فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 41

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

مقدمه:

تهی از احساس!

توخالی و خنثی!

سراسر خشم، نفرت، انزجار!

خشمگین و وحشی و آماده‌ی حمله!

شعله‌ور!

این‌ها همه از یک چیز سرچشمه می‌گیرند، انتقام!

انتقام یک عشق شکست‌خورده!

عشق شکستنی‌ تست و انتقام هم گرفتنی!

انتقامی که شاید درمان یک قلب شکسته‌شده باشد؛ قلبی که توسط عشق خرد شد، و بذر انتقامی که توسط قلب شکسته‌اش، در وجودش کاشته شد.

این همان بذر آتشین انتقام است. آتش نطفه‌ی انتقام!

(نکته‌ی مهم: دوستان! اگه جلد اول این رمان رو هنوز نخوندید؛ حتماً قبل از خوندن این جلد، جلد اول رو که با عنوان «حربه‌ی احساس» هست مطالعه بفرمائید! با تشکر.)

***

خیلی آروم و محتاط داخل شدم. سرم رو برگردوندم و اطرافم رو نگاه کردم تا یک‌وقت کسی من رو نبینه، اگه کسی من رو ببینه شک ندارم جسدم رو باید از کف زمین جمع کنن!

قلبم ناجور و محکم به قفسه‌ی سـینه‌م کوبیده میشد و کف دست‌هام عرق کرده بود.

استرس داشتم و نفس‌هام به شمارش افتاده بود.

وقتی فهمیدم کسی نیست، خواستم جلوتر برم که یک‌هو صدای پایی شنیدم. سرجام خشک شدم و قلبم یه لحظه ایستاد. عرق سرد پشتم نشسته بود و درست مثل یک مجسمه، سرجام بی‌حرکت و خشک ایستاده بودم.

خدایا من رو نبینه! من رو نبینه! نبینه، نبینه! اگه ببینه باید خودم رو مرده حساب کنم!

زمانی که حس کردم پاها دارن سمت من میان، وحشت‌زده چشم‌هام رو محکم به هم فشار دادم و آماده‌ی انفجار شدم و وقتی که دستی رو شونه‌م نشست و من رو به‌شدت برگردوند، قالب‌تهی کردم و منتظر انفجار شدم.

همون لحظه هم طبق انتظارم فریاد بلندی زد و گفت:

- یعنی من تو رو می‌کشم!

چشم‌هام رو باز کردم و بله!

واقعاً منفجر شده بود و صورت خشمگین و سرخش نشون از انفجارش می‌داد!

آروم گفتم:

- ببخشید!

و نیشم رو براش کردم که یک‌هو گوشم درد گرفت.

محکم گوشم رو گرفت و پیچوند و داد زد:

- می‌کشتم آوین، می‌کشتم!

و همین‌طور که گوشم رو می‌پیچوند، من رو از آشپزخونه بیرون آورد و داخل پذیرایی خونه شدیم.

می‌دونستم بفهمه و من رو بیینه کشته حساب ی‌شم!

با درد داد زدم:

- آخ! وای مامان گوشم! گوشم! آی، آی!

یک‌هو گوشم رو ول کرد و من بلافاصله صاف ایستادم و آماده‌ی فرار که یک‌هو در خونه باز شد.

برگشتم و با دیدن بابا انگار دنیا رو بهم دادن.

فرشته‌ی نجاتم!

سریع دویدم سمتش و داد زدم:

- بابا، مامان می‌خواد بکشتم و جسدم رو تیکه‌تیکه کنه!

حتی فرصت ندادم داخل بشه و پریدم روش که شوک‌زده کیف سامسونتش از دستش افتاد و غیرارادی دست‌هاش دورم حلقه شد.

با شوک گفت:

- آوین! چی‌کار می‌کنی؟!

تندتند گفتم:

- بابا تو رو خدا نجاتم بده!

مامان اومد سمتمون و گفت:

- سامیار ولش کن. آوین توام بیا این‌جا.

- نمیام.

- گفتم بیا این‌جا آوین!

- نمیام!

داد زد:

- آوین!

گفتم:

- نمیام، خودت گفتی می‌خوای بکشیم.

بابا که گیج شده بود سعی کرد من رو از خودش جدا کنه و گفت:

- چه‌خبره این‌جا؟!

ازش جدا نشدم و گفتم:

- می‌خواد با ساطور تیکه‌تیکه‌م کنه!

مامان با چشم‌های گرد داد زد:

- آوین؟

بابا هم با شوک و صدای بلند گفت:

- رها؟

من هم داد زدم:

- آخ‌جون دعوا!

یک‌هو همون لحظه صدایی از پشت‌سر بابا با شوک و تعجب پرسید:

- چه‌خبره دقیقاً؟

نگاه مامان به پشت‌سر بابا افتاد، من از سرشونه‌ی بابا نگاه کردم و بابا هم چرخید تا بیینه کیه.

***

(رها)

دعوامون داشت حاد می‌شد که صدایی از پشت‌سر سامیار پرسید:

- چه خبره دقیقاً؟!

نگاهم به پشت‌سرش افتاد و صوفیه رو با چشم‌های گرد و متعجب دیدم.

یهو آوین داد زد:

- فرشته‌ی نجات دومم! صوفی جون.

این رو گفت و از روی سامیار پایین اومد و دوید سمت صوف و پرید بـغلش و کیف دست صوفیه با شوک زمین افتاد.

این دختر کِی می‌خواست بزرگ بشه؟ ۱۸سالش شده اما هنوز انگار بچه‌س! این از الانش که می‌خواست یواشکی به کیکی براش زحمت کشیده بودم ناخنک بزنه، این هم از حرکاتش! تهدیدها و تشرهام هم بی‌اثر بودن.

سامیار خم شد و کیفش رو از روی پارکت‌های شکلاتی خونه برداشت و صاف ایستاد. نگاهش افتاد به من و لبخندی روی لـبش نشست. بهش لبخند محوی زدم که سمتم اومد و آروم کنار گوشم گفت:

- نمی‌خوای خستگی کارای شرکت رو رفع کنی خانم؟

لبخند زدم و گفتم:

- البته آقا.

و از غفلت آوین استفاده کردیم و سامیار دستش رو دورم حلقه کرد، بـغلم کرد و سرش رو سمتم خم کرد و من هم گونه‌ش رو بـوسیدم. اون هم پیشونیم رو بـوسید و سرش رو بالا گرفت. داخل آغـوشش با عشق بهش نگاه کردم و جوابم رو داد و بازوش رو محکم‌تر دور کمرم حلقه کرد که صدای جیغ آنید هردومون رو از جا پروند.

آنید: آوین از روی صوفی جون بیا پایین ببینم!

برگشتیم و آنید و مانی رو دیدیم که داخل شدن و صوف هم که هم‌چنان جلوی در ایستاده بود و سعی می‌کرد آوین رو از خودش جدا کنه.

اخم کردم و رو به آوین غریدم:

- آوین تا به لیست تنبیهات اضافه نشده از روی اون پیرزن بی‌چاره بیا پایین، کمرش خرد شد!

آوین ایشی گفت و با قیافه‌ی آویزونی کنار رفت. صوفیه کمرش رو چسبید، خم شد و کیفش رو برداشت و بعد صاف ایستاد و گفت:

- این پیرزن صدتا جون داره رها.

و عاقل‌اندرسفیه نگاهم کرد و مانی که کتش رو درمی‌آورد و سمت کاناپه‌های سالن پذیرایی می‌رفت گفت:

- تو که دعوتمون نکردی رها، آخرشم خودمون اومدیم تو.

دست به کمر زدم و گفتم:

- تقصیر آوینه.

بلافاصله آوین اخم کرد و خواست اعتراض کنه که صدای بلند و پرانرژی تیرداد تو کل خونه پیچید:

- به بچه‌ی من چی کار دارین هان؟ دارین ترورش می‌کنین که!

با این صدا و ورود تیرداد به داخل سالنِ نسبتاً بزرگ خونه، آوین با ذوق گفت:

- عمو تهش من بچه‌ی خودتم، اینا قدر منو نمی‌دونن.

و به‌سمت تیرداد رفت و سامیار هم تای ابرویی بالا انداخت. رو این شوخی‌های تیرداد و آوین که گاهی به هم دخترم و پدرم می‌گفتن حساس بود؛ اما من می‌دونستم که فقط یه شوخی و سرکار گذاشتنِ مائه.

کتاب‌های تصادفی