همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 31
فصل ۳۰
منم به سیاهچالها میرم (۲)
یو ایلهان تلههای مرگ رو ساخته بود ولی تا حالا داخل هیچ کدومشون نرفته بود. به خاطر همین، همون لحظه که دستش به ورودی خورد و وقتی که واردش شد با دیدن چیزی که جلوی روش بود جا خورد.
«قانونی نداره؟»
[تو خودت درستشون کردی، خودت بدون!]
«دیدالوس [1]که هزارتوی اقطریس رو ساخت، خودش توش گیر افتاد.»
[چیزایی که میگی جالبن.]
یعنی این نتیجهی تلهی مرگه؟ فکر کردن به این که یه حلقهی کوچیک یه همچین فضایی رو بسازه و جدا نگهداره از محیط بیرونش، واقعاً شگفتانگیزه!
با این که یو ایلهان قبلاً دیده بود که تلهی مرگ چه جوری فعال میشه، ولی دیدن داخلش حس عجیبی براش داشت. حتی هوای داخلشم با بیرون فرق داشت!
این همین ناشناختهای بود که دنبالش بود و هیجان رو درش شعلهور میکرد! یو ایلهان خیلی تعجب کرد. به دور و برش نگاه کرد.
توی ورودی، یو ایلهان چشمش به یه گلولهی آهنی افتاد که داشت قِل میخورد. یه دفه، تمام این هیجانی که یو ایلهان داشت، از بین رفت.
«معمولاً شخصیتای اصلی الان باید مثل احمقا داد بزنن «این همون فلزیه که دنبااااالشم!»، بعد بِدَوَن دنبالش و خودشون رو به خاک و خل بکشن. ولی من میدونم که این یه هیولاس.»
[خیلی ناامید شدی، نه؟]
«آره، دقیقاً مثل وقتی که مامانم فیلم حس ششم رو برام لو داد.»
پوچی که یو ایلهان حس کرد رو نمیتونست توصیف کنه. نمیدونست ناراحت باشه یا عصبانی!
یو ایلهان با اخم یه سلاح از کیفش درآورد. به غیر نیزه که برای سوراخ کردن استفاده میشه، باید سلاح مناسبتری انتخاب میکرد.
این سلاح یه تیغهی تبر مانند روی یه سرش، و یه چکش سنگین روی اون یکی سرش داشت. یه سلاح سفید رنگ که از استخون پلنگ سیاه ساخته شده بود!
[خردکنندهی سنگین میدان نبرد]
[رتبه: نادر]
[قدرت حمله: چکش: ۱۲۵۰، تبر: ۱۲۷۰]
[خصوصیات: در هنگام ضربه، وزنش ۵۹٪ افزایش مییابد.]
[مقاومت: ۱۳۵۰/۱۳۵۰]
این سلاح یه شاهکار بود که خصوصیت آلفا هم داشت حتی بدون این که بهش مانا وارد شده باشه. این خصوصیت باعث افزایش وزنش در هنگام ضربه میشد که تأثیر ضربه رو بیشتر میکرد!
با این که رتبهی نادر داشت، ولی بالاتر از نادر که دیگه چیزی نبود در این دنیا و توانایی یو ایلهان برای ساخت ابزاری نادر و یا منحصر به فرد خودش چیز عجیبی بود.
«بعد از این که این سیاهچال رو هیولاهاش رو کشتم و اومدم ازش بیرون، میتونم سلاحهای فلزی بهتر از این بسازم.»
البته چون یو ایلهان با کسی دوست نبود، چنین سلاحهایی رو مینداخت دور و به کسی که کمتر خودش بود، نمیداد. چه حیف که همچین سلاحی دور انداخته میشد!
وقتی که دیگه هیجانی برای یو ایلهان نمونده بود، تبرش رو برد بالا و با پوچی تمام به گلولهی فلزی ضربه زد.
«نابود شو!»
[اینجوری مثلاً پوچ هستی؟ الان با تمام قدرت ضربه زدی!]
تبر با ۱۰٪ قدرت زیادتر به خاطر مهارت اختفاء و ۵۰٪ افزایش قدرت به خاطر خصوصیت خودش، هیولا رو داغون کرد. هیولا هم که تا قبل از حملهی یو ایلهان نمیتونست ببینش، نتونست مقاومت کنه و از بین رفت.
و اینجوری شد که به دو تیکه تبدیل شد.
[ضربهی کاری!]
[شما ۱۳۷۹۲۸ تجربه به دست آوردید.]
[شما سوابق هیولای قلب آهنین سطح ۵۱ را به دست آوردید.]
[ضربهی کاری به سطح ۴ رسید.]
[شما مهارت استفاده از سلاحهای غیربرنده را در سطح ماکسیموم به دست آوردید. در صورت تکمیل شرایط میتواند آن را ارتقاء دهید.]
یو ایلهان جا خورد. باورش نمیشد که با یه ضربه هیولا بمیره. چون انقدر راحت مرد، یو ایلهان فکر کرد از این هیولاهاس که تا وقتی که پودر نشده زنده میشن. ولی واقعاً مرد.
یو ایلهان خودش رو به اون راه زد که مثلاً میدونست با یه ضربه کارش رو میسازه.
«واقعاً برازندهی اسم «یه ضربه من، یه ضربه تو» هستم!»
[فکر کردم حداقلش اگه ضربهی کاری نشه، حتماً مرگ در جا میشه. کارت عالی بود.]
یو ایلهان دور و بر رو نگاه کرد که هیولایی نباشه و تبرش رو درآورد و به هیولا نگاه کرد. اولش مثل یه کدویی بود که قل میخورد ولی در واقع یه تعدادی سنگ فلز بودن که به هم چسبیدن.
بین اون سنگای فلزی، یه سنگی بود که نور سیاه رنگی ساطع میکرد و یو ایلهان با خودش گفت حتماً این قلبشه.
«گفتی قلبش مهمه... ولی بدنشم محکمه و به درد بخور.»
[بدنش فقط یه خرده از آهن محکمتره، ولی قلبش فلزیه که در ابعاد دیگه تشکیل شده. هم محکمترین قسمتشه و هم مانا داره. دلیلیم که هیولاهای قلب آهنین سنگ جادو ندارن همینه. قلبشون سنگ جادو و فلزه.]
«واقعاً...؟»
یو ایلهان یه بار دیگه به هیولا ضربه زد تا قلبش بهتر معلوم شه. انقدر قلبش رنگ سیاه قشنگی داشت که معلوم بود، چیز به درد بخوریه.
یو ایلهان قلبش رو کشید بیرون و بهش خیره موند. ارتا گفت:
[هیولاهای قلب آهنین وقتی متوجه دشمن میشن، ماناشون رو از قلبشون میدن به جاهایی که میخوان قوی شه. این یه هیولاییه که آدمایی که گروه دومشونم انتخاب کردن نمیتونن راحت شکارشون کنن. معمولاً، یکی باید حواسش رو پرت کنه، یکیم ناگهانی بهش حمله کنه.]
«ممنون از توضیحاتت، ارتا جون.»
یو ایلهان با خودش فکر کرد که هیولای کلاس دوی سطح ۵۰ کشتنش راحته و دلیلش هم این بود که این هیولا به حملهی ناگهانی نمیتونه درست واکنش بده.
همه به حملهی ناگهانی نمیتونن درست واکنش نشون بدن و البته قلب آهنینها دیگه نو بر بودن. انقدر ضعیفن بیچارهها که فقط بعد از دیدن دشمن میتونن واکنش بدن.
زندگی از پشت به آدم خنجر میزنه همیشه، پس یو ایلهان بعد از کشتن یه هیولا نباید به خودش مغرور شه. چون ممکنه به ضررش بشه. حتی توی رمانها هم شخصیتای غیر اصلی اینجوری از بین نمیرن.
باید قبل از پیدا شدن چندتا هیولا حرکت کنه تا بتونه به چیزی که میخواد برسه.
و یک روز گذشت.
[شما به سطح ۳۸ رسیدید. قدرت ۲، چابکی ۱، سلامتی ۱ و جادو ۱ واحد افزایش یافت.]
این هیولاها نه پیچیدگی داشتن و نه میتونستن جواب حملهی یو ایلهان رو بدن. قلب آهنینها تعدادشون خیلی کم بود، و یو ایلهان هم حوصلش سر رفته بود. چون باید مدام دنبالشون میگشت. و وقتیم که یکی پیدا میکرد، انگار بلیت بختآزمایی برده بعد از ده دیقه جست و جو.
همون لحظه که میدیدشون، با تبر میزدشون و چون مهارت اختفاء داشت این قلب آهنینهای بدبخت هم نمیدونستن از کجا خوردن و راحت میمردن.
همون طور که ارتا گفته بود، قلب آهنینها با یه ضربه کارشون تمومه. وقتی یو ایلهان میکشتشون، قلبشون رو در میاورد و میذاشت توی کیفش. و این چرخه ادامه پیدا میکرد.
یو ایلهان با صدایی خسته گفت:
«همهی سیاهچالها انقدر بیحسن؟»
[بیحس نیستن، تو فرق داری. یه نمونه این که بدون استفاده از تبر به مهارت سلاحهای غیربرنده دست پیدا کردی.]
«اگر نحوهی استفاده از هزاران سلاح رو یاد گرفته باشی و تا آخرین حدش تمرین کرده باشی، همشون برات مثل هم میشن.»
[آها، پس اگر منم هزار بار بزنمت، انگار یه بار زدمت؟]
ماحراجویی سیاهچالی که یو ایلهان توی فکرش بود، با اونی که براش اتفاق افتاد از زمین تا آسمون فرق میکرد. فقط براش دردسر داشت.
چون خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشت توی سیاهچال مونده بود، مجبور بود از تنقلاتی که با خودش آورده بود بخوره.
غذاهایی با طعم گوشت و پنیر داشت.
اگه میدونست بیشتر قراره بمونه، حتماً با خودش مزهی کبابی هم میاورد.
«دلم لیتا رو میخواد.»
[چت شد یهو...؟ اگه انقدر دلت میخواد ببینیش یه موجود برتر شو! عشق بین دو موجود برتر پذیرفته شده هستش.]
ارتا یه دستی زد که ببینه یو ایلهان چی میگه ولی یو ایلهان بیتوجه به حرفش گفت:
«لیتا میشه برام برنج درست میکرد.»
[فقط برای غذا میخوایش؟!]
«اینام خوشمزن.»
[با این ولعی که داری میخوری هر چیزی خوشمزه جلوه میکنه!]
دو روز بعد، یو ایلهان حس کرد یه چیزی توی سیاهچال تغییر کرده. یه تغییری که حتی با ساخت وسیله با مانای فرشتهها قابل مقایسه نبود.
«ارتا این یه نمور بزرگتر از بقیه نیست؟»
[آره، هیولاها هم مثل آدما با هم فرق دارن. پس طبیعیه.]
«ولی بازم انگار خیلی فرق داره.»
این گفت و گوی ارتا و یو ایلهان بعد از دیدن یه غاری بزرگ وسط سیاهچال بود.
تا حالا تمام قلب آهنینها اندازهی یه توپ فوتبال بودن ولی این یکی اندازهی یه کیسهی بزرگ لوبیا بود!
[به هر حال اینم همون... نه!]
ارتایی که داشت بیتفاوت جواب میداد، برای یه لحظه ساکت شد و به قلب آهنینی که وسط غار بود نگاه کرد. یو ایلهان به ارتا نگاه کرد و یه دفه ارتا داد زد: [این قلب آهنین گندست!]
«یعنی میخوام بدونم کدوم بیسلیقهای این اسمای بیهیجان رو روی اینا گذاشته!»
[وقت شوخی نیست. قلب آهنین گنده ۲۰ سطح بالاتر از قلب آهنین معمولیه! آخه چه جوری الان دارن ظاهر میشن!]
«یعنی فقط ۷۱ سطحش؟»
بعد از مبارزه با پلنگ غولپیکر و بچش، یو ایلهان دیگه نمیتونست درست سطح هیولاها رو حدس بزنه. البته، با این مهارتاییم که یو ایلهان داشت زیاد براش فرقی نمیکرد.
ارتا هم یه مقدار فکر کرد و گفت: [هوم! فکر کنم ۷۱ باشه.]
«اشکال نداره، اگه نتونستم از پسش بربیام، فرار میکنم.»
یو ایلهان این حرف رو زد، ولی آدمی نبود که فرار کنه. وقتی سطحش ۲۴ بود، پلنگ غولپیکر رو با کمک ملکه از بین برد. الان سطحش ۳۸ هست و از اون موقع که ملکه رو دیده خیلی پیشرفت کرده.
بعدشم، اون موقع فقط یه نیزهی فولادی داشت. اما الان یه سلاح عالی داره.
«با یه ضربهی این کارش تمومه!»
و از توی کیفش پایلبانکر رو در آورد. یه سلاح مسخره بزرگ که کسی به غیر یو ایلهان نمیتونست ازش استفاده کنه.
بعدشم، تا درجهی سه تنظیم شده بود. وقتی یو ایلهان گذاشتش روی شونش، ارتا یه آهی کشید که انگار دیگه براش مهم نیست چه اتفاقی میوفته.
[چه طور ممکنه که هر چی میسازی به یه دردی میخوره؟ خیلی مسخررررسسست!]
«هع، بزن بریم!»
پایلبانکر یه سلاحی بود که فقط قدرت حملهی بالایی داشت و هیچ چیز شاخص دیگهای نداشت.
نه حمل آسونی داشت، نه میشد مخفیش کرد و نه کار باهاش سریع بود. پس، کسی که ازش استفاده میکرد باید این نواقص رو پوشش میداد.
که یعنی بهترین شخص برای این سلاح، یو ایلهان بود.
یو ایلهان رفت داخل. قلب آهنین گنده، داشت راحت برای خودش از زندگی لذت میبرد و حتی اگرم یو ایلهان جلوش میرقصید، بالا پایین میپرید یا غلت میخور، اصلاً براش اهمیت نداشت.
یو ایلهان سه قدم برداشت و توی قدم چهارم پرید هوا. اون حالتی که توی هوا قدم برمیداشت مثل اِرواک مایکل جوردن بود.
[آماده باش که اگه با یه ضربه نمرد، غافلگیر نشی.]
«میدونم.»
بعد از جوابی که معلوم نبود یو ایلهان واقعاً حواسش هست یا نه، پایلبانکر رو گرفت بالا. انقدر بلند پرید که قلب آهنین گنده رفت زیر پاش.
«اینو بگیر!»
و همون لحظه، گلولههای استخونی پایلبانکر توی قلب آهنین گنده خالی شد.
همون موقع که گلولههای استخونی وارد بدن فلزی قلب آهنین گنده شد، قلب آهنین گنده متوجه خطر شد. همون موقع، درجهی سوم، دوم و اول پایلبانکر باعث رها شدن نوار پلاستیکی شد و گلولهها با شتاب بیشتری پرتاب شدن. با صدایی مثل صدای ترکیدن نارنجک، گلولهها پرتاب شدن.
و بلافاصله، یه گلولهای که بیش از دو متر طول داشت، از سر و ته قلب آهنین گنده رو یکی کرد.
[1] دیدالوس یه معمار یونانیه که پیچیدهترین ساختمون رو ساخته.