فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 42

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۴۲

آوین با خوشحالی به تیرداد دست داد که آنید گفت:

- به من دست ندی یه‌وقت، بچسب به همون عموی عقب‌مونده‌ت.

و سمت مانی که کتش رو روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و نشست رفت. تیرداد هم جفت ابروهاش بالا رفت و گفت:

- بهم بَرّ خورد!

صوفیه شالش رو روی سرش آزاد کرد و به‌ مانی و آنید ملحق شد و خطاب به من گفت:

- رها یه‌وقت یه تعارف آب بهم نکنی! نفسم رفت تا اون همه پله‌ی ساختمون هفت‌طبقه‌تون رو بالا اومدم.

سریع از جا پریدم و با یه معذرت‌خواهی هول‌هولکی به‌سمت آشپزخونه رفتم. در کابینت رو باز کردم و لیوانی بیرون آوردم و گذاشتم روی اوپن. از یخچال بطری آب رو برداشتم سمت اوپن رفتم و لیوان رو پر کردم.

سامیار به صوفیه گفت:

- آسانسور هست که.

و همون‌طور هم به طرف راه‌پله‌ی تقریباً کوچیک گوشه‌ی سالن رفت.

مانی جوابش رو داد:

- خرابه.

همین‌طور که لیوان رو داخل سینی می‌ذاشتم و از آشپزخونه بیرون می‌اومدم گفتم:

- دفعه اول نیست، باید بدیم این‌بار دست یه حرفه‌ای.

سینی رو، رو به صوف گرفتم و لیوان رو برداشت.

سامیار گفت:

- ردیفش می‌کنم.

و از پله‌ها بالا رفت.

آنید کیفش رو به مانی داد تا کنار کتش بذاره و بعد از من پرسید:

- خب رها، چی شد یهو تصمیم گرفتی یه دورهمی بگیری و همه‌مون رو دعوت کنی؟

لیوان رو از صوف گرفتم و با سینی به‌سمت آشپزخونه رفتم.

گفتم:

- یه دورهمی کوچیک دلیل نمی‌خواد که آنید.

گذاشتمشون روی اوپن و برگشتم. آوین و تیرداد با هم اومدن و روی کاناپه نشست و آوین گفت:

- آره برای همین دورهمی کوچیکش یه کیک پخته و منم می‌خواستم مزه‌ش رو بچشم، ولی هنوز دست نزدم می‌خواست سلاخیم کنه!

همه خندیدن و تیرداد گفت:

- مامانت کلاً باید به یه روان‌پزشک معرفی بشه عموجان.

با چشم‌های ریز نگاهش کردم و گفتم:

- فکر کنم باید یه گفت‌وگوی خصوصی در یک مورد خاص با سامیار داشته باشم.

با این حرفم، یهو تیرداد سیخ شد و با چشم‌های گرد گفت:

- نه نه خواهشاً... من رو با اون اژدهای هفت‌سر گلاویز نکن!

- حالا این اژدهای هفت‌سر کی هست تیرداد؟

این صدای سامیار بود که با لباس‌های راحتی و مناسب از پله‌ها پایین می‌اومد.

تیرداد بلافاصله گفت:

- من! منم سامیار جان.

بقیه خندیدن و من از این دیوونه‌بازی‌‌هاش پوزخند زدم.

تیرداد، تیرداد. همون بی‌تـخته‌ی هیجده‌سال پیشه! شاید همه‌مون تا حد قابل توجهی عوض شدیم؛ اما تیرداد واقعاً خیلی تغییر نکرده.

آنید سنگین‌تر شده. من به عنوان یه مادر پخته‌تر و باتجربه‌تر. سامیار از خشن‌بودن و غرور و خودخواهی بیرون اومده. صوفیه دل‌رحم‌تر و کاملاً مهربون شده و تو دوران بچگی آوین واقعاً مثل یه مادربزرگ مهربون و دلسوز و عشقِ بچه می‌موند و مانی از یک‌سال پیش که با آنید ازدواج کرد جدی‌تر و کمی هم به زندگی سخت‌گیرتر شده. طوری که گاهی درست مثل یه بابابزرگ باتجربه یا یه عموی دلسوز، می‌شینه و آوین رو درمورد زندگی و خوشبختی نصیحت می‌کنه.

فقط نمی‌دونم که چرا تیرداد نمی‌خواد عاقل بشه! به یه‌ذره هم اکتفا نمی‌کنه!

سامیار سمت آشپزخونه اومد و به‌طرف یخچال رفت و ظرف میوه رو درآورد. من هم سمت فِر رفتم و درش رو باز کردم. کیک رو با چاقو تست کردم و از پخشته‌شدنش مطمئن شدم و درش آوردم.

سامیار با یه دستش شامل چند بشقاب‌ میوه‌خوری و چاقو و چنگال و دست دیگه‌ش ظرف میوه سمت پذیرایی رفت و شروع به تعارف کرد. من هم همین‌طور که مشغول بریدن کیک بودم، به سامیار و آوین و بقیه نگاه می‌کردم و متحیر می‌شدم.

واقعاً هم حیرت‌کردن داشت. من، سامیار، دخترمون، آنید و مانی، صوفیه و تیرداد. یه خانواده‌ی کامل!

لبخندی روی لـ*ـبم نشست و قاچ‌های کیک رو داخل ظرف استیل چیدم.

صدای سوت بلند تیرداد تو خونه پیچید و گفت:

- دوستان، رها رو ببینین. معلوم نیس داره به چی فکر می‌کنه که اون لبخند ملیح رو زده.

متعجب سرم رو بلند کردم و بقیه هم سرهاشون طرف من چرخید.

تیرداد با لحن مسخره‌ای گفت:

- سامیار داداش بدبخت شدی. رها هنوز بیوه نشده فکرِ شوهرکردنه. داره بهش فکر می‌کنه قشنگ معلومه.

از حرف تیرداد، آوین شروع کرد به بلند خندیدن و من بعد از یه چشم‌غره‌ی حسابی به تیرداد، رو به آوین گفتم:

- دخترم همین‌جور ادامه بدی لیست تنبیه‌هات قطور می‌شه.

نیشش بسته شد و نالید:

- مامان!

- بیا کیک رو تعارف کن.

ایشی کرد و بلند شد. رفتم داخل پذیرایی و کنار سامیار نشستم و آوین هم با ظرف کیک اومد. اول به تیرداد تعارف کرد و آروم گفت:

- زیاد برندار مال منن.

سامیار بهش تشر زد:

- آوین!

تیرداد سه تیکه کیک برداشت و بی‌توجه به چشمای گرد آوین اونا رو داخل بشقابش گذاشت و شروع به خوردن کرد.

مانی گفت:

- سطح شعورت همین‌قدره دیگه. چه می‌شه کرد!

تیرداد با دهن پر از کیک و متعجب به مانی نگاه کرد. از قیافه‌ش خنده‌م گرفت و سریع روم رو برگردوندم و دستی به لـ*ـبم کشیدم.

آوین کیک‌ها رو تعارف کرد و برای خودش دو تیکه داخل ظرف گذاشت و خواست کنار تیرداد بشینه که آنید گفت:

- بابا اون عموت رو ول کن. بیا این‌جا پیش من ببینم.

آوین پوفی کشید و رفت بین آنید و مانی نشست. می‌دونستم که اصلاً حوصله‌ی نصیحت‌های مانی و سؤال پرسیدن‌های آنید رو نداره و بیشتر با دیوونه‌بازی‌های تیرداد کِیف می‌کنه.

مشغول بریدن کیکم بودم که مانی خطاب به سامیار پرسید:

- کارگر استخدام کردی؟

سامیار تکیه‌ش رو به پشتی مبل داد و نفس عمیقی کشید و گفت:

- نه هنوز. کارگرای کارخونه کم شدن و تولید روزانه‌ی مواد آرایشی‌مون کاهش داشته. برای همین فعلاً کسی با شرکت قرارداد نمی‌بنده.

مانی سیبش رو قاچ کرد و گفت:

- منم پرس‌وجو کردم خیلی رزومه‌ی قابل‌ قبولی نداشتن؛ اما بازم می‌گردم.

تیرداد به مبل تکیه داد و دستش رو روی دسته‌ آویزون کرد و یه پاش رو روی اون یکی انداخت.

گفت:

- من که اصلاً حال و حوصله‌ی این چیزا رو ندارم. موندم شما چه‌طوری اعصابش رو دارین.

سامیار تای ابرویی بالا انداخت و گفت:

- هفت سر عایله نداری که بخوای نگران خرج و مخارج باشی جنابِ گُش...

وسط حرفش پریدم و غریدم:

- سامیار!

ساکت شد و آوین که فقط ظاهراً به حرف‌های آنید گوش می‌داد، زیرچشمی ما رو نگاه کرد و نیش‌خند شیطونی زد.

کتاب‌های تصادفی