خون کور: خیزش محیل
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صد و شصت سال بعد
تیشه را بالا برد و با ضربآهنگی آشنا روی صخره کوبید. صخره ترک برداشت و رنگ سرخ درخشانی از لا به لای صخره بیرون خزید. نفس خستهاش را با صبوری بیرون داد. ناخنهای نوک تیز کثیفش را لای ترک نورانی جا کرد. فشاری محکم داد تا تکهای از صخره جدا شود. با دیدن آن سنگ مانای خالص بزرگ و بدون رگه لبخندی از سر آسودگی روی لبان سرخش نشست.
با پشت دست پیشانی خاکآلود و عرق کردهاش را پاک کرد. سنگ مانای یک وجبی را به زور از درون سنگ کند و درون کیسهی پارچهایش انداخت. کیسهی خاکستری را کمی تکان داد تا صید امروزش را ببیند. سنگهای جادویی درخشان با صدای جرنگجرنگ گوشنوازی به هم برخورد کردند.
پوفی کشید و دستمالی تاب خورده را به پیشانیاش بست. تیشه را برداشت و درون تونل پیچ خورده راه افتاد. در این سالها فضای معدن را همانند کف دستش میشناخت. نفسی گرفت و پا در یکی از تالارهای اصلی نهاد. بردهها در گوشه و کنار مشغول استخراج سنگ مانا بودند. ذخیرهی سنگ مانای معدن رو به اتمام بود و دیگر به سختی سنگ مانا پیدا میشد.
چشمش به ناهائیل افتاد که در گوشهای تکیه بر استلاگمیت زده بود. ناهائیل با دیدن او دستش را بلند کرد و لبخندی زد. در گذر این سالها او به ناهائیل همانند پدر نداشتهی خویش مینگریست. ریجس ابتدا به سراغ نگهبانان رفت و کیسهی خویش را تحویل داد. از گوشهی چشم متوجه شد که مینوس و پاچهخواران همیشگیاش از گوشهای به او نگاه میکنند.
نفسش را بیاهمیت بیرون داد. نگهبان انسان دانه دانه تعداد و رنگ سنگها را در طومار پوستی نوشت. ابرویی بالا انداخت:
- کارت مثل همیشه خوبه.
به میز کنار دستش با انگشت شست اشاره کرد:
- یه وعده غذایی کامل داری با یه رون مرغ.
روی میز دو سکهی سیاه انداخت و ادامه داد:
- اینم برای سنگ مانای سرخ.
ریجس با قدمهایی مطمئن سمت میز آشپز رفت. کاسهای چوبی پر از سوپ همراه یک ران مرغ و قرص نانی گرفت.
برای او غذای شاهانهای محسوب میشد. کنار ناهائیل نشست. طبق معمول هر چه داشتند را با هم نصف کردند. ناهائیل پوزخندی زد:
- چشمات برای پیدا کردن سنگ مانا خوب کار میکنه.
ریجس تکهای نان به نیش کشید. آبیهای موذیاش به زیرکی اطراف را میپایید:
- تجربهی تو باعث پیشرفتم شد.
چشمش ناخودآگاه روی آسیلیوس قفل گشت. آسیلیوس در بالای پلهها مشغول براندازی او بود. ریجس فکش را روی هم فشرد. استخوان فکش کمی بیرون زد. در چشمان آبیاش چیزی جز نفرت به چشم نمیخورد. در طی این سالها حس خوکی را داشت که برای ذبح کردن، میپروراندند.
ناهائیل متوجه نگاه ریجس شد. سرش را پایین انداخت و چنگی لای موهای بهم چسبیدهی قهوهای رنگش برد:
- آروم باش پسر.
ریجس همانطور که خیره به آسیلیوس کچل مانده بود، مرغش را به نیش کشید. حرصش را سر آن مرغ بینوا خالی میکرد، گویی داشت گوشت آن جادوگر ملعون را به نیش میکشید و میجوید.
ناهائیل زیر لب و خیلی آرام به دور از گوش جاسوسان صاحب معدن لبهای باریکش را بر هم زد:
- میدونم که اونا تو رو برای کشتن آوردن اینجا اما خودت رو کنترل کن. بالاخره یه راهی برای فرار از این قبرستون پیدا میشه.
ریجس نفسش را به شدت و تلخی از بینیاش بیرون داد و خیره به کف سنگی – خاکی معدن ماند:
- ناهائیل من الان صد و هفتاد و پنج سالمه. فقط پنج سال دیگه برای فرار وقت دارم.
نگاهش را از زمین خاکستری کند و به مشعلدان بزرگ دوخت. آتش داخلش جرقهزنان زبانه میکشید و خودش را به بالا میرساند. درون ریجس هم به همین شکل بود؛ بیقرار و بیتاب. ابروان طلایی ریجس به بالا تا خورد. در طی این سالها مهلتی برای فرار نیافته بود. حاضر بود شرط ببندد که طی این پنج سال هم راه به جایی نخواهد برد.
شانههای ناهائیل با دیدن غم ریجس فرو افتاد. در این سالها ریجس جای پسر از دست رفتهاش را گرفته بود. طاقت نداشت غم و ناراحتی او را ببیند. پلکهایش را روی هم فشرد. باید به هر قیمتی آن پسرک را میرهاند. یک بار نتوانسته بود از عزیزانش محافظت کند. به طور قطع بار دومی وجود نخواهد داشت. کاسهی چوبی سوپ را سر کشید و نان را در کیسهی کمریاش نهاد.
کتابهای تصادفی
