همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 189
فصل ۱۸۸
ایلهان متوقف نشد. درحالی که انرژیاش تحلیل رفته بود و خسته شده بود، فقط چکش را رها کرد و تمام وزن موجودی خود به آن منتقل کرد.
استخوانهای اژدها که تمام بدن جانور اهریمنی را پوشانده بودند با وزن بسیار زیاد به بدن او فشار آوردند!
[کهک!]
اهریمن با آخرین قوای باقی ماندهاش فریاد کشید.
و آن، آخرین "کلمات" او شد.
[شما ۳۲۷,۱۸۵,۴۰۶,۳۹۲ تجربه کسب کردید.]
[شما به سطح ۱۴۴ تبدیل شدید. ۴ قدرت، ۳ چابکی، ۳ سلامتی، ۵ افزایش جادویی.]
[شما آمار هیولای آتشفشانی اهریمنی سطح ۲۶۷ را به دست آوردید.]
[شما عنوان "قهرمان آتش" را به دست آوردید. مقاومت و حملات عنصر آتش تا ۴۰% افزایش مییابد.]
[مهارت، شعله قدرتمند، به سطح ۲۴ تبدیل شده است. اکنون میتوانید شعله قدرتمند را در چندین سلاح مختلف به طور همزمان درآورید.]
نبرد به پایان رسید. ایلهان که به دلیل اختلاف زیاد امتیازات تجربه، که رقمی خیلی بیشتر از البانی بود، به یکباره ۳ سطح جلو افتاد، درحالی که بیصدا سرجایش ایستاد بود احساس کرد بدن پاره پورهاش بازسازی میشود.
قدرتی برای او باقی نمانده بود که حتی انگشت کوچکش را تکان دهد، آخرین ذره قدرتش را در آخرین ضربه چکش ریخته بود. خندهای پوچ سر داد.
قدرتی که از جانور اهریمنی در لحظات آخر احساس کرد، واقعاً ترسناک بود. اگر کوچکترین احتمالی برای فرار وجود داشت جاخالی میداد، اما نتوانست. تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که به ضربه چکش ایمان داشته باشد و در نهایت حمله قویتری را نسبت به قبل به هدف نشاند. خیلی خنده دار بود، مگر نه.
«فوو.......»
وقتی بدنش اندکی قدرت پیدا کرد، ایلهان چکش را که از آن بخار بلند میشد، در موجودی گذاشت و سرش را بلند کرد تا به آسمان نگاه کند.
باران بیپایان از آسمان تار میبارید، گویی قصد داشت به قهرمان آتش برکت دهد، قهرمانی که از مهار کردن آتشی غیر قابل عبور با آتشی از نوعی متفاوت متولد شد.
ایلهان کلاهخود خود را دور انداخت و اجازه داد قطرات باران روی پوستش بریزد. صورت عرق کردهاش اکنون زیر باران خیس شده بود، اما احساس بهتری نسبت به قبل داشت.
زیر لب به خود گفت: «خوبه.»
سرش را برگرداند تا به اطراف نگاه کند. در آنجا شوالیهها با بهت به او نگاه میکردند، صورتهایشان پوشیده از آب بود، اما تشخیص دادن اینکه اشک است یا باران دشوار بود.
اگر فرار میکردند، جای تعجب نداشت، اما برای ایلهان تعجب آور بود که هیچ یک از آنها این کار را نکردند.
«ل... لطفا.»
یک نفر، دهانش را باز کرد تا صحبت کند.
«حتی اگه ما رو کشتی... لطفاً اجازه بده پایتخت نشینها برن...»
شوالیه پس از پایان سخنانش به زانو درآمد. با اینکه آن شوالیه رهبر گروه نبود، اما بقیه به دنبالش یکی پس از دیگری زانو زدند.
ایلهان لحظهای تمرکز خود را از دست داد. فیلم بازی میکردند؟ چون میخواهند زنده بمانند؟ آیا تظاهر میکردند که یک مشت راهبان روشن فکر هستند؟
به نظر میرسید اینطور نباشد. باورش نمیشد، اما به نظر میرسید صادق باشند.
«ها.»
ایلهان آهی کشید، و گفت:
«از همون اول باید میگفتم. شهروندان پایتخت گناهی ندارن.»
«آه.»
«ممنونم ممنون.»
اینها از اول تا آخر بامزه بودند. افرادی که فقط بهخاطر دستورات، پوست مردم زمین را کشیدند، وقتی جانهایشان در خطر بود بر علیه یک جانور عظیم غوغا کردند، و حالا چه، آنها بینشی در مورد دائو یا چیزی شبیه به آن به دست آوردند؟ میخواهند همه چیز را دور بریزند و در آرامش باشند؟
چندش آور بود. او بیش از حد احساس انزجار میکرد. نمیتوانست آنها را ببخشد.
«اگه شماها بمیرین کی از پایتخت محافظت میکنه؟ سربازانی که هیچ رده دومی بینشون نیست؟»
«......ببخشید؟»
شوالیهها همه سرهایشان را بلند کردند. ایلهان شوالیهها را که تعدادشان کمتر از هزار نفر بود از نظر گذراند و گفت:
«شما نمیتونین آزاد باشین. از اونجایی که از اول دکمه اشتباه رو فشار دادین، فکر نمیکنین باید تا آخر همون مسیر رو طی کنین؟ بیرحمانهترین مجازاتی که به شما میدم اینکه که به مردگان غبطه بخورید!»
شوالیهها از سخنان بیرحمانه ایلهان مات و مبهوت شدند و بیآنکه بتوانند پاسخی بدهند، بیحرکت ماندند.
«به زودی با سومین دگرگونی عظیم روبرو خواهید شد. از اونجایی که اکثر قدرتهای امپراتوری بزرگ از بین رفتن، شما نمیتونید در نبرد رقابت در برابر کسی پیروز بشید و در آینده تحملش واقعاً سخت خواهد بود.»
حرفش درست بود، اگر آنها هیچ طمعی به امکاناتی که زمین ارائه میکرد نداشتند، حداقل میتوانستند با جمع آوری قدرت مقاومت کنند، اما کل امپراتوری به دست یک تنهای کیهانی سقوط کرده بود.
و همینطور.
«در آینده وقتی فِراتا رو در حالی دیدید که به دلیل کارمای امپراتوری شما به پایان میرسه، براش مبارزه کنید. برای محافظت از شهروندان بیگناه رنج بکشید. پشیمان و ناامید بشید و به هیچ وجه به فرار فکر نکنین.»
زمانی که شوالیهها بیحرکت زانو زده بودند، در حالی که منظور او را متوجه نشده بودند، ایلهان جسد جانور اهریمنی را جمع کرد و ناپدید شد.
کمی بیشتر طول کشید تا شوالیهها دریابند که زنده ماندهاند.
ایلهان در حالی که در پنهانکاری بود به سمت قلعه شاهنشاهی میدوید.
«می خوام سریع برگردم.»
چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی بسیار خسته بود. میخواست همه چیز را فراموش کند و در یک تخت نرم بخوابد. خوب بود موقع خواب میر را در آغو*ش بگیرد؟ (PR: چرا لیرا نه...) این بهترین کار خواهد بود.
خیلی سریعتر از وقتی قلعه را ترک کرد به آن بازگشت. بارانی که روی بقایای قلعهی سوخته میریخت آتش را خاموش کرده بود. قلعه بزرگی که ویران شده و غرق باران شده بود تصویر بسیار ناامید کنندهای نشان میداد.
«فو.»
ایلهان به سمت دروازهای که با آن به اینجا آمده بود رفت. لیرا را در آنجا احساس کرد و با دیدن اینکه حضور فرشتگان دیگری را احساس نمیکند، به این نتیجه رسید که مجازات خائن تمام شده.
البته، فکر میکرد خائن تنها نباشد، اما یافتن بقیه خائنان کار او نبود.
به محض رسیدن به محل، لیرا با چهرهای گریان با او روبرو شد.
[ایلهاااااان!]
«چیه، چه خبره؟ آسیب دیدی!؟»
لیرا در حالی که شیون میکرد گفت: [نه، من نه.......]
دل ایلهان زیر و رو شد و به این فکر کرد که واقعاً اتفاقی افتاد. اما دروازه سالم به نظر میرسید؟ فعال شده بود تا آنها بتوانند به خانه برگردند، بنابراین چه......!
[میر برای نجات کانگ میرا به یه دنیای متروک رفت! و اون دروازه بسته شده! چکار کنیم؟؟!!!]
«......ببخشید؟»
میر؟ نجات کانگ میرا؟ کجا رفت؟
[با ارتا و آریسیا و فلِمیر و همه الفها! همه دنبال میر رفتن!]
ذهن ایلهان از حرکت ایستاد.
هاه؟ با عقل جور در نمیآمد.
«چیییییییییی!؟»
در آن لحظه ایلهان خیلی بیشتر از وقتی ترک تحصیل کرد، شوکه شد!
کتابهای تصادفی

