فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

خونکور خیزش محیل چپتر ۱۰

کدخدای میانسال به درختی تکیه داد و با پشت دست عرق پیشانی بلندش را زدود:

«خون‌آشام؟ مگه جادوگر مرلینوس اعلام نکرده بود که همه رو تا رود فینکس عقب رونده؟»

گیلن شانه‌ای بالا انداخت و برخاست:

«همیشه ممکنه که یکیشون در بره. به هر حال باید گزارش بدم.»

کدخدا نگران شد و سریع سمت گیلن برگشت:

«پس تکلیف ما چی می‌شه؟»

گیلن گردن خسته‌اش را مالید و آهی بلند سرداد:

«اول اون خون‌آشام رو می‌گیرم و بعد سراغ نقطه‌ی نفوذی می‌گردم.»

نگاهی دوباره به جسد انداخت. نکته‌ای مبهم در آن جسد وجود داشت که او متوجه نمی‌شد. دستی به ریش قهوه‌ای کم پشتش کشید. زیر لب هومی گفت:

«هومــم! شاید یه اسنیک‌پایر بوده اما اینکه قلب طعمه‌اش رو نخورده عجیبه. اگر هم یه ولف‌پایر بود تمام طعمه رو تیکه تیکه می‌کرد و خون زیادی همه جا می‌پاشید. کت‌پایرها هم که زیاد دور و بر آدما نمیان و اگه عاصی باشن فقط اون انسان رو می‌کشن. نکنه از اونا باشه؟!»

گره ابروان کلفتش با نوری از درک گشوده شد. تنها یک کلمه در ذهنش جرقه زد؛ بت‌پایر. تنها خون‌آشامانی که قدرت پرواز داشتند و علاوه بر آن جادوی بیشتری درون خود می‌پروراندند. اگر حریفش یک بت‌پایر بود می‌بایست خیلی برای مبارزه احتیاط می‌کرد. آن خون‌آشامان تیز و هشیار خیلی سخت دستگیر می‌شدند.

گیلن پوزخندی زد. اینجا قلمرو او بود. اگر در کوهستان با چنین شرایطی روبه‌رو می‌شد به طور قطع راه فرار را بر می‌گزید.

او یک دروید بود و دوستدار درختان. چشمان سبزش را بست. می‌توانست جادوی طبیعت را درون خود حس کند. چشمانش را گشود. زمرد دیدگانش همانند چشمان براق یک درنده در شبانگاه می‌درخشیدند. لبان باریکش را روی هم فشرد و نیم‌نگاهی موذی به گرگینه‌اش انداخت:

«وقت شکاره اولیف! قراره یه خونخوار عوضی باهوش رو شکار کنیم!»

***

بوی خون انسان روی بدنش تثبیت شده بود. ریجس سرش را بالا آورد. بینی استخوانی‌‌اش چند بار لرزید. زبان خیسش را در آورد و لبان سرخش را با گرسنگی لیسید. در این یک ماه حس می‌کرد که قدرت زیادی در درونش موج می‌زند. دستش را بالا آورد. تنه‌ی درخت جلویش را هدف گرفت. هاله‌ی سرخ دور تا دور دستش را فرا گرفته بود. تقریبا پنج متر با درخت فاصله داشت.

نفسی کشید و پنجه‌اش را به سرعت رعد پایین آورد. پنج رد خونین همانند تیغه‌هایی مرگ‌آسا در هوا به رقص آمدند. وقتی که تیغه‌ها به درخت برخورد کردند، ریجس به صورت غریزی ساعدش را جلوی دیدگانش گرفت. تراشه‌های چوب در هوا به پرواز درآمدند.

ریجس ساعدش را پایین آورد. با حیرت متوجه شد که تیغه‌ی خون نیمی از آن درخت کهنسال صنوبر را دریده است. آب دهانش را قورت داد. دستانش را بالا آورد. نوک ناخن‌های تیزش زیر نور مهتاب کامل با نور محو و خطرناک می‌درخشیدند. ابروان طلایی‌اش تا خوردند. دستانش را مشت کرد و صدای کودکانه‌اش در آن محوطه‌ی کوچک جنگلی پیچید:

«یعنی می‌شه که برگردم و انتقام برادرم رو بگیرم؟»

لرزی به کمرش افتاد. هر موقع که پدرش را به یاد می‌آورد، نمی‌توانست از وحشت نهادینه شده در وجودش چشم‌پوشی کند. ریجس آهی کشید و دوباره سمت روستا راه کج کرد. وقتی که می‌توانست انسان شکار کند دیگر شکار حیوانات برایش معنایی نداشت. از زیر ریشه‌ای کلفت و قدیمی رد شد. از میان درختان به داخل دهکده نگریست.

بوی خون، عطش گلویش را قلقلک می‌داد. نفس عمیقی کشید. مطمئن بود که چیزی در آن میان اشتباه است. از زیر سایبان سقف شیروانی یک خانه نگاهی به میدان انداخت، مردی میانسال به تیرک میدان وسط روستا بسته شده بود. می‌توانست بوی خون تازه را بشنود. به اطراف نگاهی انداخت. هیچ‌کس در میدان دیدش قرار نداشت. آهسته و با احتیاط از کنار چاه‌ آب رد شد.

کمی دور تیرک در فاصله‌ی ده متری چرخید و جلوی مرد مرده ایستاد. دست و پاهای آن مرد را هم غل و زنجیر کرده بودند. ریجس به یاد یولیان افتاده بود. کمی جلو رفت. با اینکه گلویش می‌خارید اما تصمیم گرفت که به جسد تازه‌ی مرد دست نزند. چشمان سیاه و شیشه‌ای تو خالی و پر از حسرت بود. ریجس خیره و مبهوت آن چشمان بود که بازتاب چیزی را در چشمان مرد تشخیص داد. آن چیز به سرعت سمت او می‌آمد.

در لحظه‌ی آخر کناری پرید. هوا درست از کنار گوش نوک‌تیز کوچکش بریده شد و تکه‌ای از موهای طلایی‌اش روی زمین ریخت. ریجس تنها صدای کوبش قلب جوانش را می‌شنید. آب دهانش را قورت داد. هیولایی عظیم‌الجثه و عضلانی جلویش سبز شده بود. آب دهان هیولا از لابه‌لای دندان‌های سفید و شمشیری‌اش بیرون می‌ریخت و از آن بدتر چشمان زرد و براق هیولا بود که لرز بر تن ریجس می‌انداخت.

هیولا در عرض یک ثانیه سمت او جهید. تنها ردی از خاک پشت یورش گرگینه بر جای مانده بود. ریجس می‌توانست یورش آن هیولا را حدس بزند. کناری پرید و سمت گرگینه روی چهار دست و پا خرخر کرد. گرگینه دهانش را بیشتر گشود:

«گررررر!!!»

دوباره سمت خون‌آشام کوچک پرید اما این بار ریجس زیاد خوش شانس نبود. نوک ناخن بلندترین انگشت گرگینه به بازوی باریکش گیر کرد و خراشی عمیق به جای نهاد. ریجس تا به حال این نوع هیولا را ندیده بود اما می‌دانست که از آن زن نیمه‌ماهی کم‌خطرتر است. نیم‌نگاه سریعی به پشت سرش انداخت. چاه آب برای به دام انداختن آن هیولا مناسب به نظر می‌رسید. لبان سرخش به نیشخندی شرور کشیده شد.

یک آن به خودش آمد. تنها دو مشت در هم گره خورده‌ی هیولا را در بالای سرش دید. چشمان سرخش از حیرت گشوده شد. ناچار از میان پاهای کوتاه گرگینه همانند ماهی لیز خورد. برای لحظه‌ای زمین زیر پایش لرزید. نگاهی کوتاه به زمین گود شده و ترک خورده انداخت. شک نداشت که اگر تکان نمی‌خورد به تلی از خمیر گوشت بدل می‌گشت.

به موقع خودش را باز کنار کشید و در یک لحظه ضربه‌ی پنجه‌ی خونینش را به سر گرگینه‌ی خاکستری وارد کرد. تجربیاتش از برخورد با حیوانات جنگل کاملا مثمر بود. پنج رد سرخ روی جمجمه‌ی مستحکم هیولا وارد شد. ریجس انتظار داشت که آن ضربه دشمنش را از میدان نبرد به در کند اما گرگینه تنها چند قدم عقب رفته بود. گرگینه سر خونینش را بالا آورد. آه از نهاد ریجس برخاست.

همان موقع هم آن زخم در حال بهبودی بود. تهدیدی فراتر از قبل در چشمان گرگینه موج می‌زد. در کسری از ثانیه با آرواره‌هایی گرسنه سمت ریجس پرید. ریجس تنها روی زمین خودش را جمع کرد. انگشتان قدرتمند هیولا از بالای کمرش رد شد و بعد صدای شالاپ بلندی فضای روستا را پر کرد. گرگینه مستقیماً در چاه آب افتاده بود.

کتاب‌های تصادفی