فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

چهارده سال گربه ای

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 7 – امتحان دخترک و فارغ‌التحصیلی

وقتی آخرین روز ورزش دخترک به پایان رسید، شروع واقعی تحصیلش برای امتحانات دانشگاه بود.

اون هر روز درس می‌خوند و حتی وقتی به خانه برمی‌گشت، خودش رو تو اتاقش حبس می‌کرد و به درس خوندن ادامه می‌داد.

زن که نگران دخترکه می‌گه: «خیلی... به خودت فشار نیار.»

مرد از استراحت‌های مداومش استفاده کرد و دخترک رو برای یک رانندگی آرام یا یک شب اقامت به بیرون دعوت کرد. او به دنبال اقامتگاه‌هایی رفت که امکان حضور حیوانات خانگی را داشته باشن تا من بتونم همراشون بیام. حتی به همون اندازه که دخترک هیجان‌زده و مشتاق سفر خانوادگی بود، همیشه فلش کارت‌هاش رو با خودش حمل می‌کرد و هر موقع وقت داشت بهشون نگاه می‌کرد.

دشمنی تابستان، یعنی گرما.

تو تابستون، دخترک تقریباً فقط تو اتاق‌نشیمن که معمولاً تهویه هوا روشن و قوی‌تر بود، مطالعه می‌کرد. از اون‌جایی که به‌نظر می‌رسید مرد خودش از یه دانشگاه معروف فارغ‌التحصیل شده، به دخترک تو درساش کمک می‌کرد. زن همیشه زمان مناسبی رو برای اومدن انتخاب می‌کرد و به نشانه استراحت آن‌ها، دسر یا نوشیدنی سرد با خودش می‌آورد.

کنارش، کوسنی بود که من همیشه ازش استفاده می‌کردم. هر وقت جایی تو درساش گیر می‌کرد، دستی به کسی که کنارش نشسته بود، یعنی من، می‌کشید و وقتی می‌فهمید سر چی گیر کرده، برمی‌گشت سر میز و همین روند رو تکرار می‌کرد.

بعد از اینکه دخترک برای حمام زودهنگام رفت، مرد به من که داشتم نگاهی به یادداشت‌ها، کتاب‌های درسی و برگه‌هایی که روی میز گذاشته شده بود مینداختم گفت: «کارت خوب بود، کورو.»

حتی من که همیشه بعدازظهرها چرت می‌زدم، بعد از شروع درس خوندن دخترک برای امتحانات دانشگاه، تقریباً فقط صبح‌ها و شب‌ها شروع به خوابیدن کرده بودم. از اون‌جایی که بدنم پیرتر شده بود، دوست داشتم یکم بیش‌تر بخوابم، اما این‌طوریام نبود که خیلی بهش نیاز داشته باشم.

می‌خواستم برای دخترک یه کاری انجام بدم.

در جواب بهش گفتم: تو هم همین‌طور.

به غیر از صبح‌ها، مرد همیشه دختر رو برای مطالعه همراهی می‌کرد، صرف نظر از این‌که چه روزی باشه.

حالا که حرفش شد، به‌نظر می‌رسه که اخیراً چندتا از تارهای موهاش سفید شده. و اگه با دقت نگاه کنم، می‌تونم چین و چروک‌های ریزی که اطراف چشمان شاد و خندانش هست رو ببینم.

با دیدن این که به‌نظر می‌رسه اون مرد هم بالغ و پیر شده، به‌شدت احساساتی شدم.

با‌این‌حال، در مقایسه با من، اون مرد هنوز جوون بود. با توجه به این‌که بدن فیزیکی من چند ساله بود، هنوز منطقی بود که اون رو جوون خطاب کنم.

‌به مرد می‌گم: زمان رو هر دوی ما زهرشو ریخته، جوون و بعدش خمیازه می‌کشم.

‌زن در‌حالی‌که موهای قهوه‌ای روشنش رو بسته بود، با لباسی شاداب که اسمش لباس یه-تیکه بود، وارد شد و یک لیوان که توش یخ بود، جلوی مرد گذاشت.

«چای دارجلینگه»

«مرسی.»

مرد صمیمانه تشکر کرد و جرعه‌ای نوشید. زن اجازه داد لبخندی برازنده ظاهر شود و به من گفت: «بیا این‌جا، کورو-چان.»

پشت سر زنی که بیرون اومده بود رفتم. در جایی که ظرف آب آشامیدنی من گذاشته شده بود، یک لیوان خنک بود.

داخل اون آب و یخ بود و با برخورد یخا به همدیگه صدای واضحی پیچید.

«کورو-چان، عالی کار کردی.»

من از صمیم قلب از زن به‌خاطر مراقبتش تشکر کردم.

با امتحان کردن آب، گلوی خشکم تازه شد.

تعطیلات تابستانی به پایان ‌می‌رسه، فصل‌ها برای خنک‌تر شدن تغییر می‌کنن و دخترک بیش‌تر سر درس خوندن فشار میاره.

دخترک وقتی مدرسه را تموم می‌کرد، به تدریس خصوصی می‌رفت و زن دیروقت از او در خانه استقبال می‌کرد. حتی آخر هفته‌ها، تمام روز در مرکز آموزشی گیر می‌افتاد، و وقتی برمی‌گشت، سریع شام می‌خورد، حمام می‌کرد و بعدش از اتاقش بیرون نمی‌اومد.

پوستش کاملاً سفید شده و موهاش که به صورت دم‌اسبی بسته شده بود، اکنون به اندازه موهای زن بلند بود. پشت میز ناهارخوری، مرد دختر را تحسین کرد: «تو دقیقاً شبیه مادرت وقتی جوون‌تر بود، شدی.» و دخترک با خوشحالی خندید و پاسخ داد: «شاید تا این مدت بلند نگهش دارم و بعد تموم شدن امتحانا درست‌وحسابی کوتاهش کنم.»

ششمین زمستان من، دخترک گفت که امتحان مهمی دارد و از صبح زود با لباس فرمش تو اتاق نشیمن درس می‌خواند.

از اون‌جایی که سیستم گرمایشی از قبل تو اتاق نشیمن روشن شده بود، واقعاً گرم بود، و با توجه به این‌که دخترک همیشه از سرما می‌ترسید، من بالای زانوهاش خودمو گوله کردم. با این‌که فقط اون‌جا نشسته بودم، بازم بدنم خیلی گرم می‌شد.

زن در‌حالی‌که میز ناهارخوری را چیده بود به دخترک گفت: « خیلی خوب میشه اگه نمره A بگیری.»

در‌حالی‌که مرد درحال خواندن روزنامه بود، یواشکی نگاهی به‌سمت اونا انداخت و ظاهراً نگران دخترش بود.

دخترک شانه‌هاش رو بالا میندازه و درحالی‌که عصبی می‌خنده، میگه: «آره. من توصیه‌نامه‌اییای دریافت نکردم، واسه‌همین هرچی تو چنته دارم باید بهشون نشون بدم.»

این دخترک واقعاً خیلی خوب بزرگ شده بود. اون صبور و همیشه آینده‌نگره.

این قطعاً یه چیز قابل‌ستایش بود، حتی برای کسی مثل من.

خیلی بچه خوبی بود. شکی تو ذهنم نیست که اون آینده درخشانی در پیش خواهد داشت.

دخترک به آرومی غذاش رو می‌خوره، انگار که داره اعصابش رو آروم نگه می‌داره و بعد با زن از خونه میرن. مرد که اونا رو بدرقه کرده بود، منو برمی‌داره و میگه: «اون خوب میشه. اون دختر خوب میشه، هرچی نباشه، داریم درمورد اون صحبت می‌کنیم.»

سخنان مرد که گویی برای یادآوری گفته بود، بعداً محقق شد.

دخترک که از نمرات خوبش خوشحال بود، به‌سختی درسش را ادامه داد و ظاهراً مزه ثمره کار سخت را چشیده بود. در پایان سال، اون قبل از برگشتن به خونه با همکلاسی‌هایش برای جشن سال نو به زیارتگاه رفت و درعین‌حال اولین زیارت سال و دعاشون رو انجام بدن تا بتونن تو امتحانا قبول شن.

من، در کنار دخترک که بی وقفه درس می‌خوند، بودم.

هر وقت دخترک خونه بود، من همیشه کنار پاش بودم و ازش مراقب می‌کردم.

با نزدیک شدن به روز امتحان مهم، به تدریج یک حس عصبی شدید در چهره دخترک ایجاد شد. من سعی می‌کردم با موندن در کنار دختر، اعصابش رو آروم کنم، مرد با کلمات ملایم سعی می‌کرد اون رو از عصبی بودن دربیاره، و زن با درست کردن یک غذای گرم از دختر مراقبت می‌کرد.

وقتی دخترک اشتهاش رو از دست می ‌داد، من حتی شام خودم رو درست جلوی اون می‌خوردم. اون می‌خندید و به من نگاه می‌کرد که صورتم رو تا ته داخل غذام فرو کردم. شنیدن دخترک که میگه، نگاه کردن به من به نحوی مرموز اشتهاش رو باز کرده بود، منو خیلی راضی کرد و همچنان به تشویق کردنش ادامه دادم.

اگه بخوام اعتراف کنم، این روش تشویق واقعاً برای شکم پیر من دردناک بود.

روز امتحان، دخترک از صبح به‌طرز مسخره‌ای عصبی شده بود.

همه خانواده سوار ماشین شدن و دختر نازشون رو به محل امتحان رسوندن. از اون‌جایی که من هم همراشون رفته بودم، تا زمانی که دخترک از ماشین پیاده شد، روی زانوهاش نشستم.

و به این ترتیب، برای این دو روز، ما به عنوان راننده دختر عمل کردیم.

دخترک امتحاناش رو قبول شد. این یه موقعیت فوق‌العاده شاد بود، اما دخترک لبخند درخشان همیشه‌گیش رو نشون نداد.

به‌نظر می‌رسه که چالش واقعی هنوز تو راهِ. این یعنی که هنوز یه امتحان دیگه تو دانشگاهش داشت.

بعد از گذشت مدتی، دخترک مجبور شد برای امتحان کتبی در دانشکده شرکت کند.

اون روز هم همه برای رسوندن دخترک بیرون رفتیم و همه از بازگشتش استقبال کردیم.

در طول مدتی که منتظر نتیجه بود، با وجود این‌که پر تنش و عصبی بود، اما چهره‌اش ظاهری آسوده داشت، انگار می‌خواست احساساتش رو بیان کنه و بگه که بالاخره تونسته خودش رو از مطالعه کردن خلاص کنه.

اون که اصلاً به مناظر پوشیده شده با برف اهمیت نمی‌داد، با زن به مرکز خرید و آرایشگاه رفت تا استراحت کنه.

هم من و هم مرد فقط خودمان را وقف خونه موندن کردیم.

مرد ناامیدانه داشت به کارهایی می‌رسید که در طول مدتی که دختر امتحان داشت، انباشته شده بود.

روزی که قرار بود نتایج اعلام شود، دخترک با دوستانش برای بررسی نتایج رفتن.

مشتاقانه منتظر بودیم که دخترک با ما تماس بگیرد. لحظه‌ای که صدای گوشی بلند شد، مرد به‌سرعت منو که می‌خواستم با عجله برم سمت گوشی رو گرفت و رفت سمتش. با‌این‌حال، زن تندتر بود. اون تلفن رو برداشت و با عجله گفت: «الو؟»

«مامان! قبول شدم! قبول شدم! خدای من، خیلی خوشحالم *هیک*! میکو و بقیه هم قبلو شدن *هیک*... شرمنده، من فقط... انقدر خیالم راحت شده که... اشکهام فقط متوقف نمی‌شن...»

می‌تونستیم صدای لرزان دخترک، هق‌هق‌هاش و موج فریادهای شاد در پس‌زمینه رو بشنویم.

مردی که وضعیت رو حس کرد، همین‌طور که منو بالاتر می‌برد فریاد زد: «ایول!»

من هم خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: انجامش دادی دخترک! و زن در‌حالی‌که گوشی رو نگه داشت بود، گریه کرد و فریاد زد: «این خیلی خوبه. تبریک میگم!»

به این ترتیب امتحان دخترک خانواده ایتو با موفقیت به پایان رسید.

دخترک وقتی به مراسم فارغ‌التحصیلی دبیرستانش می‌رفت، حالت بسیار آفتابی روی صورتش داشت. من تو خونه موندم و زن و مرد که به مراسم رفته بود عکس‌ها رو به من نشون دادن اما در واقع عکس بعدی یه عکس با من بود.

طبیعتاً نمی‌تونستم به مدرسه دخترک برم، اما قبل از غروب باهاشون ملاقات کردم. اومدن خونه، منو برداشتن و یهو سوار ماشین کردن و یه جایی بردن.

جایی که بدون هیچ ایده‌ای به آن‌جا کشیده شده بودم، یه استودیوی عکاسی بود که روی آن نوشته شده بود «حیوانات خانگی مجاز هستند».

به عنوان جشن فارغ‌التحصیلی دختر، تمام خانواده عکسی به عنوان یادبود گرفته بودن.

وسط، یه صندلی بود که دخترک با یونیفورم مدرسه روش نشسته بود و در دو طرفش زن و مرد قرار داشتن، در‌حالی‌که من بالای زانوهای دخترک دراز کشیده بودم. احساس قوی نسبت به خانواده تو من ایجاد شد چون یه بار دیگه احساس کردم که بخشی از خانواده هستم.

من واقعاً خوشحال بودم.

می خواستم به دختری که تازه فارغ‌التحصیل شده بود بگم: تبریک.

واسه‌همین تاجایی‌که می‌تونستم سرم رو به یه طرف خم کردم و اون ژستم رو تو اون عکس یادگاری حک کردم.

کتاب‌های تصادفی