خون کور: خیزش محیل
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
خونکور خیزش محیل چپتر ۱۱
ریجس معطل نکرد و سمت چاه یورش برد. قبل از آنکه هیولا بتواند خودش را از آب بیرون بکشد ریجس سنگ بزرگی را از دور حلقهی چاه کند. لبان سرخش به پیچی شرورانه حرکت کردند. میتوانست نگاه درماندهی گرگینه را ببیند. در آن چاه تنگ و تاریک جایی برای فرار نبود. ریجس دستانش را بالا برد تا سنگ را با تمام قدرت بر سر گرگینه بکوبد که یکدفعه هر دو کتفش شروع به سوختن کردند.
ناباورانه به خودش آمد. زیر پاهایش دایرهای سبز رنگ با علامات عجیب ظاهر شده بود. دو تاک سبز و وحشی از درون دایرهی درخشان بیرون آمدند. ریجس میتوانست حس کند که آن دو تاک در بازوانش ریشه دواندهاند. سعی کرد که خودش را رها کند اما فایدهای نداشت. سنگ را زمین انداخت. غرّان به دنبال دشمن دوم چرخید اما نمیتوانست دشمن دوم را بیابد.
گوشت و پوستش از درد تیر میکشید.
پنجهاش را روی کتفش گرفت و بدون توجه تاک را از بدنش بیرون کشید. تقریبا از کتف تا آرنجش همانند رد رگهای خونی پاره شد. نعرهای از درد سر داد. دلش بخاطر همان درد و خونریزی شدید به ضعف آمد و چشمانش لحظهای سیاهی رفت. محکم پلک زد تا از سرگیجه برهد. متوجه شد که دایرهی درخشان زیر پایش کمرنگ شده است. چند قطره آب روی سرش چکید. با چشمانی گشوده از لرز بازگشت. هیکل کوچکش در برابر آن گرگینه ترکهی شکستنی و مردنی به حساب میآمد.
گرگینه قبل از آنکه خونآشام از دستش فرار کند، سر او را گرفت. تمام سر ریجس میان دست پشمالوی گرگینه جا میشد. ضربان قلب شدید خونآشام برای شکارچیاش یک ملودی شیرین و جذاب به شمار میرفت. گرگینه دست دیگرش را بالا آورد و عامدانه تاک باقیمانده را محکم کشید. نعرهی پر از درد ریجس به هوا خاست. گرگینه همانند یک عروسک کاهی، خونآشام را با سر روی زمین کوفت. ریجس تنها حس کرد که بوی خون خودش در بینی و سرش پیچیده است. با ضربهی دوم چشمانش سیاهی رفت و دست و پاهایش روی زمین لخت افتاد.
***
ریجس حس میکرد که سرش در حال منفجر شدن است. تمام تنش با برخورد به خزی ضخیم و خشن دچار خارش شده بود. ذهنش درست کار نمیکرد. پشت سرش از شدت درد ذقذق مینمود. چشمانش را باز کرد اما هیچ ندید. نالهای کمجان از میان لبان رنگ پریدهاش بیرون ریخت. موهایش از پشت به بالا کشیده شد و صدای مردی پخته در گوشش پیچید:
«هوه؟! انگاری شکار کوچولوم بیدار شده!»
صدای جریان آب وحشی، گوش ریجس را پر کرده بود. لحظهای بعد بدون اخطار روی زمین پرت شد و از درد به خودش پیچید. صدای پریدن مرد بر روی زمین برخاست. ریجس نفس بلندی کشید. چیزی دور دهانش پیچیده بود که نمیگذاشت دهانش را باز کند. سعی کرد دست و پایش را تکان دهد اما هیچ فایده نداشت. یکدفعه همه جا روشن شد. ریجس صورتش را در هم کشید. نور ظهر برایش کور کننده محسوب میشد.
سرش را از درد دیدن نور روی زمین خاکی_سنگی فشار داد. موهای طلایی در هم گوریدهاش روی زمین پخش شده بودند. سرش به شدت به بالا کشیده شد. صدای بم آن مرد در گوشش پیچید:
«هوی زالو! این همونجاییه که ازش اومدی؟»
پلکهای ریجس از شدت انزجار نور و درد روی هم چین خورده بودند. به زحمت لای یکی از پلکهایش را گشود. همه جا نورانی و درخشان بود. به زحمت توانست سایهای قهوهای رنگ از پل چوبی معلق را میان اشباح سبز رنگ درختان میدید. با دیدن آن پل، وحشتزده خویش را عقب کشید:
«امف... مف... هومف!»
نفسهای وحشتزده و تقلاهای نافرجام ریجس، جادوگر را به این نتیجه رساند که آن بچه خونآشام به طور قطع از روی آن پل فرار کرده است. گیلن نگاه سبز دنیا دیدهاش را تنگ کرد:
«که اینطور. پس یه سوراخ موش باز کردن. بهتره همینجا سوراخ رو گل بگیرم.»
پایش را روی کمر ریجس نهاد تا دیگر همانند کرمی بدبخت روی زمین تقلا نکند. دستانش را بالا برد و انگشتانش را به شکل خاصی در هم گره زد. صدای وردی قدیمی ریجس را از تقلاهای نافرجام باز داشت. با دهشت متوجه شد که تنها زمینلرزه نیست بلکه درختان هم در حال جنبش هستند. شاخههای درختان نزدیک به پل خم شدند و پل را از جای کندند. زمین لرزه ادامه داشت و ریجس با چشمانی گشاده از حیرت و ترس به جلویش مینگریست. زمین در جلویش شروع به ترک خوردن کرد. سنگها و صخرهها با صدای مهیبی در درهی عمیق میغلطیدند. صدای دهشتبار شکستن و فرو ریختن زمین در جان ریجس ترس انداخته بود. گیلن خواندن وردش را متوقف کرد. عرق دانه درشتی روی پیشانیاش نشسته بود. نفس عمیقی کشید. کار سختی بود که فاصلهی بین دو در را با ایجاد شکاف توسط ریشهها زیاد کند. عرق پیشانیاش را زدود و هوفی کشید:
«خب! فاصلهی دو طرف دره هم درست شد. دیگه اون عوضیا نمیتونن پل بزنن.»
نگاه سبزش روی غل و زنجیره دست و پای خونآشام افتاد. او نیز حتما از دست اشخاصی فرار کرده بود. شانهای بالا انداخت. مهم این نبود که از دست که گریخته است. مهم این بود که در دستان او قرار داشت. نیشخندی شرور روی لبهای گیلن نقش بست.
قانون میگفت که تمام خونآشامان بتپایر در صورت دستگیری باید برای برج جادو و شخص مرلینوس فرستاده شوند. گیلن با غیض خونآشام کوچک را روی گرگینهاش انداخت و خود نیز سوار شد:
«پیرمرد عوضی مفتخور! اگه فکر کردی این یکی رو میدم دستت کور خوندی!»
باید آن خونآشام را تا موعد برداشت در جایی مخفی میکرد. چشمان زمردینش برقی زدند. هماکنون جایی برای مخفی کردن آن خونآشام پیدا کرده بود.
***
دو روز بعد
ریجس ساکت در گوشهای ایستاده بود. سنگهای ریز و تیز، کف پاهای برهنهاش را میآزردند. از زیر سایبان موهای بلوندش آن دو جادوگر را زیر نظر داشت. اتاق سنگی به خوبی در داخل آن غار بزرگ حجاری شده بود. اتاقی مستطیلی که در انتهایش یک تخت چوبی و یک چوب لباسی قرار داشت.
در سوی دیگر یک میز بزرگ چوبی حکاکی شده همراه با قفسههایی پر از طومار و کتاب بود. روی میز جمجمهی یک خونآشام قرار داشت. شمعی کلفت و قرمز رنگ روی جمجمه در حال آب شدن بود. ریجس با گنگی و نومیدی در چشمان توخالی جمجمه خیره گشت. انگار که میتوانست درد و رنج صاحب آن جمجمه را حس کند.
آب دهانش را با صدا قورت داد. جادوگری که او را آورده بود، در جلوی میز روی یک صندلی ساده نشسته بود. جادوگر دیگر هم پشت میز قرار داشت. جادوگر سبزپوش کیسهای پر از زر روی میز نهاد:
«آسیلیوس! میخوام یه لطفی در حقم بکنی!»
آسیلیوس آرنجهایش را روی میز نهاده بود. از پشت آن انگشتان ضمخت و گرهکردهاش با همان تکچشم باقیمانده نگاهی به گیلن انداخت. همان نگاه نافذ سرد و خشنش روی ریجس دوید:
«گیلن؟! خودت میدونی که داری چه غلطی میکنی؟»
گیلن میدانست که آسیلیوس دندانگردتر از آن است که بتوان با صد سکه زر او را فریفت. آسیلیوس به تکیهگاه صندلیاش تکیه زد و از نور شمع دور شد. گرچه مشعلهای روی دیوار هنوز روی سرش نور انداخته بودند. نفس سنگینش را بیرون داد و دستی بر سر کچلش کشید:
«اون بچه یه بتپایره و تو میخوای که من، اون رو بین بردههام قایم کنم؟! فکر کردی الکیه؟ اونم همچین جایی که عین شکم اردک ناظر میریزه؟»
دستش را بیهدف پرت کرد و ادامه داد:
«نه گیلن! درسته که رفیق همدیگهایم ولی این دیگه زیادیه. اگه مرلینوس یا هر کدوم از ناظرا بفهمن بیچارهایم.»
گیلن دستهی صندلی را میان مشتش فشرد. ابروان کلفتش در هم فرو رفتند:
«آسیلیوس! من برای ده سال کوفتی تو ردهی پنج گیر کردم فقط بخاطر قانونای احمقانهی مرلینوس!»
کتابهای تصادفی


