فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

خونکور خیزش محیل چپتر ۳

یولیان چشمانش را از پدرش دزدید. مردد بود که بگوید یا نه. عاقبت لب گشود اما پدرش حرف خود را ادامه داد:

- من بعد از ویلسمان پسر بزرگ بودم و اون رو مثل برادر و خواهر خودم خیلی دوستش داشتم. تا اینکه پدرم من رو به جانشینی خودش انتخاب کرد. شاهد این بودم که همه ویلسمان رو نادیده می‌گرفتن و براش ارزشی قائل نبودن.

داریوس آهی دیگر کشید. حسرت‌هایش بیش از آن بود که یک آه جوابگویش باشد:

- تا اینکه یه روز جسد پدرم توی اتاقش پیدا شد در حالی که یه چاقوی نقره توی قلبش فرو رفته بود.

یولیان لب‌هایش را روی هم فشرد. تا به حال پدرش این‌گونه سفره‌ی دل نگشوده بود. داریوس دستش را بالا آورد و به ناخن‌های تیزش چشم دوخت:

- همه به ویلسمان مشکوک بودن اما هیچ کس نمی‌تونست ثابت کنه که این کار اون پسر نامشروعه. یکم بعد مادرم خودکشی کرد. درست تو نور آفتاب و موقع ظهر. آخرین نفری که باهاش ملاقات کرده بود، ویلسمان بود.

داریوس صورت باریک و رنگ‌پریده‌اش را مالید و دست به سینه شد:

- من به جای پدرم روی تخت نشسته بودم. به خاطر حرف اطرافیان من هم به ویلسمان مشکوک شده بودم. به نظرم اونا درست می‌گفتن. ویلسمان داشت از همه‌مون انتقام می‌گرفت. من بدون تحقیق دستور تبعید بیست ساله‌ی اون رو دادم.

نگاه اندوهناک داریوس روی یولیان برگشت:

- وقتی که ویلسمان برگشت، تو تازه یادگرفته بودی تاتی‌تاتی راه بری. من تازه احساس خوشبختی کرده بودم. وقتی که اون برگشت حس می‌کردم که زندگی بیرون از این عمارت امن اون رو قوی‌تر کرده. یه جورایی احساس ناامنی می‌کردم و سعی داشتم که روز به روز قوی‌تر بشم.

داریوس برگشت و آرنج‌هایش را روی سنگ خاکستری سرد نهاد. نسیم شبانگاهی موهای بلند سیاهش را در هم آمیخت. داریوس سرش را پایین آورد و نگاهش را به زمین دوخت:

- من می‌ترسیدم. می‌ترسیدم که به سرنوشت پدر و مادرم دچار بشم. می‌ترسیدم که النورا رو از دست بدم.

یولیان مبهوت مانده بود. سابقه نداشت که پدرش از گذشته بگوید. داریوس سر در گریبان فرو برد:

- مدام دنبال بهونه بودم که دوباره ویلسمان رو بیرون کنم و قلمرو خودم رو داشته باشم. برای همین بدبین شدم. حتی طاقت نداشتم ببینم که مادرت با اون مرد یه برخورد کوچیک داشته.

خشم از درون داریوس لهیب کشید. پوزخندی تلخ روی لب‌های سرخش نشست:

- اما مادرت با اون آشغال ارتباط داشت. النورا من رو دور انداخت چون ضعیف‌تر از ویلسمان بودم و ... .

یولیان حرف پدرش را قطع کرد:

- این طور نیست! مامان هیچ وقت سمت اون نرفت!

داریوس کمر راست کرد و با چشمانی تهدیدآمیز خیره به یولیان ماند:

- اما اون توله‌ی ویلسمان رو زاییده! داری می‌گی چیزی رو که با چشمای خودم می‌بینم رو انکار کنم و به حرف تو گوش بدم؟

یولیان جا خورده بود. کمی این پا و آن پا کرد:

- نه!... مـ... من منظورم این نبود اما همه می‌دونن... .

داریوس خشمناک قدمی جلو رفت:

- اون چیز نجس درست شبیه باباشه حتی اگه ویلسمان هم خودش انکار کنه که پدر اون توله‌اس!

صدای قدم‌هایی پدر و پسر را به خودشان آورد. ویلسمان درست به روی دیوار آمده بود. قدم‌هایش همانند آهویی سبک‌بال و خرامان بود. ویلسمان آهسته به سوی آن دو نفر آمد. یولیان می‌توانست موج نفرت را از سوی پدرش حس کند. ویلسمان لبخندی لطیف و فریبنده روی صورتش نشاند. دست روی سینه‌اش نهاد و کمی خم شد:

- درود بر رهبر خاندان!

داریوس چهره‌ درهم کشید:

- چی می‌خوای؟

ویلسمان نگاه آبی فریبنده و زیبایش را به برادر کوچکش دوخت:

- شنیده بودم که جانشین جوان این بار یه خرس رو تنها شکار کرده. می‌خواستم که با ایشون یه مسابقه برای شکار گراز بذار... .

داریوس با تمام وجودش احساس خطر می‌کرد. می‌دانست که آن مرد متملق و فریبکار این بار پسر جوان و جانشینش را هدف قرار داده است. میان حرف ویلسمان پرید:

- لازم نکرده. یولیان باید آماده کارای دیگه بشه.

ویلسمان صاف شد و با کمی دستپاچگی شقیقه‌اش را لمس نمود:

- من رو ببخشید اما قصد برگذاری یه گردهمآیی دوستانه رو داشتم.

داریوس نفسش را سنگین بیرون داد. دست جوانش را گرفت و او را از آن گرگ در لباس میش دور نمود. ویلسمان با آن نگاه خمار فریبنده‌اش خود را از مسیر داریوس کنار کشید. لبخندی موذی روی لب‌هایش بازی می‌کرد:

- تا کی می‌خوای از دستم فرار کنی داداش کوچولو؟

صدایش ضعیف‌تر از آن بود که به گوش داریوس و یا جانشینش برسد. رو به عمارت دو طبقه و بزرگ آگوست فاوست ایستاد. دو پرچم بلند و منقش به نقش یک شیر غران و یک شمشیر و سپر در پس‌زمینه‌ی آن، از بالکن طبقه دوم آویخته شده بودند. نسیم آهسته با پارچه‌های قرمز و طلایی پرچم‌ها بازی می‌کرد.

نسیم شبانگاهی موهای بلند ویلسمان را نیز در هم آمیخت اما بند چرمی گلدوزی شده روی پیشانی بلندش مانع از بازی شیطنت بار نسیم بود. ویلسمان با غرور روی سنگ دیوار دست نهاد. دیر یا زود بالاخره حقش را از داریوس پس می‌گرفت. لیاقت او برای رهبری خاندان بیش از داریوس خشن و بدبین بود. نیم نگاهی به برجک زندانی انداخت. کمی قوز کرد. دو بال چرمین خفاش‌گونه از لای درزهای پیراهنش بیرون زد.

بعد از مدت‌ها پرواز نکردن لمس هوای شبانگاهی حس خوشایندی داشت. پوست چروک‌خورده‌ی بال‌هایش آهسته باز شد. با جهشی بلند به پرواز درآمد. بال‌های بلند زرد چرک رنگش صدای خوفناکی را در دل شب پدید می‌آوردند.

آهسته به پنجره‌ی میله‌ای برجک چسبید. به پسرک نگون‌بخت داخل سلول نگاهی انداخت. لبان باریک و سرخش به لبخندی موذی پیچ خوردند:

- بچه‌ی بیچاره! باید خیلی بدبخت باشی که تو همچین خونواده‌ای به دنیا بیای.

سرمای میله دستش را قلقلک می‌داد. سرش را چرخاند و از بالا به عمارت نگاه کرد. روزگاری از آم عمارت تا سر حد مرگ متنفر بود. برای قوانینی که دست و پایش را می‌بستند. نگاهی معنادار به داخل سلول انداخت:

- ریجس؟!

پسرک، بیهوش و زخمی یکی در میان نفس می‌کشید. شانه‌ی عضلانی ویلسمان پایین افتاد. پوزخندی روی لب‌هایش نشاند:

- اینجا قبلا اتاق من بود. هر شب از این بالا به عمارت و اشخاص داخلش نگاه می‌کردم. حسرت اینو داشتم که مثل اونا زندگی کنم اما... اونا من رو پس می‌زدن.

ویلسمان دست آزادش را بالا آورد و مغرورانه به چنگال‌های خمیده و قدرتمندش چشم دوخت:

- من قوی‌تر شدم. قوی‌تر از هر کس دیگه‌ای که تو این عمارته! من اون قوانین کوفتی رو شکستم و پام رو از محدودیت‌ها فراتر گذاشتم.

سرش را چرخاند. چشمان زیبای آبی‌اش به یکباره گر گرفتند و همانند دو ذغال گداخته از دل جهنم سر برآوردند. صدایش دو رگه گشت:

- اما فکر نکن من اشتباه پدرم رو تکرار کنم و بهت اجازه بدم که بزرگ بشی و بشی موی دماغ. همون روزی که یولیان بمیره تو هم باهاش جون می‌دی!

صدای قهقهه‌ی آرام و لطیفش در دل شب پیچید. بال‌های زردش را بر هم کوفت و در میان ستارگان درخشان به پرواز درآمد.

***

یک هفته بعد

صدای جیرجیرک‌های داخل حیاط روی اعصاب ویلسمان راه می‌رفت. روی میز مهمانی دستش را دراز کرد و سرش را روی آن نهاد. با نوک انگشت روی لبه‌ی جام مفرغی‌اش بازی کرد. تمرکزش را از روی جام برداشت و به جایگاه داریوس چشم دوخت. داریوس درست در بالای سه پله و پشت میز اختصاصی نشسته بود و با پسر و همسر جدیدش خوش و بش می‌کرد.

لبخندی موذی روی لب‌های سرخ ویلسمان بازی کرد. سرش را بلند نمود و چشمان آبی معصومش را به نمایش دلقک‌ها دوخت. اعضای خاندان آگوست فاوست دور تا دور تالار اصلی مربع شکل، پشت میزهایشان نشسته بودند. صدای خنده و شادی از هر سو به گوش می‌رسید اما ظاهراً ویلسمان تنها میان آن جمع بزرگ مانده بود.

کتاب‌های تصادفی