فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چهارده سال گربه ای

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 6 – دخترک و من

دخترک از وقتی دبیرستان رو شروع کرده، هیچ‌وقت انقدر سرش شلوغ نبوده.

از فعالیت‌های گروهیش گرفته تا همه چیزهایی که باید مطالعه می‌کرد، بیرون رفتن با دوستاش و وظایف دانشجویی‌اش، این دو سال گذشته با مشغله سپری شده بود.

شاید کارش کمی سبک شده بود، ولی همین موقع‌ها بود که مرد، کل روز خودشو تو اتاق مطالعه‌اش حبس نمی‌کرد و جدا از صبح‌ها، اوقات ارزشمندی رو با دخترک می‌گذروند. زن هم خونه‌دار شد و با رفت‌و‌آمد دختر از مدرسه استقبال کرد و با بقیه زنای خونه‌دار صحبت کرد و روزهاش رو با خوشحالی سپری می‌کرد.

تو این دو سال اخیر، دخترک رشد قابل‌توجهی پیدا کرده بود.

موهایی که دخترک از یه سال پیش بلند کرده بود، مثل همیشه زیبا بودن و شاید به‌خاطر همین بود که زنونه‌تر شده اما اون شروع‌به تلاش بیش‌تر برای مراقبت از صورتش کرده. اون حتی اخیراً یکم آرایش می‌کنه.

«آه، وای! کتم رو یادم رفت!»

مرد با دیدن این که دختر یهو از سرمیز ناهار خوری بلند شد و بیرون دوید، غرغر کرد: «اوی، اوی، مطمئنی که حالت خوبه؟»

امروز مراسم افتتاحیه سال آخر دخترک تو دبیرستان بود. من هم دیروز توسط دخترک این‌ور اون‌ور کشیده شده و خسته بودم. دخترک که تو تعطیلات بهاری فقط خوش‌گذرونی کرده بود، دقیقاً برای امروز آماده نبود و ما سه نفر، مرد، دخترک و من، تا دیروقت دیشب همه با هم بودیم.

دیشب زن بیرون رفت تا چیزایی رو که دخترک امروز باید به مدرسه می‌برد رو بخره و مرد همراه دخترک هر مدرکی که ممکن بود لازم باشه تا تحویل بده رو بررسی کردن. منم در‌حالی‌که زیر لباس معمولی و یونیفرم ورزشی‌اش شیرجه می‌زدم رفتم بررسی کنم که کفش‌هاشو فراموش کرده یا نه.

دخترک در‌حالی‌که کت به دست بود، با عجله سر میز ناهارخوری برگشت و باقی‌مونده ساندویچ رو تو دهنش فرو کرد. می‌تونستم پاهای کاهی رنگ و برنزه‌اش رو ببینم که از دامن آبی سرمه‌ایش بیرون می‌زدن. دامنی که با بزرگ‌تر شدن دخترک، کوتاه‌تر می‌شد.

«یوکا، چیزی که فراموش نکردی؟»

دخترک در‌حالی‌که سعی می‌کرد سریع غذایش را ببلعد جواب داد: «نه! فکر کنم!»

اوی، اوی. خودتو جمع کن دختر.

کراواتی را که روی مبل انداخته شده بود رو با دهنم گرفتم و روی کفش روی زمین گذاشتم. مرد که من رو در‌حال انجام این کار دید، لبخند تلخی زد و گفت: «آفرین، کورو.»

مرد هم ظاهری کاملاً خسته نشان داد.

دخترک با شنیدن سخنان مرد به اینور نگاه کرد.

«اوه! راستی، کرواتم!»

دخترک درحالی‌که اعتراف می‌کرد این موضوع رو کاملاً فراموش کرده، هنگام اومدن، کتش رو زیر بغلش گذاشت.

کراوات صورتی رو برداشت و بالای سرم رو به سختی نوازش کرد.

«مرسی، کورو~!»

خواهش می‌کنم، چیز مهمی نبود. چیز دیگه‌ای که فراموش نکردی؟

دخترک در‌حالی‌که کفش‌اش رو می‌پوشه، نگاهی به کیفی انداخت که لباس ورزشی‌اش توش بو‌د و بعد به کیف دیگه که توش دستمال‌پارچه‌ای و دستمال کاغذی بود.

«خیله‌خب! من حاضر و آماده رفتنم!»

با علامت دختر، زن از آشپزخونه میاد بیرون.

«پس من می‌رسونمت، عزیزم، لطفاٌ برو یکم چرت بزن، باشه؟»

«شاید پیشنهادت رو قبول کنم.»

بدون دیدن لبخند رنگ‌ و رو رفته مرد، زن و دختر وقتی از خونه بیرون می‌رن، صدای پاهای باعجله‌ای درمیارن.

روی مبل دراز کشیدم و مرد شروع به تمیز کردن میز ناهارخوری کرد. بعدش اومد کنارم نشست و تلویزیون رو روشن کرد.

اون بدون وقفه کانال‌ها رو تغییر داد تا این‌که به پیش‌بینی آب‌وهوا رسید.

«به‌نظر میاد هوای فردا مثل هوای امروزه…»

در‌حالی که نگاهی به تلویزیون انداختم و در کنار مرد نشسته بودم، با حالتی عادی گفتم: ‌مثل این‌که.

نور گرم خورشید از پنجره بزرگ ایوان سمت راست به داخل می‌تابید. از اون‌ورِ صفحه پنجره، باد تازه‌ای به داخل می‌وزید، و لباس‌هایی که زن صبح زود آویزون کرده بود، می‌رقصیدن و اتاق رو با عطری ملایم پر می‌کردن.

درست زمانی که پیش‌بینی آب‌وهوا به بخش غیب‌گویی میرسید، مرد خواب‌آلود خمیازه‌ای کشید.

من هم یه‌بار خمیازه می‌کشم، هرچند بیش‌تر به‌خاطر گرمای راحت و احساس باد تازه.

«اوه، تو هم خسته‌ای کورو؟»

من صادقانه جواب می دم: نه، حداقل نه به اندازه شما.

دلیلش هم این بود که دیشب مرد و دخترک رو که پشت میز مطالعه‌اش بودند، رها کرده بودم و کمی در گوشه ای از تخت دخترک خوابیدم.

با این وجود، احساس می‌کنم موجی از خواب‌آلودگی بهم برخورد کرده.

این واقعیت که "گربه‌ها گونه‌ای بودند که می‌تونستند هر جا و هر زمان بخوابن"، چیزی بود که من شخصاً تو این چند سال گذشته تجربه کردم.

مرد روی مبل دراز کشید و من رو روی سینه‌اش گذاشت.

«من می‌خوام یکم بخوابم. شب‌بخیر کورو-…»

مرد درست در انتها حرفش رو قطع کرد.

از زمانی‌که می‌شناسمش، متوجه شده‌ام که مرد مطلقاً درجا خوابش می‌بره. شخصاً فکر می‌کنم که این یه نوع مهارته.

با‌این‌حال، اگر مصمم باشه که نخوابه، کسی بود که به اون وعده پایبنده.

یه‌ موقعی رو یادم میاد که برای دو روز تمام و پشت‌سرهم صدای تایپ‌کردنش روی صفحه‌کلیدش از محل مطالعه‌اش شنیده می‌شد. خیلی ترسیده بودم. این تنها صدایی بود که تو تمام خونه ساکت می‌شنیدم.

همین‌طور که فکر می‌کردم لطفاً دیگه این کارو تکرار نکن، خودم رو مثل یک توپ جمع کردم.

با بستن چشمام، صدای ریتمیک نفس کشیدن و ضربان‌قلب مرد رو شنیدم و بلافاصله به خواب رفتم.

※※※

بعد از یه مدت، از خواب خفیفم بیدار شدم.

به‌خاطرم بود که صدای باز شدن در ورودی، بسته شدن و به دنبال آن قدم‌های آشنای زن که نزدیک می‌شد رو شنیدم.

مرد رو که به‌نظر می‌رسید به این زودی از خواب بیدار نمی‌شه رو رها کردم، به‌آرامی از روی مبل پریدم و به‌سمت زن رفتم. زن کیف کوچیکی در دست داشت.

زن می‌گه: «اوه، کورو-چان. می بینم که اون خوابه.»

او کاسه‌ام رو برمی‌داره و محتویات یکی از قوطی‌های داخل کیفش رو داخلش خالی می‌کنه.

دیشب، زن بهم گفته بود: «فردا صبح برات چندتا قوطی می‌خرم که این همه زحمت کشیدی.» و انگار یادش بوده. اون رایحه‌ای که از زمان ملاقات با مرد بارها خورده بودم، اون عطر ملایم و معطر، اشتهام رو که باید با صبحانه سیر می‌شد تحر+یک کرد.

«بیا، کورو-چان. بخور.»

مم، با کمال میل.

شروع کردم به خوردن غذایی که داخل کاسه‌ام گذاشته بود. مثل همیشه خوشمزه بود.

زن خم شد و فقط با چشمان مهربانش مشغول نگاه کردن به خوردن من شد. موهای قهوه‌ای بلوطیش که پشت سرش بسته شده بود، کمی به‌خاطر باد تکون می‌خورد.

«اون خیلی زود بزرگ می‌شه، مگه‌نه؟ از همین الان داره درباره دانشگاه صحبت می‌کنه.»

درحالی‌که می‌خورم جواب می‌دم: آره، درسته.

«ما همین‌الان تو ماشین داشتیم در موردش صحبت می‌کردیم. این‌که چطور امتحانات دانشگاهش نزدیکه. و بعد، اون به یه آموزشکده می‌ره. و این‌که می‌خواد معلم دبستان شه…»

تو یه چشم‌به‌هم زدن، اون بچه هم بزرگ می‌شه. این یه احتماله.

بعد از این‌که جوابش رو دادم، صدای‌ یک‌جفت پا از پشت سرم نزدیک شد.

«برگشتی. چیزی که گفتی راسته؟»

زن می‌گه: «اوه، بیداری. آره، راسته. اگرچه، تنها آموزشکده‌های‌ این منطقه که اون بتونه مجوز تدریسش رو بگیره، احتمالاً به دانشگاه K یا دانشگاه زنان F محدود میشه، مگه‌نه؟»

بعد خنده‌ای زیبا می‌کنه: «فوفو». وقتی دید غذام تموم شده، کاسه‌ام را می‌گیره و بلند میشه و بهم می‌گه: «من برم این رو خوب بشورم.» به لطف هر روز تمیز کردن کاسه‌ام بود که من می‌تونستم انواع غذاهای خوش‌مزه بخورم.

همین‌طور که صورتم رو شستم، صدای مرد که با گردنش از پشت سرم صدا درمی‌آورد رو شنیدم.

«درسته. اون تقریباً به اون سن رسیده...»

«فقط داره تأکید میشه که چقدر پیرتر شدیم، عزیزم. موندم کی یه مرد به این خانه میاد و می‌گه: "لطفاً اجازه بدین با دخترتون ازدواج کنم."»

مرد با شنیدن این جمله که زن به طعنه می‌گوید، با ناراحتی ابروهایش را درهم می‌کشد.

«بس کن، هنوز زود نیست؟»

«دیگ به دیگ میگه روت سیاه. مگه من تازه از دبیرستان فارغ‌التحصیل نشده بودم که ازدواج کردیم؟ اون موقع که تازه شروع به کار کرده بودی، اومدی خونه ما و گفتی: "لطفاً اجازه بدین دخترتون بعد از فارغ‌التحصیلی با من ازدواج کنه!"»

مرد که به‌نظر می‌رسید اون لحظه خاص رو به‌یاد آورده، با خجالت گونه اش رو برمی‌گردونه. در‌حالی‌که زن با پوزخندی یواشکی به او نگاه می‌کرد، گفت: «این خیلی زیاده...»

«حالا که صحبتش شد، من حتی از برادرت بزرگتر بودم، واسه‌همین زیاد از من خوشش نمیومد.»

«اینطوریم نیست که از تو متنفر بوده باشه. داداشم از مردایی که خیلی مردانه نیستن خوشش نمیاد.»

زن می‌خندد و با بشقاب من در آشپزخانه ناپدید شد.

من از برادرش خبر داشتم. هر سال اون به همراه پدر و مادرش چندین‌بار به این خونه میومدن. اون دوستانه بود و اندام خوبی داشت. برادر و پدر زن هر دو هیکلی بودن.

به مرد گفتم: من حتی اگه ضعیف باشی هم دوست دارم. خیلی احساس ناراحتی نکن.

انگار با شنیدن این حرف، مرد منو بلند کرد و دستی به سرم کیشد، اما به دلایلی خیلی خوب به‌نظر نمی‌رسید.

«...ازدواج، ها...»

مرد آه عمیقی کشید.

من به آرومی تو آغو+ش مرد دراز کشیدم تا روزی رو تصور کنم که دخترک مستقل شده.

کتاب‌های تصادفی