فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 49

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۴۹

اخم‌هام تو هم رفت. این بچه هم محدوده؟ این هم حق انتخاب نداره؟ این هم به‌خاطر خانواده‌ش باید از علایقش بگذره؟

کتاب رو داخل قفسه برگردوندم. کامل برگشتم سمتش و گفتم:

- مگه یه پلیس به بقیه کمک نمی‌کنه؟ یه معلم یا یه دکتر شغل مهمی داره و درحال کمک کردن به بقیه‌س؛ اما یه پلیس از طرفی که به بقیه کمک می‌کنه، از طرف دیگه‌ای هم سر جونش ریسک می‌کنه تا بقیه آسیب نبینن. این خیلی باارزشه.

اون سرش رو پایین انداخت. شونه‌ای بالا داد و گفت:

- اون این رو میگه و من... خب نمی‌تونم رو حرفش حرف بزنم!

اخم بزرگی کردم و سعی کردم با قوی‌ترین لحنی که از خودم سراغ دارم حرف بزنم.

شاید من محدود بودم. شاید نمی‌تونستم خواسته‌ها و علایقم رو داشته باشم. شاید نمی‌تونستم جلوی خانواده و مامانم بایستم؛ اما حداقل نباید یه نفر دیگه هم اینطور باشه.

- ببین...

روی زانوم خم شدم چون قدش تا پایین شونه‌ها و نزدیک شکمم بود. دقیقاً روبه‌روش روی زانوم نشستم و دستش رو گرفتم. بهش زل زدم و گفتم:

- اینکه خونوادت چی می‌گن مهمه؛ چون قطعاً از روی علاقه‌شون بهت می‌گن تا آسیبی نبینی. ولی یادت باشه، اگه نظر اونا مهمه؛ پس مال تو هم مهمه. وقتی اونا انتظار دارن به نظراتشون احترام بذاری، خب اونا هم باید به مال تو احترام بذارن. اونا وظیفه‌شون اینه که بهت هشدار بدن، و تو هم موظفی مطابق هشدار اونا و خواسته‌ی خودت تصمیم بگیری. باشه؟

گیج نگاهم کرد و پرسید:

- یعنی چی؟!

- یعنی اینکه نه خواسته‌ی اونا رو رد کن، نه علایق خودت رو. خودت باش، برای خودت زندگی کن؛ اما سعی کن در کنارش آدم خوبی هم برای اونا باشی.

لـ*ـباش رو به پایین متمایل کرد و سرش رو کمی کج کرد. پرسید:

- خب، چه‌جوری این کار رو کنم؟

خندیدم.

- گفتم که! به خواسته‌شون احترام بذار و علایق خودت رو دنبال کن؛ ولی بهشون پشت نکن.

با لحنی متفکر گفت:

- آهان یعنی بهشون بگم باشه ولی آخرش کار خودم رو کنم.

اول مات نگاهش کردم. بعد خندیدم و بلند شدم و دستم رو نوازش‌وار روی سرش کشیدم.

گفتم:

- می‌دونی، هرکار که خودت فکر می‌کنی بهتره انجام بده.

لبخند بزرگی زد و دندون‌های خرگوشیش رو به نمایش گذاشت. با نیش بازش گفت:

- باشه.

و تند دوید و رفت. خندیدم و به رفتنش نگاه کردم.

برای اولین بار تو زندگیم سعی کردم خودم یه نفر رو نصیحت کنم؛ درحالی که همه این کار رو با من می‌کنن و اصلاً هیچ تأثیری روم نداره. و نمی‌دونم حرف‌های من تأثیری گذاشتن روی اون دختر یا نه.

به هرحال، من تلاشم رو کردم. و البته، دفعه‌ی اول و آخر هم بود!

نمی‌دونم دقیقاً چی می‌خوام. چی کار می‌خوام کنم یا کجا می‌خوام برم؛ فقط انگار دارم دور خودم می‌چرخم. ساعت‌ها دارم همین کار رو می‌کنم. داخل ماشین می‌شینم، آهنگ گوش میدم و دورتادور شهر پرسه می‌زنم.

شاید می‌خوام ذهنم رو آروم کنم. یا دور باشم. از همه چیز و همه کس دور باشم. نمی‌دونم؛ واقعاً نمی‌دونم.

به آهنگ‌های مختلف سیستم گوش میدم و به این فکر می‌کنم که واقعاً چطور یه چیزی به سادگی آهنگ و حرف‌ها و دردل‌های داخلش می‌تونه من رو آروم کنه. تو کلمات، جملات و حرف‌ها گم می‌شم و حس می‌کنم اونا تماماً حرف‌های منه؛ تنها با این تفاوت که خواننده شجاعت و اعتمادبه‌نفس این رو داره تا اینا رو بگه؛ اما من...

سرم رو تکون دادم. می‌دونی چیه؟ اصلاً بی‌خیالش! نمی‌خوام ذهنم پراکنده‌تر از الان بشه.

صدای زنگ گوشیم که روی داشبورد بود بلند شد. برش داشتم و جواب دادم:

- بله؟

- آوین کجایی تو؟

- بیرونم دیگه. بهت گفتم.

- ساعت رو دیدی؟! مامانت تو رو به من سپرده بچه.

- من بچه نیستم! یکم دیگه برمی‌گردم.

این رو گفتم و سریع قطع کردم و گوشی رو انداختم رو صندلی شاگرد. پوفی کشیدم. حتی از دست صوفیه هم راحت نیستم.

شاید یک‌ساعت یا یک‌ساعت‌ونیمِ دیگه به غروب مونده بود و من این همه بیرون بودم. پس چرا انقدر زود گذشت؟

ماشین رو یه گوشه کنار جدول پارک کردم و پیاده شدم. اون‌ور جدول پارک‌جنگلی بود و تقریباً خلوت هم بود. همون‌جا کنار ماشین ایستادم. دست‌به‌سـینه شدم و به ماشین تکیه دادم و زل زدم به پارک.

بچه بودم می‌اومدم این‌جا. کامل یادمه. با تیرداد می‌اومدم. از روی سرسره‌ها سُر می‌خوردم و تیرداد من رو می‌گرفت. سوار تاب می‌شدم و اون رو من رو هل میداد و من جیغ می‌زدم محکم‌‌تر عمو، می‌خوام برم تا آسمونا و پرواز کنم.

لبخندی زدم. واقعاً انگار همین دیروز بود. چه لحظات خوشی بود و من چه زود بزرگ شدم. اگه می‌دونستم که انقدر قراره زود بگذره حتماً اون لحظه‌ها رو کشدارتر می‌کردم و لـذت بیشتری می‌بردم.

نگاه از پارک گرفتم و برگشتم. در ماشین رو باز کردم و به داخل خم شدم و سوئیچ رو برداشتم و بیرون اومدم و در رو بستم. ماشین رو قفل کردم و برگشتم و از جدول گذشتم. داشتم سمت نیمکتی که اون نزدیکی‌ها بود می‌رفتم که یهو یکی محکم بهم خورد و من سریع برگشتم.

یه پسربچه بود که داشت به‌خاطر برخوردش به من می‌افتاد و من بلافاصله خم شدم و بازوش رو گرفتم.

- وای! خوبی کوچولو؟!

صاف ایستاد و من بازوش رو ول کردم. دستش رو جای دست من روی بازوش گذاشت و گفت:

- چه سفت گرفتی دردم اومد!

- ببخشید! ترسیدم بیفتی.

همون موقع صدایی از پشت سر من داد زد:

- رابین! چیشد؟!

برگشتم و چشمام گرد شد. با تعجب و شوک زمزمه کردم:

- بازم تو؟!

پسری که تاحالا دوبار دیده بودمش الان برای بار سوم جلوم ایستاده بود. اولین بار تو پارک و دومین بار تو راه خونه‌ی صوفیه و حالا...

واقعاً مسخره‌س!

اون سرجاش ایستاد و متعجب به من نگاه کرد. انگار اون هم واقعاً تعجب کرده بود از دیدارهای ناخواسته‌ی پی‌در‌پی.

همون لحظه پسربچه دویید سمتش و دستش رو گرفت و گفت:

- داداش من خوردم به این دختره ولی اون نذاشت بیفتم.

نگاه از پسربچه گرفتم و به پسره که هنوز داشت نگاهم می‌کرد دوختم. اون به برادر کوچیکش نگاه کرد و گفت:

- واقعاً؟! پس باید ممنونِ این خانم باشیم.

دوباره بهم نگاه کرد و لبخند زد و گفت:

- می‌گن تا سه نشه بازی نشه. شایدم کار سرنوشته. مگه نه؟

آروم لـب زدم:

- نمی‌دونم!

- به‌هرحال ممنونم که نذاشتی داداشم آسیب ببینه. اون یه‌کم سربه‌هواست.

پسربچه غرید:

- هوی!

لبخند زدم.

- عیبی نداره. تو این سن عادیه.

لبخند قشنگی زد و گفت:

- خب حالا بعد از سومین ملاقات می‌تونم اسمت رو بدونم؟

با خودم گفتم چه عیبی داره اگه اسم هم‌دیگه رو بدونیم؟ بی‌خیالش بابا. هرچه باداباد.

- آوین.

- منم رضا هستم و این داداش کوچیکم رابین.

لبخند زدم و گفتم:

- افتخار آشنایی داشتم.

گفت:

- خب برای تشکر چطوره یه‌کم هله‌هوله مهمون من بشی آوین؟

و چشمکی زد. دستم رو داخل جیبم بردم و گفتم:

- اما تشکر کردی.

- این تشکر از طرف داداشم بود که بلد نیست بگه ممنون.

و آروم و به شوخی زد پس گردن رابین. اون هم نامردی نکرد و محکم زد رو دست رضا. رضا خندید و گفت:

- شیطون!

- وحشی!

من فقط با خنده نگاهشون می‌کردم. رضا سرش رو بلند کرد و با خنده و لبخند بهم گفت:

- اما تشکر من مونده دیگه. بذار یه تشکر به‌درد بخور باشه هوم؟

کتاب‌های تصادفی