NovelEast

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 30

تنظیمات

فصل ۲۹

منم به سیاه‌چال‌ها میرم (۱)

زمان به سرعت گذشت.

یو ایل‌هان خیلی دلش می‌خواست هر چه زودتر از پایل‌بانکر استفاده کنه ولی خیلی سرش شلوغ بود. به غیر تله‌ی مرگ باید وسایل جانبی دفاعی یا اسلحه برای شکار هیولا می‌ساخت.

در نتیجه، به مدت یک ماه توی کارگاهش موند.

[تله‌ی مرگ زیرزمینی کامل شد.]

[سطح ساخت وسیله با مانا به ۲۴ رسید. در این صورت، با مانای کمتر وسایل بهتری می‌سازید.]

بعد از ساخت تله‌ی مرگ یه مقدار زمان نامعلوم گذشت.

یو ایل‌هان وقتی که دید ساخت وسیله با مانا توی یه چشم بهم زدن انجام شد، تعجب کرد و جا خورد.

[د-دوباره دوتا خصوصیت داره!]

[باید نحوه‌ی قرارگیری تله رو عوض کنیم چون ممکنه باعث طغیان شه.]

برای یو ایل‌هان اهمیت نداشت که فرشته‌ها شوک زده بودن یا نه، و فقط تله رو بهشون داد و از ارتا پرسید:«این برای چندتا هیولاس؟ برای همین طغیانیه که میگن؟»

[خیلی سریع اوضاع میاد دستت. آره، به خاطر همونه. طغیان شده.]

طغیان یعنی تعداد هیولا بیش از گنجایش تله‌ی مرگ هستش.

یعنی سیاه‌چال‌ها خراب میشن؟ نه، یعنی جریان مانا بر کارکرد تله‌ی مرگ تأثیر می‌ذاره.

[تله‌هایی که تو می‌سازی، خارق‌العاده هستن. هم وسعتشون زیاده و هم تأثیرات تله‌های مرگ دیگه رو افزایش میده.]

«یعنی الان زیادی خوبه؟»

[یعنی اگر تله‌ی مرگی هیولای زیادی رو جذب کنه، یه تغییراتی به وجود میاد. این تغییرات باعث میشن، تله‌ی مرگ انرژی مانا رو به اطراف بفرسته و باعث جذب هیولا شه، حتی اگرم هیولایی در کار نباشه. به نظرت چه اتفاقی میوفته حالا؟]

«... آدما به جای هیولا جذبش میشن؟»

[نه، خوشبختانه.]

ارتا این فکر وحشتناک یو ایل‌هان رو رد کرد و با لبخندی تلخ گفت: [بعضی از سوابق آکاشیک در برخورد با پراکندگی مانا باعث ایجاد هیولاهایی جدید میشن.]

«واضح‌تر بگو. دقیقاً یعنی چی؟»

[یعنی یه هیولایی که رهبری گروه رو به عهده داره تله‌ی مرگ رو می‌بلعه.]

«الان بهتر متوجه شدم.»

[... حس می‌کنم می‌خوای من رو رام کنی!]

«خیال می‌کنی. نترس.»

حالا دیگه یو ایل‌هان می‌دونست طغیان چه چیز وحشتناکیه.

یو ایل‌هان نمی‌خواست قبول کنه که به زودی قراره هیولاهای کلاس سه درست شن. همون موقع هم که با پلنگ سیاه مبارزه کرد براش خیلی سخت بود و فقط تونست شکستش بده چون مهارت اصلی پلنگ اختفاء بود و بقیه‌ی توانایی‌هاش ضعیف بودن... حتی فکر کردن به یه هیولای کلاس سه دیگه بدنش رو به لرزه می‌نداخت.

[به خاطر همین، مکان‌های مخصوصی برای تله‌ی مرگ در نظر می‌گیریم تا طغیان اتفاق نیوفته. با این شرایط، هشت‌تا تله‌ی دیگه لازم داریم.]

[واقعاً چرا فقط روی زمین این اتفاقای پیش‌بینی نشده میوفته؟ ارتا، حواست به این آدم باشه‌ها.]

الان فرشته‌ها داشتن با هم بحث می‌کردن؟ همین لحظه که یو ایل‌هان این فکر براش اومد، ارتا دست‌هاش رو بالا برد. توی دست‌هاش یه شمایل شمشیر مانند شکل گرفت و همون لحظه، ارتا با صدایی برنده‌تر و خشن‌تر و سردتر از شمشیری که توی دستش بود گفت: [تو حواست به کار خودت باشه، شیوتا. فقط کار خودت رو بکن.]

[... معذرت می‌خوام.]

یو ایل‌هان که دید اون فرشته با قیافه‌ای وحشت زده رفت عقب، متوجه شد ارتا خیلی عصبانی شده. بقیه‌ی فرشته‌ها هم که متوجه این موضوع شدن، شیوتا رو سرزنش می‌کردن و ارتا رو دلداری می‌دادن تا آروم شه. این صحنه‌ی خیلی خنده‌داری بود. یو ایل‌هان دید که کارایی که فرشته‌ها انجام میدن زیاد با آدما فرقی نداره و این موضوع باعث خندش شد.

بعد این ماجراها، فرشته‌ها با تله‌ی مرگ رفتن. ارتا هم بعد از رفتن فرشته‌ها شمشیرش که از نور ساخته شده بود رو غیب کرد و دوباره کوچیک شد.

بعدش، ارتا رو به یو ایل‌هان کرد و گفت: [ما به عنوان موجود برتر باید احساساتمون رو کنترل کنیم... بهت تبریک میگم، عالی هستی یو ایل‌هان!]

«چیه؟ حالا می‌خوایی با من دعوا کنی؟»

[نه بابا. مگه نفهمیدی که فرشته‌ها بهت حسودی می‌کنن؟]

بعد از شنیدن این حرف، یو ایل‌هان فکر کرد که احتمال همچین چیزی هست. ولی یه لبخند کوچیک زد و چکش رو برداشت.

«باعث افتخارمه که کمکتون کنم. به هر حال، تا زمانی که پاداش کارام رو بهم بدین من با کسی مشکلی ندارم.»

[داریم پاداش‌ها رو انتخاب می‌کنیم و بینشون...]

« بینشون چی؟»

[دو‌تا چیز هست که باید بهت بگم.]

«چیه؟ چیه؟»

با شنیدن این حرف، چشمای یو ایل‌هان چهارتا شد و برق زد. ارتا که قیافه‌ی یو ایل‌هان رو دید، با خودش گفت که چقدر با نمکه ولی بعد، سرش رو تکون داد تا این فکر از ذهنش بیرون بره.

[اولیش اطلاعاته.]

وقتی یو ایل‌هان این رو شنید، پوزش کِش اومد.

«من فقط وسیله می‌خوام.»

[اگه به ادامه‌ی حرفم گوش کنی ممکنه نظرت عوض شه.]

این حرف ارتا بیشتر یو ایل‌هان رو عصبانی کرد ولی واقعاً ادامه‌ی صحبت ارتا باعث شد یو ایل‌هان نظرش عوض شه.

[اطلاعات در مورد سیاه‌چال‌هایی هست که می‌تونی ازشون فلزات جدیدی که روی زمین ساخته شدن رو به دست بیاری.]

«گوش میدم!»

[میدونستم اینو میگی.]

یو ایل‌هان برای ساخت نیزه‌ی فولادی خیلی سختی کشیده بود و حالا هیولاهای کلاس سه داشتن میومدن و با این نیزه‌ی قرون وسطایی نمی‌شد باهاشون مبارزه کرد.

حالا دیگه وقتش بود که این نیزه بازنشسته بشه!

[دومیش هم یه کیفه.]

یو ایل‌هان هیجان زده شد. ارتا از توی کیف جادوییش یه کیف کوچیک چرمی که مثل کوله پشتی بود، درآورد.

«... اینو می‌گفتی؟ مثلاً برای فشن باید بپوشمش؟»

[این یه کیفیه که طلسم افزایش گنجایش داره. می‌تونی هزارتا پایل‌بانکر‌ی به این بزرگی رو بذاری توش.]

این کیف خیلی کوچیک بود. یو ایل‌هان هر جور نگاهش می‌کرد باورش نمی‌شد که حتی یه طالبی هم توش جا بگیره و به ارتا گفت: «ولی فکر کنم پاره شه...!»

[اگه پاره شد، یه پاداش جدید بهت میدم. پس می‌تونی امتحانش کنی.]

یو ایل‌هان کیف رو امتحان کرد.

پایل‌بانکر کامل رفت توش.

بعدش یو ایل‌هان زوبین و ستون‌ها رو گذاشت توش.

همه رفتن داخل.

یو ایل‌هان به این نتیجه رسید که حتی یه فیل رو هم می‌تونه توش بذاره.

«وااااااااااایییی!»

[خر ذوق شدی. بسه دیگه.]

«ارتا، عاشقتمممم!»

[من به همچین عشق مسخره‌ای نیاز ندارم.]

البته، بازم مثل همیشه، یو ایل‌هان به حرف ارتا گوش نمی‌داد. یه دفه یو ایل‌هان همه چیز رو توی کیف گذاشت. چرم‌ها، نوار پلاستیکی، سلاح‌ها، استخون‌ها، چند دست بیل، چکش و تیشه، و تمام وسایل کارگاه رو یکی یکی توی کیف گذاشت و وقتی دیگه چیزی جلوی دستش نبود، آروم گرفت.

ارتا که به قیافه‌ی راضی یو ایل‌هان نگاه می‌‌کرد، یه دفه یه چیزی به ذهنش رسید.

[برای بیرون آوردن وسیله از کیف می‌تونی بهش فکر کنی و اونم میاد جلو دستت. ولی خیلی با احتیاط ازش استفاده کن. درسته که طلسم افزایش گنجایش روشه ولی به هر حال، تا یه حدی می‌تونی وسیله بذاری توش؛ و البته، طلسم کاهش وزن روش نیست. پس سنگینه.]

وقتی ارتا این رو گفت، یو ایل‌هان متوجه شد که وزن کیف سنگین‌تر شده. اما چون بدن یو ایل‌هان به شدت تکامل پیدا کرده و قوی بود، جا به جا کردن یک تُن وسیله زیاد براش سخت نبود.

وقتی یو ایل‌هان به همچین چیزی فکر کرد، یه دفه یه چیزی به ذهنش رسید.

«فکر کنم بشه به عنوان سلاح ازش استفاده کرد! یک تن وزنشه! می‌تونم بکوبونمش اینور و اونور.»

[خوب این نوع استفاده از وسیله فقط به ذهن تو می‌رسه.]

حالا که یو ایل‌هان کیفی داشت که می‌تونست توش سنگ فلز بذاره، باید سریعاً دست به کار می‌شد. پس، از کارگاهش زد بیرون.

البته، یه تله‌ی مرگی که تازه ساخته بود رو هم با خودش برد. این تله رو فرشته‌ها وقتی یو ایل‌هان توی کارگاه نبود آورده بودن تا بهش مانا بده.

هنوز سیاه‌چال‌ها کاملاً فعال نبودن و تاریخ بشریت بعد از تغییرات بزرگ متوقف شده بود.

حتی توی کشورایی که سیاه‌چال‌هاشون فعال بودن، باز هیولاهای جدیدی داشتن به وجود میومدن. پس، دولت‌ها دستور داده بودن که آدما قبل از برگشت به زمین، حتماً به کلاس یک رسیده باشن.

«خیابونا خالین.»

[یاد روزی افتادی که تنها موندی؟]

«یه جورایی.»

یو ایل‌هان این رو گفت و یه لبخند کوچیک زد.

«البته الان اوضاع فرق داره. همه چیز داره تغییر می‌کنه.»

الان دیگه لازم نبود یو ایل‌هان با نگرانی منتظر برگشت آدما باشه. زمان در جریان بود. افرادی مثل ملکه هنوزم روی زمین بودن تا با هیولاها مبارزه کنن و بقیه‌ی افرادی که توی دنیاهای دیگه بودن داشتن آموزش می‌دیدن تا برگردن؛ و چون یو ایل‌هان این‌ها رو می‌دونست، حس تنهایی نداشت.

موقعیت مکانی که ارتا به یو ایل‌هان داد توی کره بود. البته اگرم توی یه کشور دیگه بود فرقی نداشت. چون همه جا وضعیت اورژانسی بود و نه می‌شد از کشتی و نه از هواپیما استفاده کرد و باید خودش یک قایق می‌ساخت.

[یعنی... اگه توی یه کشور دیگه بود، می‌خواستی قایق بسازی و باهاش بری اونجا؟]

یو ایل‌هان به ارتا محل نذاشت و دوید. همین طور که می‌دوید با خودش فکر کرد که وقتی اوضاع زمین معمولی شد، حتماً باید یه ماشین بخره.

یه چندتا پلیس، سرباز و افرادی که می‌تونستن مانا استفاده کنن هنوزم توی خیابونا بودن ولی هیچ کدوم متوجه یو ایل‌هان نشدن. یو ایل‌هان از این که دیگه نگران این نبود کسی متوجهش نباشه، ناراحت نبود.

وقتی یو ایل‌هان به یه کوه رسید، ارتا یه دفه گفت: [یه چیزی! می‌دونی هیولاها روی زمین چه جوری به وجود اومدن؟]

«مگه نگفتی وقتی انباشت مانا به یه حدی برسه، ایجاد میشن؟»

[این جزء شرایط پایه هست.]

ارتا ادامه داد: [اگه یه کیسه برنج رو همین جوری ولش کنیم چی می‌شه؟]

«شِپِشَک می‌زنه.»

[توی یه اتاق کثیف اگر خرده چیپس بریزه و تمیز نشه، چی می‌شه؟]

«سوسکا میان.»

[خوب همینه دیگه.]

«متوجه منظورت شدم ولی مثال‌هات خیلی داغونه.»

منظور ارتا این بود که هیولاها در محیط‌های مناسب خودشون رشد می‌کنن و به وجود میان. البته شپشک و سوسک به محیط مناسب وارد میشن ولی خوب، منظور حرف ارتا همین بود.

یو ایل‌هان وقتی که از تپه بالا رفت و روی صخره‌ها و درختا می‌پرید که پایین بیاد، گفت: «حالا چرا این حرف رو زدی؟ هنوز که هیولای جدیدی نیومده روی زمین.»

[اتفاقاً اومده.]

«چی؟ منظورت چیه؟»

ارتا سرش رو کج کرد و گفت: [چته تو؟ همه‌ی هیولاها که جزء موجودات زنده حساب نمی‌شن... الان این فلزات جدیدی که به خاطرشون داری میری توی سیاه‌چال رو باید از قلب هیولا به دست بیاری.]

«چییی؟ چی میگی؟»

[قشنگ فهمیدی چی گفتم.]

یو ایل‌هان خودش رو زد به نفهمی ولی ارتا متوجه شد. یو ایل‌هان با خودش گفت: لعنتی، همون اول که ارتا بدون این که بگه معدن‌کاری داری، گفت می‌تونی فلز به دست بیاری؛ باید می‌فهمیدم اوضاع بو داره.

وقتی یو ایل‌هان این رو شنید، وایساد. وسط کوه و رو به روی سیاه‌چال رسیده بود.

سیاه‌چال در قسمت ورودی یه غار قرار داشت و رنگش هم خاکستری بود. همین که یو ایل‌هان سیاه‌چال رو پیدا کرد، یه نوشته براش ایجاد شد.

[دسترسی محدود برای سطوح کمتر از ۵۰]

سطح یو ایل‌هان ۳۶ بود.

«چی کار کنم حالا؟»

[مگه الان خودت تنهایی اینجایی؟ منم هستما!]

«آخی خجالتم نده، فرشته.»

همون موقع، ارتا در حرکتی نادر، با عصبانیت داد زد: [من فرشته‌ایم که تله‌های مرگ رو می‌سازه و مدیریتشون می‌‌کنه!]

و متنی که می‌گفت دسترسی محدود هست، از بین رفت.

[چون تو رو می‌شناسم، می‌تونم از این کارا بکنم برات.]

«خیلی به دردم می‌‌خوری...»

[عزیزم، من همیشه به دردت می‌‌خورم.]

و یو ایل‌هان با ارتای به درد بخور وارد سیاه‌چال شد.

و برای اولین بار، یو ایل‌هان با هیولایی که از دنیای دیگه اومده بود، مواجه شد.

یادداشت‌های نویسنده:

  1. حدوداً یک ماه گذشت. حالا یو ایل‌هان قهرمان، سریع شروع به پیشرفت می‌‌کنه.
  2. پاداش‌های مأموریت‌ها یکی یکی داده می‌شن. هنوز خیلی پاداش تو راهه!
  3. قاتل فرشته‌ها، یو ایل‌هان!
  4. هیولاها به صورت طبیعی از محیط ایجاد می‌شن ولی شپشک برنج توی برنج تخم می‌ذاره و سوسک هم وارد محیط کثیف می‌شه.
  5. یو ایل‌هان خودش رو به کری و نفهمی می‌رنه. زیاد وارد جزئیات نمی‌شم.
  6. تأکیید می‌‌کنم، این حرم‌سرا نیست!

کتاب‌های تصادفی