فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

خونکور خیزش محیل چپتر ۶

ریجس چشمان سرخش را گشود. مردمک چشمانش به باریکی یک خط بدل گشته بودند. نعره‌ی پر درد دیگری سر داد. ساقه‌های خار، یکی پس از دیگری، سربازان نگون بخت را به سیخ می‌کشیدند و تکه‌تکه می‌کردند.

نفس‌های داغ ریجس همانند اژدهایی غرّان بود. سرش را بالا گرفت و رو به خورشید درخشان ضجه زد. زمین عمارت آگوست فاوست می‌لرزید. آن عمارت قدیمی و کهن که بارها و بارها بازسازی شده بود، اکنون زیر فشار جادو می‌نالید. داریوس با کنار راندن خدمتکارانش، نعره‌ای خشم‌آلود سر داد و از بالکن، پایین پرید.

زخم دستش در حال بازسازی بود. نمی‌توانست بیش از آن شاهد زیر سؤال رفتن قدرتش باشد. از میان نیش‌های بلندشده‌اش غرید:

- باید همون اول این دندون خراب رو می‌کندم. همه اینا تقصیر اون ملکه‌ی گور به گوریه!

با مشت محکمی، یکی از شاخه‌های کلفت را ترکاند. رو به ریجس نعره‌ای زد. چشمان سرخ پسرک روی پدرش بازگشت. ترس برای لحظه‌ای در وجودش طغیان کرد. همان دودلی برای از بین رفتن تمرکزش کافی بود.

داریوس یکی یکی در حال از بین بردن شاخه‌های قطور و سرکش بود. از جادوی خودش استفاده نمی‌کرد. طغیان ترس ریجس بیشتر شد. پاهای لاغر و استخوانی‌اش لرزیدند و بی‌اراده قدمی به عقب برداشتند.

غل و زنجیر آویخته به دست و پاهایش جرنگ‌جرنگ به صدا درآمدند. در نگاه ریجس، داریوس همانند هیولایی توقف‌ناپذیر و قدرتمند به نظر می‌رسید. تنها یک کلمه در ذهن کوچکش نقش بست؛ فرار. ریجس به سرعت از لای شاخه‌های خونین خار، پا به فرار گذاشت. از یک شاخه بالا کشید و روی دیوار نیمه‌خراب پرید.

غل و زنجیر، حرکاتش را محدود می‌کرد اما پسرک، خوب توانسته بود که با محدودیت‌هایش کنار بیاید. از روی دیوار پایین پرید. شاخه‌های سرخ خار در پشت سرش درهم آمیخته بودند تا برای ریجس کوچک، زمان بخرند. نگاه سرخ و درخشان ریجس روی دهکده دوید. دهکده تقریبا دو تپه با عمارت فاصله داشت. نگاهی به آفتاب انداخت. صدای راهنمایی یولیان در گوشش پیچید:

- باید بری سمت رود. درست سمت غربه. مخالف جهتی که خورشید بالا میاد.

نگاه دوزخی‌اش را از آفتاب درخشان کند و با عجله سمت جنگل فرار کرد. درختان صنوبر و بلوط، خون‌آشام کوچک را درون سایه‌های خود کشیدند. بعضا چوب و سنگ در کف پاهای برهنه‌اش فرو می‌رفت اما ریجس هیچ توجهی نداشت. تنها ترس در عمق وجودش فرمانروایی می‌کرد و با تازیانه، او را پیش می‌راند. شاخه‌های نوک‌تیز درختان، کم و بیش بدنش را زخم می‌کردند اما هیچ چیزی جز فرار و دور ماندن از آن عمارت نفرین شده مهم نبود.

یک‌دفعه، زنجیر پایش به ریشه‌ای بیرون‌زده از خاک گیر کرد. پسرک بی‌نوا با صورت زمین خورد. با ناله‌ای عمیق، خودش را از خاک جدا کرد. نیمی از صورتش غرق در گل و برگ خشک‌شده‌ی کف جنگل شده بود. تمام تنش درد می‌کرد. به زحمت برگشت و به زنجیر، چشم دوخت. ریشه‌ی محکم بیرون از خاک به او دهان‌کجی می‌نمود. خواست زنجیر را بکشد که متوجه شد چیزی در دستش جا مانده است. انگشت بریده شده‌ی داریوس در میان مشت گره‌کرده‌ی ریجس جا مانده بود.

ریجس برای لحظه‌ای تأمل کرد و بعد انگشت را با حرص جوید و قورت داد. استخوان انگشت را به سختی می‌جوید اما همزمان آن انگشت، تبدیل به هیزمی برای خشمش می‌گشت. مزه‌ی آن گوشت، برایش عجیب و جالب بود. انگار طعم آهن می‌داد. از جایش با درد برخاست.

لباس ژنده‌اش حتی از قبل هم پاره‌تر شده بود. صدای چیزی می‌آمد. سرش را بلند کرد. چیزی یا چیزهایی سمت او می‌دویدند. زنگ خطر در گوشش به صدا درآمد. صدای شیهه‌ی اسب در جنگل پیچید. تعقیب و گریز از سر گرفته شده بود.

قلب پسرک همانند طبل جنگی می‌تپید. آب دهانش خشک شده بود. صدای غرش آب، لبخند بر لب‌های ریجس نشاند. آن غرش همانند نوری کوچک، قلب لرزانش را نوازش نمود. شاخه‌ی بزرگ سرخسی را تاراند و به جلو پرید. جلویش دره‌ای عمیق بود و رودی غرّان، همانند ماری خشمگین به خودش می‌پیچید.

چشمان سرخ نگران ریجس به دنبال پل چوبی معلق گشت. پل را کمی بالاتر یافت. تقریباً دویست متر بالاتر بود. با سرعت خودش را به پل معلق رسانید. پل مطمئنی به نظر می‌رسید. تخته‌های چوب، همه نو بودند و طناب‌های قطوری دو سوی دره را به یک دیگر وصل نموده بودند. با عجله روی پل پا نهاد و جلو رفت.

هنوز به نیمه‌ی پل نرسیده بود که سرش گیج رفت. حس می‌کرد که چیزی از پایین، او را به سمت خود می‌کشید. دست، جلوی دهانش گرفت و عق زد. چیزی ناشناخته او را از درون رود، سمت پایین می‌کشید. صدای سم اسب، ریجس را به خودش آورد. ته مانده‌ی اراده‌اش را جمع نمود و قدم قدم جلو رفت.

پل چوبی، آهسته تاب می‌خورد و به حالت تهوع ریجس بیشتر دامن می‌زد. ریجس به زحمت به آخر پل چوبی رسیده بود. همین که مچ پای لرزانش را روی زمین سخت گذاشت، حالت تهوعش از بین رفت. با نفس‌نفس، خودش را روی زمین انداخت. صدای سوتی هوا را شکافت. ریجس در آخرین لحظه خودش را کنار کشید. تیری سهمگین و درنده زمین را شکافته بود.

ریجس با وحشت، پشت درخت بلوطی کهن‌سال پناه گرفت. سربازان پدرش سوار بر اسب، سمت او تیراندازی می‌کردند. زره فلسی تکه‌تکه روی سینه‌شان برق می‌زد. برق فولاد و آن لباس‌های سرخ، مکمل یکدیگر بودند. کلاهخودهایشان دارای دو سوراخ برای دیدن و شکافی برای بینی و صورتشان بود. اخم ریجس غلیظ‌تر شد. نمی‌فهمید که چرا سربازان برای گرفتن او از پل چوبی رد نمی‌شوند. با سرعت از تپه‌ی جنگلی بالا رفت. دیگر برد آن تیرهای سهمگین به او نمی‌رسید. سربازها همچنان با آن کمان‌های بزرگ چوبین سمت او تیر‌اندازی می‌کردند.

ریجس به تنه سفید_خاکستری درخت زبان‌گنجشکی تکیه داد و نفسی گرفت. تشنگی بر او چیره شده بود. با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت. هنوز می‌توانست از لابه‌لای درختان، سربازان را ببیند. سربازان با اخم به آن سوی رود می‌نگریستند ولی هیچ یک پا پیش نمی‌گذاشتند تا از روی رودخانه‌ی وحشی رد شوند.

ریجس تا جایی که توانست از آن سربازان دور شد. ساعتی در آن جنگل سرسبز سرگردان بود. گهگداری صدای بغبغوی قرقاولی را می شنید اما موفق به صید آن پرندگان تیز و هشیار نمی‌شد. با خستگی چشمان آبی‌اش را در حدقه چرخاند. تشنگی، لب‌های سرخش را چاک داده بود. هوا را آهسته بویید. بوی آب شامه‌اش را نوازش می‌داد.

لنگ لنگان از تپه‌ی پر از درخت بالا رفت. نگاه خمار خسته‌اش به دریاچه‌ی کوچک میان جنگل افتاد. از روی خاک، به پایین لیز خورد تا به دریاچه‌ی کوچک رسید. نیلوفر‌های سفید و صورتی، دور تا دور دریاچه را در آغ&وش گرفته بودند. با احتیاط به دریاچه‌ی جنگلی نزدیک شد.

مساحت آن دریاچه تقریبا صد و پنجاه متری می‌شد که درختان از هر طرف بر کناره‌های دریاچه سایه افکنده بودند. ریجس آهسته و خمیده جلو رفت. رد دست و پاهایش روی گل ساحل برجای مانده بود.

کتاب‌های تصادفی