فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۷

لب‌های خشکش را بر هم زد. آب زلال درخشان او را به سمت خود می‌کشانید. خنکای آب، مچ پاهای استخوانی‌اش را لمس نمود. سرش را زیر آب برد و قلپ قلپ آب فرو داد. سرش را با نفس بلندی بالا آورد. آب از موهای خیس در هم گوریده‌اش به اطراف پاشید.

روزگاری لمس آب و تمیزی برایش آرزو بود. اوقاتش با یادآوری خاطراتش با ملکه‌ی پریان تلخ گشت. ابروان طلایی رنگش یکدیگر را لمس نمودند. زیر آب شیرجه رفت و تن خسته‌اش را تمیز نمود. زیر آب، چشمانش را بسته بود و موهای بلوند بلندش را تمیز می‌نمود. سرش را بالا آورد تا نفسی بگیرد. زیر آب، تنها صدای قل‌قل به گوشش می‌رسید.

می‌خواست از آب بیرون برود که طنابی بافته شده از جلبک‌های کف دریاچه، دور کمر پیچید و او را به بستر دریاچه کشاند. قلب کوچکش با وحشت، شروع به تپش کرد. سطح آب به سرعت از او دور می‌شد. بی‌اراده، نعره‌ای از ترس کشید. صدای وحشت‌زده‌اش همراه حباب‌های هوا از میان لب‌های سرخش در عمق نیمه‌تاریک آب، گم گشت.

جریان خشن آب، از کنار ریجس رد شد. خون‌آشام کوچک، نگاه تیز و سرخش را گشوده بود تا مهاجم را بیابد. پیکری محو در آب، همانند یک ماهی غول‌آسا شنا می‌کرد. ریجس شروع به دست و پا زدن کرد اما غل و زنجیر، مانع شنا کردن او می‌شد. طناب از دور کمرش رها شده بود.

ریجس نگاهی دقیق‌تر به شکارچی‌اش انداخت. شکارچی یک زن نیمه‌ماهی بود. زن پوست آبی جلوتر آمد. ریجس می‌توانست آبشش های زیر گوش زن را ببیند. خون‌آشام ترسیده می‌توانست انگشتان نوک‌تیز و پرّه‌دار زن را روی پوستش حس کند. ظاهراً شکارچی از دیدن ترس شکارش لذت می‌برد. آهسته بالا می‌آمد. ریجس با وحشت دست و پا می‌زد. چنگال‌های ناامیدش، آب سرد را می‌شکافتند و بیهوده به اطراف پرت می‌شدند تا بلکه دستاویزی بیابند.

ریجس سرش را پایین انداخت و برای لحظه‌ای کوتاه، با زن نیمه‌ماهی چشم در چشم شد. چشمان زن یکدست سیاه بودند. گویی آن چشمان با مرگ و نیستی پر شده بود. زن لبخندی تا بناگوش زد. دندان‌های ریز مخروطی‌اش را به رخ شکار رمیده‌اش کشانید.

پولک‌های براق تنش، بازتاب محو و زیبایی از نور آفتاب می‌نمایاند. زن نیمه‌ماهی، دهان پر از دندانش را گشود و خواست گلوی شکارش را از هم بدرد. ریجس در آخرین لحظه، زنجیر دستانش را جلوی دهان زن نیمه ماهی گرفت. دانه‌های پولادین زنجیر، لای دندان‌های زن گیر کرد. ریجس معلق در آب چرخید و بی‌اراده، پشت هیولای آبی قرار گرفت.

شکارچی خشمگین با قدرت در آب چرخید و به دنبال خون‌آشام گشت. در آب چرخی زد و آرواره‌هایش را با غیض، روی هم فشرد. دانه‌های زنجیر، تکه‌تکه پاره شدند. ریجس بی‌نوا در میان آب پرت گشت. قبل از آنکه به خودش بیاید، ضربه‌ای محکم با دم شکارچی دریافت کرد.

هوای باقی‌مانده در ریه‌هایش با همان یک ضربه از میان لب‌هایش گریخت. ریجس بدتر به سمت بستر دریاچه رانده شده بود. تنها پیکر بزرگ آن شکارچی آبی را می‌دید. نگاهی به دستان آزاد شده‌اش انداخت. این همه تلاش نکرده بود که آخرسر توسط یک ماهی گوشتخوار کشته شود.

زن با پنجه‌هایش سمت او یورش آورد. خون‌آشام کوچک، شکار آسانی برای او نبود. ریجس چرخید و با چنگال‌هایش روی بازوی هیولا چنگ کشید. همزمان هیولا به لباس ژنده‌اش چنگی انداخت. لباس پاره پاره از تن لاغر پسرک کنده شد. چنگال‌های ریجس از روی پوست زن لیز خورده بود و هیچ آسیبی نرسانده بود. هیولا چرخید و خواست پای ریجس را گاز بگیرد.

ریجس می‌دانست که اگر پیش دستی نکند، خوراک روز هیولا خواهد شد. در یک حرکت، دم پر از فلس زن را گرفت. با آخرین قدرت باقی‌مانده‌اش دم زن را گزید. مزه‌ی خون و آب در دهان خون‌آشام پیچید. صدای نعره‌ی هیولا گوش‌هایش را کر کرد. دم نیمه‌ماهی را محکم گرفته بود. تمام زندگی‌ای به همین بسته بود. هیولا با قدرت، پیچ و تاب می‌خورد تا دمش را برهاند.

دیدگان ریجس از بی‌هوایی تار شده بود. دیگر نمی‌دانست که به کدام سو می‌رود. هیولا با آخرین توان، دم ماهی شکلش را تاب داد. ریجس از روی دمش به پرواز درآمد. خون‌آشام بیچاره تنها برخورد سخت زمین را با خودش به یاد آورد و بعد، تنها تاریکی بود و بس.

***

ابتدا همه چیز تار بود. آهسته پلک زد. دهانش باز مانده بود. سرش را بالا آورد. آب دهانش شرّه کرده بود. تمام عضلاتش از درد خشک شده بودند و جیغ می‌کشیدند. آرام و با احتیاط نشست. همان لباس ژنده را هم بر تن نداشت. نگاه مبهوتش را به دریاچه دوخت. در واپسین لحظات جدال، امیدش را به زندگی از دست داده بود. آهسته برخاست و قدم‌هایش را کش آورد.

معده‌ی خالی‌اش به غرغر افتاده بود. نگاهش به انگشتر یولیان افتاد. غمی عمیق روی قلبش چنبره زده بود. قطره‌ای اشک از دیدگانش فرو چکید. با پشت دست، اشک‌های تنهایی‌اش را زدود ولی باران اشک، توقف ناپذیر بود. آب دماغش را بالا کشید:

- برادر!... حالا باید... چیکار کنم؟!

اما هیچ صدایی به گوش ریجس نرسید. سرش را بلند کرد و پس پرده‌ی اشک، نگاهی به آسمان پر ستاره‌ی شب کرد. نور درخشان ماه و ستارگان از لابه‌لای شاخسار درختان به کف جنگل می‌رسید. ریجس با قدرت بیشتری آب دماغش را بالا کشید. باران اشک بند آمده بود و جایش را به فین فین داد.

صدای جیرجیرک‌ها، سکوت شبانگاه جنگل را می‌شکاند. صدای هوهوی جغدی توجه ریجس را به خودش جلب کرد. جغد سفیدی از روی شاخه‌ی درخت به او می‌نگریست. ریجس ایستاد و خیره در چشمان سیاه جغد انباری ماند. جغد پر کشید و از بالای سر او رد شد. ریجس چرخید و با نگاه، او را دنبال کرد. جغد، رد شد. ریجس چرخید و با نگاه او را دنبال کرد. جغد، بی‌صدا موشی کوچک را از میان بوته‌ها قاپید و پر گشود.

نگاه آبی درمانده‌ی ریجس با نور امیدی روشن شد. طبیعت، معلم او شده بود. نگاهی پر از تحسین به جغد در حال سلاخی موش انداخت. او باید زنده می‌ماند. می‌بایست تبدیل به شکارچی صدر هرم می‌شد. لخ‌لخ کنان راه افتاد. زنجیر پاهایش مانع حرکت آزادانه می‌شد. چشمش به لانه‌ی پرنده‌ای روی شاخه‌ی درخت افتاد. لانه‌ی پرنده، درست روی شاخه‌های باریک و پر پیچ و خم قرار داشت. با گرسنگی، لب‌هایش را لیسید و سمت درخت رفت.

کتاب‌های تصادفی