فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 50

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

(رها)

تلفن رو سرجاش گذاشتم و همون‌جا دست‌به‌سـینه ایستادم.

صدای آنید اومد:

- چی‌شد؟

آروم گفتم:

- معلوم نیست کِی بیاد!

آنید پوفی کشید و من رفتم و روی کاناپه نشستم. نفسم رو بیرون دادم که آنید گفت:

- عیبی نداره رها. بچه‌س دیگه؛ بالاخره یه‌ذره شیطونیا و استقلال خودش رو داره.

- آره ولی نه انقدر! این داره زیاده‌روی می‌کنه. می‌ترسم آخر کار دست خودش بده!

آنید از جاش بلند شد و سمتم اومد. کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و با لحن همدردی گفت:

- رها اون تو رو داره. سامیار رو داره. من رو، مانی رو، تیرداد و صوفیه رو داره. ما همه‌مون ازش محافظت می‌کنیم. مطمئن باش اون به سرنوشت ما دچار نمی‌شه. اون ما رو داره، یه خانواده داره که ازش مراقبت می‌کنن؛ اما ما چی داشتیم؟ ما هیچ‌کس رو نداشتیم که ازمون حفاظت کنن. ولی اون داره.

نگاهی بهش انداختم. نمی‌دونم؛ شاید هم راست می‌گفت. بالاخره هرچی هم قراره اتفاق بیفته، ما هستیم. ازش جلوگیری می‌کنیم؛ اما مگه اون زمانی که من آواره‌ی خیابون‌ها بودم، یا داشتم آدم می‌کشتم و دزدی می‌کردم، کسی بود که جلوم رو بگیره؟!

آره، حق با آنیده. نباید انقدر ترس داشته باشم. تازه، الان آوین پیش صوفه؛ پس چرا نگرانم؟ صوفیه که خیلی زرنگ‌تره و می‌تونه حواسش رو جمع کنه. آره رها، آروم باش. الکی انقدر نگرانی.

سری تکون دادم و گفتم:

- باشه آنید.

بهش نگاه کردم و ادامه دادم:

- به صوف زنگ بزن. بگو امشب همه‌مون برای شام میایم اون‌جا.

***

(آوین)

هنوز روی تـخت نشسته بودم و در جواب پیام رضا که نوشته بود «من بلافاصله سیوت کردم.»، نوشتم «من که شماره‌ت رو نداشتم!»

درحال پیام‌بازی بودم که صدای صوفیه باعث شد از جام بپرم و برگردم:

- آوین؟ آوین؟! اینجایی؟

روی تـخت چرخیدم سمتش که تو چهارچوب در ایستاده بود و پرسیدم:

- چیه چی‌شده؟

همون‌جا درحالی‌که گوشی تلفن دستش بود، گفت:

- آنید الان زنگم زد.

- خاله آنید؟! خب؟

- خب گفت می‌خوان شام بیان این‌جا.

- با عمو مانی؟

بعد با شک نگاهش کردم. چشم‌هام رو ریز کردم و ادامه دادم:

- آهان، گرفتم! لابد من باید شام بپزم.

حالت قیافه‌ش به پوکر تغییر شکل داد و گفت:

- بی‌شعور تیکه می‌ندازی؟ چشم‌سفید، همه‌شون می‌خوان بیان.

گفتم:

- همه‌‌شون مگه عمو مانی نمی‌شه؟!

صوفیه پوکرتر از قبل بهم زل زد. لـ*ـبام رو داخل دهنم فرو کردم و گفتم:

- صوفی جونم به‌خدا نمی‌دونم چی می‌گی!

یهو منفجر شد:

- احمق! خنگ! مگه تو اون کله‌ت چیه؟! کله نیست که، کاه‌دونیه! می‌گم همه؛ یعنی آنید، مانی، تیرداد و بابات و ننه‌ی زرزروت! حالا دوزاری کجت افتاد یا نه هنوز؟

متعجب بهش زل زدم.

با دهن باز پرسیدم:

- چی؟!

عاقل‌اندرسفیه و پوکر بهم زل زد و بعد چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و همون‌طور که زیرلب غر می‌زد: «به عنایت خداوند شناواییش هم از دست داد!»، از اتاق بیرون رفت.

وای خدا! مامان و بابا؟! خاله آنید و عمو مانی و عمو تیرداد؟! می‌خوان شب بیان این‌جا؟! بابا من از خونه در رفتم تا پیش اونا نباشم؛ حالا اونا می‌خوان بیان این‌جا؟ با بقیه مشکل ندارما، مشکلم مامانه!

هنوز درگیر اون موضوعم. نمی‌تونم فراموشش کنم. واقعاً داره در حقم بدی می‌کنه و ادعا می‌کنه داره ازم مراقبت می‌کنه!

بلافاصله برگشتم و به رضا پیام دادم «می‌گم، تو امشب کاری نداری؟»

منتظر جواب شدم و شقیقه‌م رو مالیدم. فکر کنم پنج دقیقه‌ای منتظر موندم ولی پیامی نداد.

پوفی کشیدم و گوشی رو خاموش کردم و انداختمش رو تـخت و از اتاق بیرون رفتم. واقعاً باید امشب رو تحمل کنم؟ هیچ راه فراری نیست؟

وارد هال شدم و صوفیه رو دیدم که روی کتابچه‌ی آشپزیِ روی جزیره خم شده بود و متفکر بهش زل زده بود.

دست به سـینه زدم و پرسیدم:

- هنوز تصمیم نگرفتی خانوم خانوما؟

بدون تغییر حالتی گفت:

- حرف اضافی نزن.

خندیدم و سمتش رفتم. کنارش ایستادم و به کتابچه نگاه کردم. انواع دسرها و غذاهای لذیذ و خوشگل داخلش بود.

صوفیه همون‌طور که به تصاویر و متن‌ها زل زده بود، با خودش زمزمه کرد:

- واقعاً مجبورم؟! خیلی سختن!

- خب از بیرون سفارش بده.

سرش رو خاروند و گفت:

- دسر چی؟

- دسر چیه بابا؟ مگه کین؟ رئیس‌جمهور رو که دعوت نکردی! یه ژله درست کن بذار تنگ غذا.

کتابچه رو بست و پوفی کشید. سمت کابینت‌ها رفت و در یکیش رو باز کرد و چیزی از داخلش بیرون آورد.

گفت:

- با تو.

و چیزی رو سمتم پرت کرد که محکم خورد تو صورتم و من بلافاصله گرفتمش و با تعجب و شوک به بسته‌ی پودر ژله‌ی دستم و بعد به صوفیه نگاه کردم.

کتاب‌های تصادفی