همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 42
فصل ۴۱
گروه دومم رو انتخاب کردم (۴)
اون زن و مرد به یو ایلهان ذل زدن. یو ایلهان یه نفسی کشید و شروع به تیکه کردن عقرب کرد.
خانمه با ناراحتی گفت:
«وای، بیمحلی بم کرد؟»
اون مرد هم با دیدن مهارت یو ایلهان گفت:
«مهارت تیکه تیکه کردنش عالیه!»
همون موقع هم یو ایلهان داشت فکر میکرد که چه جوری با این آدمای اجتماعی ارتباط برقرار کنه.
همون لحظه، صدای قورقور شکم یه نفر بلند شد. صدای شکم یو ایلهان نبود، صدای شکم اون نا یونا بود.
«ببخشید، وقتی اینو دیدم یاد خرچنگ افتادم... خیلی خوشمزس.»
«وای خدا! باورم نمیشه وقتی به هیولایی که نزدیک بود بکشتت نگاه کردی یاد غذا افتادی.»
یو ایلهان که دید این دوتا گرسنه هستن، ناخودآگاه پرسید:
«میخوایی کبابش کنم برات؟»
«آرههههه!»
وقتی یو ایلهان این رو گفت، نا یونا با خوشخالی سرش رو تکون داد. کانگ هاجین هم که صورتش حالت مسخره گرفت. معلوم بود که تنها آدم نرمال بین این سه نفر، یو ایلهانه.
یو ایلهان کارش رو تموم کرد و فلس عقرب رو برداشت. زیاد قوی نبود ولی میتونست تا یه حدی دووم بیاره. زهری که عقرب نتونسته بود ازش استفاده کنه رو درآورد. نا یونا پرید جلوی تیکه گوشتهایی که یو ایلهان جدا کرده بود و دستاش رو به هم گره داد.
«سم گوشتا رو بگیر، آبرا کادابرا!»
«جادو میکنی؟»
[سمزدایی شد!]
برای یه لحظه یه نور صورتی رنگی گوشتها رو دربرگرفت و از بین رفت و سم از گوشت عقرب که برای خوردنش نیاز به مقاومت داشت، خارج شد.
[مهارت عالی داری. شنیدم که الههی زیبایی بهت این موهبت رو داده. قدرت روحانی خوبی داری.]
«هوف، ولی شنیدم که خوشکلا کلاً آسمون جُلن.»
یو ایلهان همیشه با دیدن خودش توی آینهی حموم تشنج میکرد و وقتی دید کسی که زیباست یه الهه بهش موهبت داده، خیلی عصبانی شد.
«هم نجاتمون دادی و هم برامون کباب درست کردی، ممنونم ازت.»
حالا که یه خانم زیبا ازش تشکر کرد، دیگه عصبانی نبود. از نظر یو ایلهان، انگار نا یونا یه خرده پنج میزد. آدم بدی نبود ولی انگار خنگ بود. البته یو ایلهان نمیخواست زیاد باهاشون قاطی شه.
ولی چیزی که میخواست بدونه اینه که نا یونا به یه اندازه به غذا و جونش اهمیت میده؟
«نا یونا، هزار بار گفتم که اگه بار اولته یه نفر رو میبینی اینجوری دوستانه رفتار کنی، طرف بد برداشت میکنه!»
«ما که تو لسآنجلس با هم جنگیدیم! بعدشم، فیتا گفت که آدم خوبیه!»
«هعی... به هر حال، ممنون که یونا رو نجات دادی.»
«اوهوم.»
یو ایلهان سرش رو تکون داد و سیخ قلب آهنی درآورد تا گوشت رو سیخ بزنه که نا یونا رفت کنارش و گفت که کمکش میکنه. همون موقع یو ایلهان نزدیک بود از ترس سکته کنه.
چرا انقدر نا یونا اجتماعیه؟ آدمای اجتماعی همیشه برای یو ایلهان ترسناک بودن چون بدون در نظر گرفتن افکار آدمای تنها بهشون نزدیک میشدن. برای یه لحظه مهارت دوری از مردم یو ایلهان فعال شد و جو سنگین شد!
«وااای، چه سیخای قشنگی. هموناس که باهاش چنگکش سوراخ کردی؟ خیلی نازن!»
«چنگکش رو با سیخ سوراخ کردی؟ با یه ضربه سرشم سوراخ کردی... بابا تو دیگه...»
برخلاف نا یونا که راحت از یو ایلهان تعریف میکرد، کانگ هاجین در مقابل یو ایلهان محتاطانه رفتار میکرد و از نظر یو ایلهان این خیلی معمولی بود.
بعدشم، یو ایلهان هم به دوتایی اونا شک داشت، پس با هم تفاوتی نداشتن.
یو ایلهان خیلی کنجکاو بود بدونه که عقربا از کجا اومدن! چون از اولی که وارد سیاهچال شده بود فقط ترول شکار میکرد.
[شاید عقربا نمیتونستن ببیننت؟]
«نگووو. واقعاً دلم نمیخواد اینجور باشه.»
یو ایلهان گوشت عقرب سمزدایی شده رو نمک زد و کباب کرد. بعد مدتی، بوی کباب خوشمزهتر از کباب ترول به مشام رسید. حتی کانگ هاجین هم که قیافهی «من گشنم نیست» به خودش گرفته بود به خاطر بو نزدیک آتیش شد.
«آشپزیت هم که خوبه!»
«بد نیست ولی این فقط گوشت نمکی کبابیه.»
بعد از آماده شدن کباب، نا یونا و کانگ هاجین شروع به خوردن کردن.
چون یو ایلهان قبلش گوشت ترول خورده بود، فقط یه تیکه کوچیک از گوشت عقرب خورد و بقیش رو داد به اون دوتا. اما انقدر گوشت عقرب خوشمره بود که یو ایلهان خیلی خوشش اومد.
«نمیشه. باید عقربا رو هم بکشم.»
[میدونستم اینو میگی.]
کباب عقرب غذای مخصوص امروز بود و ظرف ده دیقه خورده شد. یو ایلهان سیخها رو داشت تمیز میکرد که نا یونا بهش نزدیک شد و پرسید:
«از تنها بودن خسته نشدی؟ میخوایی با ما همگروهی شییییی؟»
«نه.»
«باشه، ولی راه رفتن کنار دختر خوشکلی مثل من خودش خوشبختیهها! حالا دیگه خوددانی.»
«نمیخوام.»
«هاجیییییین! دست رد به سینم زد با این که خیلی خوشکلم!»
«خدا رو شکر!»
کانگ هاجین به نا یونا خندید و بعدش به یو ایلهان تعظیم کرد.
«از این که یونا رو نجات دادی ممنونم. ولی همیشه میگن که به کسایی که توی سیاهچالن نباید اعتماد کرد حتی اگر اون شخص فرشتهی نگهبان داشته باشه و همگروهیم رو نجات داده باشه. ببخشید. دیگه باید بریم. الان نمیتونم لطفت رو جبران کنم ولی این شمارمه. بعداً بهم زنگ بزن که اگر کاری بود برات جبرانش کنم.»
با این که یو ایلهان به دنیاهای دیگه نرفته بود و از شرایطشون خبری نداشت ولی با حرف کانگ هاجین موافق بود.
یو ایلهان با سردی کارت رو گرفت. روی کارت این یه شرکت آشنا و اسم یه مرد به نام کانگ هاجین نوشته شده بود. ولی اسم شرکت خیلی آشنا میزد.
خودشه! این همون شرکتیه کانگ میرا توش کار میکنه. یو ایلهان سریع متوجه این موضوع شد ولی چون نمیخواست باهاشون همراهی کنه، زیاد اهمیتی نداد.
«باشه.»
یو ایلهان گفت «باشه» ولی چون برای نجاتشون خودش رو به آب و آتیش نزده بود، انتظار پاداشیم نداشت. شاید کانگ هاجین هم همین حدس رو میزد.
احتمالاً کانگ هاجین میخواست نشون بده که آدم بیچشم و رویی نیست که بعد از نجات پیدا کردن فلنگ رو ببنده و بره. از نظر یو ایلهان کار کانگ هاجین بامزه بود چون میخواست اینجوری مغرورانه جلوی نا یونا به نظر بیاد. خیلی بانمک بود.
یو ایلهان نتونست احساساتش رو پنهان کنه و وقتی که داشت کارت رو میگرفت خندید. بعد، نا یونا دوباره با چشمانی پر از امید نزدیکش شد.
یو ایلهان که چشمش به دوتا سینهی ناجور بزرگ نا یونا افتاده که حتی لباس راهبا هم نمیتونست پنهانشون کنه، چشماش رو بست. ظاهر نا یونا جوری بود که امیال جنسی یو ایلهان که فقط ظاهر یه فرشته میتونست براش تحریک کننده باشه، رو تحریک کرد. انگار واقعاً الههی زیبایی موهبت بزرگی به نا یونا داده بود.
«اینم کارت منه! به منم زنگ بزن. قراره بعد از اتمام کارمون بریم کره.»
«نا یونا!»
«چیه خوب؟ اگه بگم برمیگردیم کره اشکالی داره؟»
کارت نا یونا هم مثل کارت کانگ هاجین بود. کانگ هاجین یقهی نا یونا رو گرفت و به زور بردش با خودش. یو ایلهان هم کارتها رو گذاشت توی کیفش. بعدشم گفت:
«به هر حال توی این سیاهچال دوباره همدیگه رو میبینیم.»
[انقدر آینده رو پیشبینی نکن.]
«اینو گفتم چون میخوام برم دنبالشون.»
[خاک تو سرت!]
«برای کشتن عقربا خوب مجبورم دیگه!»
[وااای، چقدر بدبختی تو دیگه!]
درسته ارتا این حرفا رو به یو ایلهان زد ولی ته دلش با خودش گفت که چقدر یو ایلهان با نمکه.
یو ایلهان بلافاصله دنبال نا یونا و کانگ هاجین نرفت چون نمیدونست کی قراره مهارت اختفائش دوباره فعال شه و میخواست حالا که دنبال شکار نیست چندتا وسیله با مانا بسازه.
وقتی دیگه نا یونا و کانگ هاجین در افق محو شدن، یو ایلهان نشست روی زمین و مشغول کار شد. تنها چیزی که نیاز داشت برای ساخت وسیله با مانا، خودش، سنگ جادو و چندتا وسیله بودن.
«حالا چی کار کنم؟»
[چی رو چی کنی؟]
«سنگ جادوی هیولای کلاس سه.»
یو ایلهان میتونست سه چیز رو ارتقاء بده: زرهش، پایلبانکر و مهماتش.
توی سیاهچال قلب آهنین که نتونست سنگ جادو به دست بیاره و بعد از طغیان لسآنجلس و کشتن ترولهای سیاهچال، تعداد زیادی سنگ جادوی کلاس دو داشت. خیلی دلش میخواست پایلبانکر رو انقدر ارتقاء بده تا یکبار مصرف بشه.
ولی نمیدونست با تنها سنگ جادوی کلاس سه چی کار کنه. نمیدونست به حرف بقیه گوش کنه یا نه.
«فهمیدم.»
یو ایلهان زرهش رو برداشت. الان زرهش رتبهی اسطوره داشت و با خودش فکر کرد که با این سنگ جادو به ماکسیموم پتانسیلش میرسه و چون این سنگ جادو مال پلنگ سیاه هستش، حتماً برای اختفاء کمکش میکنه.
ارتا هم قبلاً گفته بود که خصوصیات وسایل با توجه به خصوصیات سنگ جادویی که براشون استفاده میشه، تغییر میکنه.
یو ایلهان اولش میخواست کاری کنه که تیر فلزی از زرهش پرتاب شه ولی بعدش دید که پرتاب تیر به صورت متمرکز بهتره و تصمیم گرفت که عملکرد کلی زره رو ارتقاء بده.
خصوصیات زره، و سنگ جادوی پلنگ سیاه و مهارت اختفاء یو ایلهان، خیلی به هم میومدن. ارتا هم خیلی دلش میخواست بدونه ترکیب این خصوصیات با هم چه نتیجهای داره.
البته، ارتا این حرف رو بلند نگفت که یو ایلهان ناراحت نشه ولی واقعاً مشتاق بود بدونه که با مهارت ساخت وسیله با مانای یو ایلهان قراره چه چیزی ایجاد بشه.
«هوف.»
یو ایلهان چشماش رو بست. مهارت ساخت وسیله با مانای یو ایلهان که به خاطر مأموریتهای بهشتی به سطح ۳۰ رسیده بود، فعال شد و سنگ جادو و زره شروع به درخشیدن کردن.
یو ایلهان با خودش گفت: هر چیزیی باشه خوبه. کشندهتر و پنهانتر باشه و مناسب راهی باشه که دارم میرم.
ارادهی فولادین یو ایلهان با سنگ جادو همسو شد. انرژی سنگ جادو و زره همراه با انرژی یو ایلهان باعث ایجاد لرزش شد.
یک نور سیاهی تمام محیط رو دربرگرفت و یک دفه ناپدید شد جوری که انگار اصلاً وجود نداشت.
[زره تکاندهندهی محکم پلنگ سیاه ساخته شد.]
[زره تکاندهندهی محکم پلنگ سیاه]
[رتبه: افسانهای]
[قدرت دفاع: ۳۵۰۰]
[خصوصیات: ۱. قدرت دفاع ۴۰٪ افزایش یافت، ۲. ۵۰٪ در قدرت حمله در حملات ناگهانی ایجاد شد.]
[مقاومت: ۲۷۰۰/۲۷۰۰]
[زرهی مناسب برای کسی که در سایهها است. پنهان بودن حرکات همانند پلنگ سیاه میشود که میخواهد در تاریکی شکار کند.]
یو ایلهان وقتی خصوصیات زره رو چک کرد با خوشحالی گفت:
«اینم از این.»
حالا که به چیزی که میخواست رسیده بود حس کرد دیگه چیزی لازم نداره و گفتش که گرسنش نیست.
[گرسنت نیست چون همین الان غذا خوردی.]
«حالا پایلبانکر رو ارتقاء بدم.»
یو ایلهان به حرف ارتا اهمیت نداد. ارتا هم که میخواست ببینه پایلبانکر رو میخواد چه جوری ارتقاء بده، هیچی نگفت.
[نتیجهی ساخت وسیله با مانا بهتر از چیزیه که فکر میکردی ولی مسخره نیست که به خاطر کشتن هیولای کلاس سه با یه ضربه بخوایی این رو ارتقاء بدی؟ با یه پلنگ کلاس سه که جنگیدی، میدونی چقدر قدرت دارن. مطمئنی میخوایی این کار رو بکنی؟]
«آره، مگه نمیدونی همیشه کارام حساب شدس؟»
[انقدر چرت و پرت نگو، درست بگو ببینم میخوایی چی کنی؟]
ارتا یه خرده عصبانی شد. چون یو ایلهان میدونست ارتا خیلی کنجکاوه بدونه قراره چی بشه، لبخند زد و گفت:
«ارتا، میدونی آدما کی قویترینن؟»
[نه. شاید وقتی از چیز مهمی محافظت میکنن قوی میشن؟]
«نه خیرم.»
یو ایلهان پایلبانکر، چندتا طناب پلاستیکی بزرگ و سهتا سنگ جادوی کلاس دو رو درآورد.
«دقیقاً قبل مرگ، قویترین میشن. قبل از مرگ آدما خیلی قوی میشن.»
و یو ایلهان فکر میکرد که وسیلهها هم همین طورن چون تا حالا وسیلهای ندیده بود که قدرتمند باشه و یکبار مصرف نباشه.