فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 48

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۴۸

چیزی نگفتم و نگاهم و ازش برداشتم. می‌تونستم نگاه دقیقش رو روی خودم حس کنم. بهم زل زده بود و انگار داشت فکر می‌کرد یا منتظر حرفی از طرف من بود؛ اما من سکوت کرده بودم.

بالاخره سکوت رو شکست. بهم زل زد و گفت:

- یه‌کم سعی کن بیشتر درکش کنی. حتماً نباید گذشته‌ش ر‌و بدونی تا بتونی بفهمیش، همین که بدونی گذشته‌ش انقدری بوده که دلش از بابت تو ترسیده که یه‌وقت بلایی مشابه این سر تو نیاد، بسه.

صوفیه این‌ها رو گفت و بعد از روی کاناپه بلند شد و طرف راهرو اتاق خواب‌ها رفت و من رو تنها گذاشت.

انگار از قصد این کار رو کرد تا یه‌کم با خودم خلوت کنم و به حرف‌هاش فکر کنم.

حرف‌هایی که هم تکرارین هم جدید. هم می‌خوام بپذیرمشون و هم نمی‌خوام.

واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم. من نمی‌تونم اون رو درک کنم؛ حتی اگه از گذشته‌ش هم با خبر باشم هم باز هم نمی‌تونم.

نمی‌تونم این آدم رو درک کنم. آدمی که مدام زور میگه، پنهون‌کاری می‌کنه تا به‌قول خودش در امان باشی، حقیقت‌ها رو نمی‌گه چون نباید یه‌سری چیزها رو دونست و تو رو محدود می‌کنه تا بلایی سرت نیاد!

چجوری بفهممش؟ چجوری باهاش کنار بیام؟ چجوری درکش کنم و باهاش راه بیام وقتی اون هیچ کدوم از این کارها رو نمی‌کنه؟

نه، نمی‌تونم. نمی‌تونم به‌خاطر حرف‌های صوف و برای مامان، از علایقم بگذرم!

نمی‌تونم پا روی خواسته‌هام بذارم چون که مامان و بابا و همه فکر می‌کنن این خواسته‌ها خطرناکن!

برام مهم نیست چی می‌گن. چی کار می‌کنن یا تا چه حد می‌خوان جلوم رو بگیرن. من باز هم دست برنمی‌دارم، و بذار اون‌ها هرکار که دلشون می‌خواد بکنن!

بلند شدم و چنگی به شالم روی مبل زدم. انداختمش سرم و بعد از برداشتن سوئیچ طرف در حرکت کردم. کفش‌هام رو برداشتم، در رو باز کردم و قبل از رفتن داد زدم:

- من میرم یه‌کم دور می‌زنم برمی‌‌گردم.

و رفتم بیرون و در رو بستم.

ماشین‌سواری بهم حال میداد. شیشه رو پایین می‌دادم و نسیم خنک پخش صورتم می‌شد و موزیک حالم رو بهتر می‌کرد. تمام این‌ها باعث آرامشم می‌شدن. آرامشی که نداشتمش!

به مسیر جلوم زل زده بودم و فقط می‌روندم. نمی‌دونستم کجا و برای چی؛ فقط می‌خواستم یه‌کم آرامش بگیرم.

چون زندگیم هیچ چالش و تنوعی نداشت، یه مدت با پسرها رو هم می‌ریختم. باهاشون یه مدت می‌موندم و تفریح می‌کردم و دوباره بعدی. همین‌طور ادامه داشت تا اینکه این هم دلم رو زد و دانیال هم که از اون کنه‌ها بود که ولم نمی‌کرد، حالا کاملاً بی‌خیالش شدم.

قبلش عضو اکیپی بودم که هرهفته می‌زدن به کوه و جنگل برای پیاده‌روی و تفریح؛ اما بعد مدتی این هم برام مسخره شد.

هرچه‌قدر هم این‌ها جذاب باشن، باز هم یک‌روندن. شاید تو مدام با انواع پسرها و اخلاق‌های متنوع‌شون آشنا بشی، یا هرهفته یه مکان جذاب و دل‌باز و قشنگ بری؛ اما تا کِی؟

باز هم برات تکراری می‌شن. من آدمی هستم که هرروز یه چیز متفاوت می‌خواد. نه روزی یه پسر متفاوت یا یه مکان جدید.

یه چیز دیگه. یه چیزی که هرلحظه و هردفعه عوض بشه و خوشحالم کنه. چالش‌برانگیز باشه و باحال.

شاید به‌عنوان یه دختر روحیاتم زیادی خشنه؛ اما هرکسی متفاوته، و من این‌طوریم و اصلاً هم ناراحت نیستم. تنها ناراحتیم، اینه که نمی‌تونم این روحیه‌ی هیجانیم رو راضی کنم.

به ساعت دیجیتالی ماشین نگاه کردم. ساعت پنج بود و شهر خیلی شلوغ نبود.

نمی‌دونستم کجا برم؛ فقط تو شهر و خیابون‌ها می‌چرخیدم.

چشمم به کتاب‌خونه‌ی عمومی‌ای افتاد که سه‌سال پیش عضوش بودم و می‌رفتم. آروم روندم سمت جدول کنار کتاب‌خونه و تو مکان مناسبی ماشین رو خاموش کردم.

پیاده شدم و سوئیچ رو داخل جیبم جینم گذاشتم و مقابل در ایستادم. در هوشمند باز شد و من داخل فضای خنک و بزرگ کتاب‌خونه شدم.

به اطراف نگاه کردم. اصلاً فرق نکرده بود.

دکور تماماً کرم بود و قفسه‌های بزرگ و پر از کتاب همه‌جای اون فضای بزرگ رو محاصره کرده بودن. میزها و صندلی‌ها با مانیتورهای روشون هنوز همون‌جا بودن و تک‌وتوک آدم می‌اومدن، می‌نشستن، می‌رفتن و بین قفسه‌ها می‌چرخیدن و آروم صحبت می‌کردن.

نگاهم به پیشخوان گوشه‌ی سالن افتاد. پشت پیشخوان خالی بود. قبلاً اون‌جا جایگاه خانم داوری بود؛ اما الان نمی‌دونم هنوز هم هست یا نه.

سمت قفسه‌ها حرکت کردم.

دقیقاً نمی‌دونستم می‌خوام سمت کدوم بخش برم و چه کتابی بردارم؛ فقط بین قفسه‌ها می‌چرخیدم.

چشمم به بخش نوجوان افتاد و لبخند محوی زدم. سه‌سال پیش مدام بین قفسه‌های بخش نوجوان چرخ می‌زدم و ژانرهای ترسناک، جنایی و ماجراجوییش رو جدا می‌کردم و برمی‌داشتم. حالا جای من چندین دختر و پسر با دوست‌هاشون دارن دنبال کتاب تو اون قفسه‌ها می‌گردن.

سمتشون حرکت کردم و روبه قفسه‌ای و کنار دختری حدوداً یازده_دوازده ساله ایستادم.

تظاهر کردم دارم دنبال کتاب داخل قفسه‌ها می‌گردم و در واقعیت زیرچشمی زل زدم به تیتر کتابی که دستش بود.

«مغازه‌ی خودکشی.»

کتابی دستم گرفتم و گفتم:

- ژانر جنایی می‌خونی؟

دختر با شنیدن صدای من سرش رو بلند کرد و سؤالی نگاهم کرد. من بی‌خیال به کتابی که دستم بود زل زدم.

گفت:

- ازشون خوشم میاد. معما و اکتشاف. باعث می‌شن ذهنم قوی بشه؛ همیشه قبل از اینکه معما کشف بشه، خودم سعی می‌کنم تمام تیکه‌های پازل رو کنار هم بچینم و به جواب برسم.

فراتر از سنش حرف می‌زد!

لبخند زدم و گفتم:

- جالبه.

و کتابم رو ورق زدم.

اون با هیجانی که ناگهانی تو صداش به‌وجود اومده بود و من کاملاً متوجه‌ی روحیه‌ی بچگونه و هیجانیش می‌شدم، ادامه داد:

- اینا رو می‌خونم و سعی می‌کنم ذهنم قوی بشه که وقتی بزرگ شدم یه پلیس مخفی بشم و جنایتکارا و خلاف‌کارای بد رو دستگیر کنم.

سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم که چطور چهره‌ی بامزه و بچگونه‌ش از هیجان و ذوق شاد و شنگول شده بود.

- این خیلی خوبه که.

لبخند بزرگش کم‌کم ازبین رفت و با لحن آرومی گفت:

- ولی بابام اجازه نمیده. اون میگه باید فقط درس بخونم و به‌جای اینکه به فکر شغل‌های دولتی باشم سعی کنم شغلی انتخاب کنم تا به بقیه کمک کنم. مثل دکتر یا معلم.

کتاب‌های تصادفی