فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

خونکور خیزش محیل چپتر ۱۳

مینوس رو به بقیه زیردستانش پوزخندی زد:

«اینم یه نوچه بی‌جیره و مواجب دیگه.»

ریجس دندان‌هایش را روی هم فشرد. او خوب قدر غذا را می‌دانست. قانون این غار نیز مانند قانون جنگل بود. قوی می‌خورد و ضعیف شکار می‌شد. دندان‌های سپید درنده‌اش را روی هم فشرد. این مبارزه‌ای برای بقا بود. فرقی نداشت که آن‌ها همنوعانش باشند یا دشمنانش. هر که به اموال او دست درازی می‌کرد، باید مجازات می‌شد.

به یاد قوانین آسیلیوس افتاد. حمله به بقیه‌ی برده‌ها ایرادی نداشت، داشت؟! بدون فکر و در کسری از ثانیه سمت مینوس حمله برد. قبل از آن که مینوس سمت او کامل برگردد، دندان‌هایش را در گلوی او فرو کرد. خونی نسبتاً سرد با طعم آهن در دهانش پاشید. مشتی محکم دنده‌های ریجس را خرد نمود و او را به عقب پرت کرد. ریجس تا به آن شب اینگونه ضربه نخورده بود. به گوشه‌ای افتاد و روی زمین غلطید.

بقیه‌ی برده‌ها تنها نظاره‌گر این ماجرا بودند. کاری از دست کسی برای پسرک تازه‌وارد برنمی‌آمد. مینوس غیض کرده بود. با قدم‌هایی بلند و محکم سمت پسرک نیمه‌جان رفت. گلوی خون‌آلودش هم ترمیم گشته بود. روی زمین سنگی تفی انداخت:

«عوضی حرومی! گور خودتو کندی!»

ریجس روی زمین از درد به خودش می‌نالید. نای تکان خوردن نداشت. از درد پلک‌هایش را روی هم فشرد و قطره‌ای اشک روی زمین سنگی ناهموار چکید.

آهسته یکی از چشمان پر اشک آبی‌اش را گشود. دو ساق پای عضلانی و لاغر میان او و مینوس خشمگین حائل شده بود. صدای آرام و خشدار جدیدی به مینوس هشدار داد:

«کافیه! اون فقط یه بچه‌اس!»

مینوس خرناسی کشید و پوزخندی تحویل مدافع ریجس داد:

«کی اهمیت می‌ده لعنتی عوضی؟ بکش کنار ناهائیل وگرنه دوباره...»

ناهائیل اخمی کرد و به بینی‌ باریکش چین داد:

«وگرنه دوباره چی؟ کتک می‌خوری؟!»

مینوس خرخری کرد. هنوز آن کتک آخر را از ناهائیل فراموش نکرده بود. دندان‌هایش را روی هم فشرد:

«دفعه بعدی وجود نداره! بریم!»

مینوس راهش را کشید و رفت اما ناهائیل با همان چشمان سبز گربه‌ایش او را تا نقطه‌ای دور دست دنبال کرد. وقتی که مطمئن شد آن ولف‌پایر قلدر و زورگو باز نمی‌گردد به سمت ریجس بازگشت. روی یک زانو نشست. پوست پاهای باریکش از کار معدن سخت شده بود. دست نوازشی روی سر ریجس کشید.

چشمان سبزش پر از حسرت و اندوه بود. ریجس زبری آن دستان مردانه را حس می‌کرد اما می‌توانست مهربانی را از آن لمس خشن حس کند. لبانش را به هم فشرد. آخرین بار چه زمانی نوازش شده بود؟ آخرین بار یولیان او را نوازش کرده بود. یکدفعه از روی زمین سرد و خشن کنده شد. آرام چشمانش را گشود و به ناجی‌اش نگاه کرد.

چشمان سبز گربه‌ای ناهائیل نگاهی ساکت و پر از آرامش به ریجس داد. لبخندی روی لب‌های باریکش نقش بست:

«چه چشمای خوشگلی داری! مثل دو تا جواهر قیمتی‌ان.»

ریجس حس می‌کرد که نبض قلبش در سرش می‌زند. بار اولی بود که تعریف کسی را می‌شنید. ناهائیل سرش را برگرداند و به جلویش نگریست. ریش قهوه‌ای روشن به صورت پخته و لاغرش می‌آمد. ناهائیل، ریجس را روی دستان قویش به داخل اتاق محقر و سنگی خودش برد. ریجس را روی پتوی پوستی و پاره‌ی خودش نهاد. سراغ بقچه‌ی کوچکش در گوشه‌ی اتاق رفت.

در درون غار اتاق‌های کوچک و باریک زیادی به صورت دستی حجاری شده بود تا بردگان را درون خود جای دهد. هر برده در طی زمان اگر خوب کار می‌کرد می‌توانست لوازم اولیه‌ی زندگی را تهیه نماید. اگر هم وفاداری‌اش را ثابت می‌کرد شاید کمی امکانات بهتر به او می‌دادند. بردگان سرسپرده‌ای مثل مینوس نیز از این دسته و قماش بودند.

اما ناهائیل حاضر نبود بخاطر زندگی‌اش تن به ذلت خدمت به جادوگران بدهد. از لای بقچه‌ی کوچکش یک کوزه‌ی کوچک چوبی درآورد. رو به کودک نگون‌بخت کرد. کوزه‌ی حکاکی شده را جلو برد:

«دارو اینجا نایابه. این داروی تسکین دهنده رو خودم از علفای این دور و بر درست کردم. فقط درد کشیدنت رو قابل تحمل‌تر می‌کنه.»

ریجس مطیعانه چند قطره از آن مایع سبز و بدبو را نوشید. کم مانده بود که هر چه در دلش است را بالا بیاورد اما خودش را مجاب کرد تا آن داروی تلخ را فرو دهد. ناهائیل دوباره پسرک لاغر را دراز کرد. در کوزه را با چوب‌پنبه چفت نمود. چشمان سبزش روی زمین سنگی خیره مانده بود اما در دوردست‌ها سیر می‌کرد:

«اون آشغالا...!»

دست راستش مشت شده بود. ریجس با دقت حرکات ناجی‌اش را زیر نظر داشت. متوجه شد که درد دنده‌های شکسته‌اش کمتر شده است. لبان سرخش را روی هم فشرد. چشمان آبی مطیعش مردد بودند. عاقبت لب گشود:

«آقا؟ چرا این کار رو کردید؟»

ناهائیل چشمان گربه‌ای تیزبینش را در نگاه ریجس دوخت. می‌توانست تردید و شک را در پس آن جواهرات آبی ببیند:

«بهم مشکوکی؟»

ریجس لب برچید:

«هیچ‌کس کار مجانی انجام نمی‌ده!»

ناهائیل پوزخندی پر از غم و درد زد. سر کچل شده‌ی ریجس را نوازش نمود:

«منم یه پسر داشتم. اونم هم سن و سال تو بود.»

ناهائیل سرش را پایین انداخت و به آستانه‌ی در نگاهش را دوخت.

نگاه سبزش نومید و کدر بود. زهرخندی روی لبان سرخ باریکش نشست:

«جادوگرا کشتنش.»

خبر کوتاه بود و سنگین. ریجس درکی از مسئله نداشت اما مهربانی را خوب درک می‌کرد. آهسته دست زمخت ناهائیل را گرفت و نگاهی درخشان به ناهائیل انداخت. ناهائیل لبخندی کم‌عمق زد. گویا پس از سال‌ها پسرش را به‌دست آورده بود.

دوباره دست نوازشی بر سر ریجس کشید. نفس سنگینش را با آهی سبک بیرون داد:

«هر کاری می‌کنی فقط از مینوس و دار و دسته‌اش دور باش. می‌دونم که دوست نداشتی غذات رو به اونا بدی اما باید شرایط رو درک کنی. تو هنوز کوچیکی و زور کافی نداری. اگه نمی‌خوای زیر بار زور بری باید صبر کنی.»

چشمان آبی سرگشته‌ی ریجس با حیرت ناهائیل را می‌نگریست. نفسی گرفت و به دستان کوچکش چشم دوخت. دستانش را مشت و باز کرد. هنوز زود بود. لبخند کوچکی روی لبانش نشست.

***

صد و شصت سال بعد

تیشه را بالا برد و با ضرب‌آهنگی آشنا روی صخره کوبید. صخره ترک برداشت و رنگ سرخ درخشانی از لابه‌لای صخره بیرون خزید. نفس خسته‌اش را با صبوری بیرون داد. ناخن‌های نوک تیز کثیفش را لای ترک نورانی جا کرد. فشاری محکم داد تا تکه‌ای از صخره جدا شود. با دیدن آن سنگ مانای خالص بزرگ و بدون رگه لبخندی از سر آسودگی روی لبان سرخش نشست.

با پشت دست پیشانی خاک‌آلود و عرق کرده‌اش را پاک کرد. سنگ مانای یک وجبی را به زور از درون سنگ کند و درون کیسه‌ی پارچه‌ایش انداخت. کیسه‌ی خاکستری را کمی تکان داد تا صید امروزش را ببیند. سنگ‌های جادویی درخشان با صدای جرنگ‌جرنگ گوش‌نوازی به هم برخورد کردند.

پوفی کشید و دستمالی تاب خورده را به پیشانی‌اش بست. تیشه را برداشت و درون تونل پیچ خورده راه افتاد. در این سال‌ها فضای معدن را همانند کف دستش می‌شناخت. نفسی گرفت و پا در یکی از تالارهای اصلی نهاد. برده‌ها در گوشه و کنار مشغول استخراج سنگ مانا بودند. ذخیره‌ی سنگ مانای معدن رو به اتمام بود و دیگر به سختی سنگ مانا پیدا می‌شد.

چشمش به ناهائیل افتاد که در گوشه‌ای تکیه بر استلاگمیت زده بود. ناهائیل با دیدن او دستش را بلند کرد و لبخندی زد. در گذر این سال‌ها او به ناهائیل همانند پدر نداشته‌ی خویش می‌نگریست. ریجس ابتدا به سراغ نگهبانان رفت و کیسه‌ی خویش را تحویل داد. از گوشه‌ی چشم متوجه شد که مینوس و پاچه‌خواران همیشگی‌اش از گوشه‌ای به او نگاه می‌کنند.

نفسش را بی‌اهمیت بیرون داد. نگهبان انسان دانه دانه تعداد و رنگ سنگ‌ها را در طومار پوستی نوشت. ابرویی بالا انداخت:

«کارت مثل همیشه خوبه.»

به میز کنار دستش با انگشت شست اشاره کرد:

«یه وعده غذایی کامل داری با یه رون مرغ.»

روی میز دو سکه‌ی سیاه انداخت و ادامه داد:

«اینم برای سنگ مانای سرخ.»

ریجس با قدم‌هایی مطمئن سمت میز آشپز رفت. کاسه‌ای چوبی پر از سوپ همراه یک ران مرغ و قرص نانی گرفت.

کتاب‌های تصادفی