا گرفت و گفت:
- حربهی احساسی که باعث شد همهمون متوجه خطامون بشیم، تصمیم به ترکش بگیریم و به زندگی عادیای بپردازیم که حقمونه.
و بهم نگاه کرد و ادامه داد:
- زندگی عادیای کنار خونوادهای که عاشقانه همدیگه رو دوست دارن.
لبخند زدم و دستی رو شکمم کشیدم و بهش نگاه کردم. زمزمه کردم:
- حربهی احساس باعث شد که این اتفاق بیفته.
سام: حربهی احساس و همچنین این کوچولو!
مانی گفت:
- پس بیاین قسم بخوریم که تا ابد خلاف رو کنار بذاریم و خونوادهی خودمون رو تشکیل بدیم.
همه باهم یکصدا گفتیم:
- قسم میخوریم!
و صوف اضافه کرد:
- باند هم بلاتردید کنار گذاشته میشه.
نگاهش کردم که سام هم گفت:
- و همچنین باند چندینسالهی من.
تیرداد گفت:
- ببین من موافقم هستما؛ ولی نمیشه حداقل اون ماشینا و پولا رو نگهداریم؟ اوه نه نه، من به همون پنتهاوس هم راضیام. به مولا حیفه!
سام ابرویی بالا انداخت.
- امری؟
- نه همین بسه!
من خندیدم و اشکهای خشکشدهم رو پاک کردم که مانی گفت:
- راستی بچهها!
نگاهش کردیم که ادامه داد:
- ما الان کجاییم و کی ما رو گروگان گرفته؟
***
(فرد مجهول)
- قربان، آماده هستن.
از پشت صندلیم بلند شدم، سر تکون دادم و گفتم:
- خوبه! حرکت کنیم.
مکس سر تکون داد و من رو سمت طبقهی پایین راهنمایی کرد. از پلههای ساختمون پایین رفتم و پرسیدم:
- فرد مورد نظر هم هست؟
مکس جواب داد:
- بله قربان، هست.
- عالیه! یادت باشه که اون مال منه مکس.
- به یاد دارم قربان، گفته بودین.
وارد محوطهی عمارت من شدیم و مکس بهسمت راست اشاره کرد. حرکت کردیم، لبخندی هم روی لـبم نشوندم. پیروزی و همچنین انتقام نزدیکه!
***
(رها)
لگدی به در فلزی انباری زدم که تیرداد گفت:
- وای در باز شد بدوین فرار کنیم!
این رو با لحن مثلاً زنونهای گفت، بعد رو کرد سمت من و ادامه داد:
- آخه مخ کلوچهای، به نظرت اون در بار لگد تو باز میشه؟
برگشتم سمتش و غریدم:
- خیلی زور داری بسمالله!
دهن باز کرد چیزی بگه که سام عصبی گفت:
- بسه! رها بیا اینور! نکنه قصد داری بلایی سر بچه بیاری؟
سر جام متوقف شدم، نگاهش کردم و سر تکون دادم و همینکه خواستم برم سمتش، صدایی از در انباری بلند شد و بعد یهو باز شد. برگشتم و متعجب به در نگاه کردم که مردی داخل انباری شد و پشتسرش یه مرد دیگه.
به مرد دومی که نگاه کردم چشمهام گرد شد. این همون مکس بود؛ مردی که اون شب داخل عمارت باهاش رقصیدم.
متعجب بهش نگاه کردم که با دیدنم لبخند زد و ابرویی بالا انداخت. صدای اون مرد اولی اومد:
- مکس، تو میتونی بری.
و مکس همونطور که خیرهی من بود، عقبگرد کرد و از انباری خارج شد. به اون مردی که داخل اتاق بود نگاه کردم که صدای متعجب و حیرتزدهی تیرداد رو شنیدم:
- فاضل!
متعجب به تیرداد نگاه کردم که دیدم شگفتزده زل زده به همون مَرده. به مَرده نگاه کردم. فاضل؟! عموی ناتنی سامیار که دنبال انتقام از سامه اینه؟!
به اون مرد، فاضل، نگاه کردم. پیر بود، موهاش رو که رو به بالا شونه کرده بود و سیبیل بلند و ریشش همه سفید بودن و ابرو و چشمهای سیاهی داشت. مثل دزدهای دریایی گوش سمت راستش رو یه حلقه انداخته بود و دستهاش هم پر بود از خالکوبی.
فاضل لبخند زد و گفت:
- اوه تیرداد، هنوز من رو یادته؟
تیرداد اخم کرد و فاضل به سامیاری خیره شد که با تنفر و اخمی پررنگ به فاضل زل زده بود. خندید و گفت:
- اوه برادرزادهی عزیزم، مشتاق دیدار!
اخم سام پررنگتر شد و مانی غرید:
- کار توئه درسته؟ تو ما رو آوردی اینجا؟
فاضل خندید و گفت:
- گفتم یه مهمونی دورهمی داشته باشیم.
این رو گفت و نگاهش افتاد به من و آنید و صوف، لبخند چندشی زد و گفت:
- میبینم که آدمام سهتا بانوی زیبا هم برام آوردن! خوبه، باید دستمزدشون رو بیشتر کنم.
این بار سام با صدایی که از خشم فراوون دورگه شده بود و من هم هرگز اینجوری ندیده بودمش، غرید:
- امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی برای اینکه همینالان نیام بدنت رو تیکهتیکه کنم!
فاضل به سام نگاه کرد. با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این خشونتت متحیرم نکرد سامیار؛ چون یه بار این خشونت رو دیده بودم.
لبخندش از بین رفت و با سردترین لحن ادامه داد:
- موقع کشتن برادرم!
سام داد زد:
- اون آشغال حقش مردن بود مرتیکهی کثیف!
و خواست سمت فاضل هجوم بیاره که مانی و تیرداد سریع گرفتنش. حالا دیگه خبری هم از لبخندهای فاضل نبود، اخم وحشتناکی کرد و گفت:
- اون آشغال برادر من و پدر تو بود.
سام بلند غرید:
- اون مرتیکهی نجس پدر نبود، هرگز نبود.
فاضل پوزخند زد و گفت:
- بهت پیشنهاد میکنم این رو خودت بهش بگی؛ چون تا چند ساعت دیگه به درک واصل میشی راد، جایی که برادر من هم اونجاست.
این رو گفت و رفت سمت در، بازش کرد و قبل از اینکه بره، گفت:
- این چند ساعت رو به وداع بپرداز برادرزادهی من، این هم پیشنهاد من.
و بعد از انباری خارج شد و در رو بست. سریع دویدم سمت در و دستگیره رو بالاوپایین کردم؛ اما قفل بود.
به در لگد زدم و غریدم:
- لعنتی قفله!
آنید گفت:
- توقع داشتی باز باشه؟
برگشتم سمت سام که شدیداً عصبانی بود. رفتم سمتش که صوف گفت:
- نمیپرسم دقیقاً این بحث برای چی بود؛ چون باید سریعاً از اینجا فرار کنیم.
مانی پرسید:
- چهجوری آخه؟ در قفله.
آنید به جایی اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو ببینین.
به جایی که اشاره میکرد نگاه کردیم. گفتم:
- یه پنجره؟ کوچیکه.
آنید: اما بازه.
- ولی آخه کدوممون رد میشه؟ ما سهتا که عمراً بتونیم.
و به خودش و مانی و سام اشاره کرد. صوف هم گفت:
- من هم چون یه بار کمرم صدمه دیده نمیتونم.
متعجب نگاهش کردم.
- وا!
- همینه که هست.
پشت چشم نازک کردم که آنید گفت:
- خب اگه اینطوریه فقط من و رها موندیم که!
تیرداد گفت:
- موردی نداره که، یکی از شما از اونجا رد میشه و میره سراغ در و بازش میکنه.
- اگه قفل باشه؟
تیرداد بادی به گلو انداخت.
- روشای مخصوص خلافکاری.
«اوو» کشداری گفتم که آنید گفت:
- اما من تا حالا تارزانبازی نکردم.
متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت:
- نمیتونم خب سالم بپرم.
چشمهام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
- اکی پس من میرم.
و حرکت کردم سمت پنجره که سام سریع بازوم رو گرفت و گفت:
- حتماً شوخیت گرفته! دیوونه شدی؟! وضعیتت یادت رفته؟
نگاهش کردم و گفتم:
- اما باز هم دلیل نمیشه نتونم این کار رو کنم و از اینجا نریم بیرون. ولم کن سام! من میتونم.
اخم کرد و همینکه دهن باز کرد تا چیزی بگه، بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و جدی گفتم:
- من میتونم.
و حرکت کردم سمت پنجره. صوف گفت:
- خرابکاری نکنی دوباره!
برگشتم سمتش و چپ نگاهش کردم.
- خیلی ممنون بابت تذکرت!
و بعد دستم رو دراز کردم و لولهی آب کلفت اونجا رو گرفتم و خودم رو کشیدم بالا. پام رو گذاشتم روی لوله و بعد به لبهی پنجره چنگ زدم و گفتم:
- آهان آره رسیدم.
سام: مراقب باش نیفتی!
دستم رو که روی لبهی پنجره بود فشار دادم و خودم رو کشیدم بالا و کاملاً رفتم بالا. با هر دو دستم لبه رو گرفتم و رفتم بالا و بعد روی لبهی پنجره بودم.
صوف: خوبه، حالا برو اونور و در رو پیدا کن.
سر تکون دادم و شیشهی پنجره رو هل دادم، خم شدم و بعد پاهام رو بردم بیرون و آویزونشون کردم و با یه جهش پریدم.
کتابهای تصادفی

