NovelEast

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 172

تنظیمات

فصل ۱۷۱

اندکی بعد، ایل‌هان وارد ونزوئلا شد. شهر زیر آسمان آبی، مملو از مردم بود و او می‌توانست صدای همهمه‌ی پر سر و صدا و همچنین چانه زنی مردم در مغازه‌ها را بشنود.

در دوره ترک تحصیلش به اینجا آمده بود، اما از قضا، حالا عجیب‌تر بود که می‌توانست زندگی را در اینجا احساس کند.

«چطور ممکنه اینجوری باشه.»

[اوه خدای من. اون میوه‌فروش، زن خونه‌داری که از او اجناس میخره، و حتی فروشنده اون طرف خیابون...... تقریباً همشون رده دومن.] (لیرا)

[انگار دارن قبل از حمله، در سطح کشوری، نمایش اجرا می‌کنن.] (سپیرا)

قطعاً افرادی در ونزوئلا بودند که با استفاده از پوست انسان، تغییر قیافه نداده بودند. آنها احتمالاً گردشگران معمولی بودند. با این حال، با خوشحالی از میوه فروش رده دوم، بدون کوچکترین شک و تردیدی سیب می‌خریدند. به این معنی که هیچ چیز غیر عادی را متوجه نشدند.

ایل‌هان، هنگام تماشای آن صحنه، احساس ترس کرد. خیال‌پردازی‌هایش به نیمه واقعیت تبدیل شده بود. آنها سعی داشتند خودشان را قاتی زمینی‌ها کنند!

[زبان چطور؟ درمورد زبان چی کارمی‌کنن؟] (لیرا)

[آیتم‌ها‌، از آیتم‌‌ها استفاده می‌کنن. چطور ممکنه اینطور باشه...... این برنامه‌ریزی برای یکی دو روز پیش نیست...!] (سپیرا)

پس قرار بود چنین اتفاقی برای چین هم بیفتد... چه میشد اگر نمی‌توانست جلوی آن را بگیرد... لرزه رعب‌انگیزی را در سراسر بدنش احساس کرد.

مشکل این بود که ونزوئلا اکنون در دست آنها بود. او حتی نمی‌توانست بفهمد برنامه‌های آنها چقدر پیشرفت کرده بود.

اگر یک چیز خوب وجود داشت، این بود که آنها به مجمع الجزایری در اقیانوس اطلس حمله کردند. اگر آنها تمام قاره آمریکای جنوبی را بلعیده بودند، نیازی به حمله به آن جزایر کوچک، وجود نداشت.

ایل‌هان به این فکر کرد که برای جلوگیری از این تهاجم، چه باید بکند. او چگونه می‌توانست این مردمی را که کل کشور را بلعیده بودند بکشد......

... در آن لحظه متوجه چیزی شد.

«صبر کن، می‌تونم تفاوتشون رو تشخیص بدم؟»

[نه به این خاطر که سطحشون از گردشگرا بیشتره؟]

«نه، به این دلیل ساده نیست. خیلی از گردشگرا سطح بالا دارن. من به نوعی می‌تونم انجامش بدن... آها.»

همان‌طور که با لیرا صحبت می‌کرد، موفق به یافتن پاسخ شد.

«به این خاطر که سوابقشون رو از طریق کشتن هزاران نفر از اونا به دست آوردم.»

درمورد نژاداژدها و اژدها هم همینطور بود. از آنجایی که تعداد زیادی از آنها را کشته بود، در مقطعی می‌دانست که چه نوع اژدهایی از چه نوع قدرتی استفاده می‌کند یا چه نوع نقاط ضعفی دارد.

الان هم همینطور بود. از آنجایی که به طور مداوم، بسیاری از ساکنان یک جهان خاص را کشته بود، ویژگی‌های آنها را درک می‌کرد و می‌توانست آنها را از هم جدا کند. مثل تعیین یک نوع هیولا، یا تعیین طعمه.

حتی اگر از لباس مبدل خاصی استفاده می‌کردند که از جادو استفاده نمی‌کرد، نمی‌توانستند اسناد آکاشیک را فریب دهند.

«بنابراین، اینطوریه...»

ایل‌هان لبخند زد. حالا که اوضاع به این شکل شد، تردید بی‌معنی بود. او به هر حال قرار بود آنها را از بین ببرد، پس کافی است بتواند آنها را از هم متمایز کند!

فکر کردن به نابود کردن مهاجمان در مجمع الجزایر، چنین نتایجی را به همراه خواهد داشت... او از گذشته به این موضوع فکر می‌کرد، اما همیشه در لحظات مناسب، خوش شانس بود.

علاوه بر این، خودشان همچین چیزی را درخواست کرده بودند. از این پس، به خاطر گستاخی در فریب دادن مردم زمین، تقاص پس خواهند داد.

[متوجه نشدم که با اسناد آکاشیک میشه تشخیصشون داد.] (سپیرا)

[خب، ما فکر می‌کردیم که همه‌شون یک نوع انسان هستن و فرصت زیادی برای کشتن هزاران انسان، در آن واحد وجود نداره... اوه! منظورم این نیست که تو بدی ایل‌هان!] (لیرا)

«اشکالی نداره، می‌دونم.»

ایل‌هان تصمیم گرفت که مفهوم بسیار مبهم خیر و شر بر او حکومت نکند. تصمیم گرفت فقط از خود، محافظت کند، با قلبش صادق باشد و با قاطعیت در مسیری که در نظر گرفته بود حرکت کند. این هم دلیلی بود که او می‌توانست هزار سال، تنهایی را تحمل کند.

به این ترتیب، حتی اگر کاری که او اکنون می‌خواست انجام دهد، ممکن بود بسیار شیطانی به نظر برسد، ایل‌هان اهمیتی نمی‌داد.

«کوآک!»

«کیاک!»

«این چه کوفتیه؟»

«فرار کنین..... کهک!»

وقتی مردم شروع به مردن کردند، طبیعتاً بازار به آشوب افتاد. همه برای محافظت از خود، وحشت زده به اطراف، حرکت می‌کردند و وحشت گردشگران بیشتر شد.

«چه، چه اتفاقی پیش اومده؟»

«اینو یادمه سوسانو از چیزی شبیه این......»

«لعنتی، مردم همه دارن می‌میرن!»

افراد زیادی از آن مکان فرار کردند، اما هیچ کس روی زمین، سریعتر از ایل هان نبود. او که با عجله در اطراف حرکت می‌کرد، همه مردم جهان دیگر را که در محدوده‌اش بودند، به کام مرگ کشاند.

«منو نجات بدین!»

«کیاک!»

وقتی هیچ کار دیگری جواب نداد، سعی کردند با گروه توریستی، قاتی شوند، اما همه چیز بی‌فایده بود. نیزه‌های ایل‌هان، آنها را به طور دقیق کشتند.

از زمانی که نیزه استخوان اژدها در هوا ظاهر شد تا زمانی که دشمن را کشت، کمتر از ۱ دهم ثانیه طول کشید. اگر حداقل سطح وسط رده سوم نبودند، حتی نمی‌توانستند واکنش مناسبی نشان دهند.

«لعنتی!»

در آن لحظه، متوجه شدند که چیزی اشتباه است. از آنجایی که قبل از رفتن به مرحله بعدی گیر افتاده بودند، تغییر قیافه بی‌معنی بود.

«اول اینا رو بکشین!»

«به بالا دستیا گزارش بدین!»

گویا همه‌ی اینها از قبل برنامه ریزی شده بود، سلاح‌هایی را که در قسمتی از بدن خود پنهان کرده بودند، بیرون آوردند و سعی کردند گردشگران را بکشند.

آنها واقعا شیطان صفت بودند، زیرا حتی زمانی که مورد حمله قرار می‌گرفتند، سعی داشتند هر مدرکی را پاک کنند. شاید دقیقاً برای این کار، خود را پنهان کرده بودند.

البته ایل‌هان، قبلاً این را پیش بینی کرده بود.

«کاااک!»

«کهک!»

اگرچه خواندن تمام حرکات مردم، در این منطقه‌ی وسیع برای او دشوار بود، اما بیشتر آن را با پرتاب نیزه به سوی هر کسی که می‌دید حل می‌کرد.

علاوه بر این، در این مرحله، برخی از گردشگران، متوجه شدند چیزی عجیب است، بنابراین سعی کردند به سمت ساکنان حرکت نکنند.

«لعنتی، چطور ممکنه......!»

«دشمن رو پیدا کنین! اگه قبل از اتمام کار، شایعات منتشر بشن، اونوقت همه چیز تمومه!»

همه‌ی بازماندگان با عجله در حال حرکت بودند. برخی برای یافتن دشمن، برخی برای گزارش به بالاترها و برخی برای فرار از این بلای ناگهانی.

و یک نفر برای کشتن همه‌ی این عوضی‌ها.

لیرا گفت:[بیش از هزار نفر در عرض ۱ دقیقه مردن.]

[به نظر می‌رسه که فقط یه کشور، درگیر این موضوع نیست. مگر اینکه یه امپراتوری بزرگ باشن که بر کل جهان قدرت دارن، در غیر این صورت، این غیرممکنه.]

«حالا بیاین حرکت کنیم.»

کتاب‌های تصادفی