فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر۲

انگشتر را در دستش فرو برد. لبخندی پر از غم زد و خواست که دوباره سر ریجس را نوازش کند که صدایی مهیب و مقتدر او را میخکوب کرد:

- یولیان!

یولیان سریع از جا برخاست و روی پاشنه‌هایش چرخید:

- پدر!

ریجس با دیدن داریوس خودش را عقب کشید و لرزان در کنج سلول کز کرد. تمام بدن لاغر و کتک خورده‌اش از شدت ترس می‌لرزید. دستان لاغرش را حفاظ سر و گردنش کرد و بدن کبودش را به کنج سلول فشرد. یولیان با دیدن بدن لرزان ریجس دستش را مشت کرد.

اگر زودتر به قدرت می‌رسید اولین کاری که می‌کرد این بود که برادر کوچک بی‌گناهش را از آن سلول بیرون می‌آورد. مشتش را گشود و آرامش ظاهری‌اش را در برابر آن مرد بی‌رحم حفظ کرد. نیمچه اخمی بر چهره‌ی بی‌مو و جوانش نشاند:

- اتفاقی افتاده؟

داریوس قدمی جلو گذاشت. سیلی محکمی، صورت یولیان را چرخاند. یولیان خواست دست روی نیمه‌ی راست دردناک صورتش بگذارد؛ اما پشمان شد و با غرور سرش را بالا آورد. چهره‌ی داریوس همانند ابرهای سیاه و طوفانی در هم آمیخته بود:

- بهت اخطار داده بودم که نزدیک این جونور نشی!

یولیان فکش را محکم روی هم فشرد. چهره‌اش نسخه‌ی دوم پدرش بود؛ ولی رفتار و کردارش به مادرش النورا می‌خورد. یولیان نفس خشمگینش را فرو خورد:

- اونم پسر توئه!

داریوس با خشونت گلوی یولیان را گرفت و بالا برد. ریجس کوچک با دیدن این صحنه دست و پایش را گم کرد. داریوس با نیش‌های بلند شده از خشمش سر یولیان فریاد کشید:

- اون توله سگ ویلسمانه! از خون من نیست! مادرت بهم نامردی کرد و خواست که با چسبوندن این آبروریزی به من، کثافت‌کاری خودش رو بپوشونه اما خوشحالم که توله‌ی ویلسمان کاملاً به پدر عوضیش رفته!

ریجس با ترس، چهاردست و پا سمت در رفت. غل و زنجیر آویخته از تن رنجورش روی زمین کشیده می‌شدند. نمی‌خواست که برادر بزرگش بخاطر او تنبیه شود. زنده زنده سوزاندن مادرش کافی بود تا بداند آن مرد، کوچکترین رحمی در وجود خویش ندارد. چهره‌ی سفید یولیان از شدت فشار پنجه‌ی پدرش به رنگ کبود درآمده بود. ریجس دستان باریک و کوچکش را دراز کرد و شلوار پدرش را با ترس کشید:

- تقصیر... منه!... منو بزن... داداشو نزن!

داریوس نگاهی سرخ و پر از کینه به ریجس کوچک و لرزان انداخت. یولیان را روی زمین پرت کرد و با پنجه‌ی چکمه‌اش به سینه‌ی ریجس کوبید. ریجس وسط سلول پرت شد. دست به قفسه سینه‌ی دردناکش گرفت. صدای غرش داریوس در برجک زندان پیچید:

- جونور کثیف! چطور جرئت می‌کنی لباسم رو نجس کنی؟!

دست داخل ردای بلندش برد و کلید در را بیرون کشید. در زندان را با بلند ترین کلید فلزی گشود و وارد شد. ریجس با ترس نگاهی پر التماس به یولیان انداخت. یولیان روی زمین سنگی افتاده بود و سرفه می‌کرد. صدای نفس‌های خشدار و بلندش وحشت را بیش از پیش به جان پسرک می‌انداخت.

واهمه داشت از روزی که یولیان را از دست بدهد. روزی که آخرین پشتیبانش را در آن دنیای ظالم از دست بدهد. ریجس دست روی سر و صورتش گذاشت و همانند جنینی بی‌گناه در خودش پیچید. داریوس شلاق چرمی را از کمرش جدا کرد و بالا برد. شلاق زوزه کشان هوا را شکافت و بر تن باریک و رنجور پسرک فرود آمد. صدای جیغش به هوا خاست:

- آخ!... درد .... داره... آآآآی!... نزن!

داریوس بی‌تأمل شلاق را بالا می‌برد و بر تن پسرکی که او را از خون خویش نمی‌دانست، فرود آورد. پسری که با به دنیا آمدنش نحوست را به زندگی او آورده بود. باعث شده بود که او النورا را با دستان خودش بکشد. مگر او چه کم داشت که همسر زیبارویش به سراغ ویلسمان رفته بود؟ هر چه می‌گذشت نفرت درونش شعله‌ور تر می‌شد و با قدرت بیشتری شلاق را بر تن آن پسرک نحس فرود می‌آورد. با نفس نفس شلاق چرمی را پایین آورد. قطرات خون مانند باران از باریکه‌های چرمی پایین می‌چکید و زمین خاکستری را به خویش آبیاری می‌کرد.

پسرک لاغر، بیهوش میان سلول افتاده بود. لباس کنفی‌اش پاره پاره شده بود. بوی خونش در هوای کهنه و بدبوی سلول پیچیده بود. نگاهی به چهره‌ی خون‌آلود و خاکی ریجس انداخت. حتی زحمت حفظ کردن نام آن چیز را به خود نداده بود. دلش می‌خواست تا جای ممکن آن چیز را شکنجه کند و بعد به دست مرگ بسپرد. با لگد محکمی بدن بی‌جان ریجس را به گوشه‌ی سلول و درست روی تشک کاهی پرت کرد.

رویش را با غضب از آن چیز متحرک برگرداند و سمت در برگشت. یولیان در چشمان او نگاه نمی‌کرد. از پانزده سال پیش درست همان وقتی که دستور سوزاندن النورا را داد، همان موقع شکافی پر نشدنی میان او و پسر جوانش افتاد. شکافی که روز به روز بر عمق و وسعتش افزوده می‌شد. داریوس از سلول بیرون آمد و در را بست. برای بار هزارم به یولیان دستور داد:

- بار آخرت باشه که میای این بالا!

یولیان بی‌آنکه جواب داریوس را بدهد، رویش را برگرداند و از پله‌های سنگی پایین رفت. داریوس آهی کشید. یولیان از یک پسر حرف‌گوش‌کن به یک یاغی بدل گشته بود و او آن پسرک مو طلایی نحس را دلیل نابودی زندگی‌اش می‌دید. نگاه سرخ پر از کینه‌اش را روانه‌ی ریجس بیهوش و زخمی کرد. دیر نبود روزی که سر آن ملعون را از تنش جدا کند و به این نحوست پایان بخشد.

خشمش را در پاهای بلندش ریخت و دستی به ریش تیزش کشید. از پله‌ها پایین رفت. باید با آن پسر یاغی‌اش صحبت می‌کرد. بعد از پایین آمدن از آن پلکان مارپیچ به حیاط عمارت رسید. آفتاب، غروب کرده بود اما هنوز سرخی نورش با سماجت در برابر تاریکی شب مقاومت می‌کرد.

نگهبانان عمارت آگوست فاوست مشعل‌دان های حیاط را افروخته بودند اما با این حال، باز هم در گوشه و کنار تاریکی جا خوش کرده بود. داریوس سر چرخاند تا یولیان را بیابد. نفسی گرفت و خودش را آرام نمود. چشمانش از رنگ سرخ به سیاه بدل گشتند. جانشینش را در بالای دیوار دروازه پیدا کرد.

یولیان درست به غروب آفتاب خیره مانده بود. جایی که نور سرخ، آهسته آهسته جان می‌داد. داریوس از پله‌های سنگی بالا رفت. یولیان آرنج‌هایش را روی دیوار دالبری نهاده بود. چهره‌ی سفیدش پر از غمی وصف ناشدنی بود. داریوس به جایی که یولیان نگاه می‌کرد، نگریست. آخرین ذرات نور در پشت کوه‌های بلند والاکیا جان سپردند.

داریوس پشت به منظره، درست به سنگ‌های خاکستری تکیه زد. برایش سخت بود که سر صحبت را باز کند. دستی به سبیل نوک‌تیزش کشید و ابروان کلفتش را در هم فرو برد:

- یولیان! من بابت اتفاق برج متاسفم.

دستش را تکان داد. انگشتر لاپوس لاتزولی‌اش در نور آتشدان درخشید. لبان باریک سرخش را برهم فشرد:

- من وقتی که دیدم چطوری با اون... اون چیز... اونطوری رفتار می‌کنی... .

زیر چشمی یولیانش را زیر نظر داشت. انگشتان یولیان در هم گره خورده بود. یولیان کمی سرش را کج کرد. منتظر ادامه صحبت پدرش بود. داریوس با درماندگی چنگی لای موهای سیاهش برد. آهی از ته دل کشید. سرش را بالا برد و به آسمان پر از ستاره چشم دوخت. ردی بزرگ از ستارگان درخشان، دل تاریک آسمان را شکافته بودند.

داریوس لبان باریکش را روی هم فشرد:

- تقصیر تو نیست! تقصیر منه. من بهت همه چی رو نگفتم.

یولیان سر در گریبان فرو برد. موهای سیاهش مانند آبشار از پشت گوش‌های نوک‌تیزش فرو ریختند:

- مامان هیچ کار اشتباهی نکرده بود. تو کشتیش!

بغضی پانزده ساله در گلوی پسر جوان جا خوش کرده بود. داریوس با یادآوری النورا دست روی قلبش نهاد. هنوز قلبش از یادآوری آن شب می‌لرزید و تیر می‌کشید. دستش را مشت کرد. پارچه‌ی ردای سیاه زیر چنگالش مچاله شد:

- گوش کن یو!

یولیان سرش را بلند کرد. خیلی وقت بود که پدرش او را یو صدا نکرده بود. داریوس در خودش مچاله شد. خاطرات قدیمی هنوز هم او را می‌آزرد. لب‌های سرخش زیر سایه‌ی آن سبیل‌های نوک‌تیز به جنبش درآمدند:

- این اتفاق برای من هم افتاده. وقتی که کوچیک بودم یه برادر دیگه داشتم. یه برادر بزرگ‌تر از خودم. ویلسمان!

غضب در چشمان تیره‌ی داریوس برای لحظه‌ای خروشید و بعد جایش را به اقیانوس غم داد:

- اون برادر بزرگم بود. همه‌ی بچه‌های دیگه مثل اجدادمون چشم و ابروی مشکی داشتن اما ویلسمان بر خلاف همه بلوند بود و چشم آبی. پدر من می‌دونست که ویلسمان از خون خودش نیست.

کتاب‌های تصادفی