فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: خیزش محیل

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشمان سبزش را از ریجس نشسته کند. حرکتی از گوشه‌ی چشم توجهش را جلب کرد. سرباز دوان‌دوان از پله‌های چوبی بالا رفت و خودش را به آسیلوس رساند. دستش را جلوی دهانش گرفت و چیزی را در گوش آن جادوگر هیکلی و کچل زمزمه نمود. ناهائیل این حرکت را به خوبی می‌شناخت. نیشحندی محو لبان باریکش را کشید و به چشمان خسته‌اش چین داد.

رو به ریجس نشسته کرد. گویی آخرین بار بود که پسرخوانده‌اش را می‌دید. روی یک زانو نشست. دست روی شانه‌ی قوی ریجس نهاد. ریجس با نگاهی احمقانه و بی‌آلایش دست ناهائیل را دنبال کرد و بعد به صورت باریک و خسته‌ی او رسید:

- چی شده؟!

ناهائیل میان موهای طلایی و بلند ریجس دست برد و برای آخرین بار صورت او را نوازش کرد:

- ریجس! آزاد زندگی کن!

ریجس منظور ناهائیل را نفهمید. ناهائیل آخرین لبخند درخشانش را به عنوان یادگاری به ریجس هدیه داد و برخاست. ریجس گیج و مبهوت با دهانی باز مانده بود. صدای شیپور آماده‌باش در فضای بزرگ معدن اکو شد. ریجس رویش را از ناهائیل برگرداند. معنای آن بوق را به خوبی می‌دانست. این بوق حضور ناظر برای سرکشی به معدن بود.

می‌بایست تا پایان حضور ناظر در دخمه‌ای کوچک می‌چپید و صدایش در نمی‌آمد. کاسه‌ی سوپ بی‌مزه‌اش را جرعه‌جرعه سر کشید. استخوان مرغ را در کاسه‌اش انداخت. دور دهانش را با پشت دست تمیز کرد و برخاست. نگاهی به دور و برش انداخت اما ناهائیل را ندید. سرک کشید تا او را میان برده‌های بهم ریخته و حیران بیابد اما تنها کسی که نصیبش شد همان آسیلیوس کچل بود.

آسیلیوس مثل همیشه او را همراهی کرد. پشت پیراهن آبی رنگ چرک ریجس را گرفت و او را به دنبال خودش کشانید. در میان تونل‌های پیچ در پیچ و باریک و بزرگ فرو رفتند. ریجس از این وضعیت متنفر بود. ابروهای متوسط مردانه‌اش در هم گره خورده بودند. آسیلیوس به یک فرو رفتگی دیوار رسید.

چوب بلند آبنوسش را روی زمین کوبید. سنگ بزرگی کنار رفت و یک جای مخفی کوچک را نمایان ساخت. آسیلیوس دست زیر ردای بلندش برد و طناب و پارچه‌ای را بیرون کشید. عصایش را کناری نهاد و دستان خون‌آشام به ظاهر مطیع را از پشت بست. برای لحظه‌ای با ریجس چشم در چشم شد. خود او نیز می‌دانست که اگر ریجس مهلتی برای نفس کشیدن داشته باشد به طور قطع گردن او را خواهد درید.

دهان ریجس را هم بست و او را با لگدی به داخل دخمه‌ی تنگ و تاریک انداخت:

- بتمرگ همینجا و صدات هم در نیاد!

تنها نگاه کینه‌توزانه‌ و درخشان ریجس جوابش بود. آسیلیوس قدمی عقب کشید و عصای آبنوسش را برداشت. سنگ‌ آهسته روی زمین کشیده شد و صدای ناهنجاری را به وجود آورد. ریجس همانند جنینی در خود جمع شده بود. توانایی حرکت اضافه‌ای را نداشت. هوا به سختی وارد آن دخمه‌ی کوچک و تنگ می‌شد.

ریجس با دهانی بسته به زحمت، نفس می‌کشید. پلک‌هایش را روی هم فشرد. آسیلیوس نقطه‌ضعف او را به چنگ آورده بود. تنها کافی بود که کار اشتباهی انجام بدهد تا جان ناهائیل به خطر بیفتد. سرش را روی زانوانش نهاد و آب دهانش را قورت داد. در این سال‌ها چیزهای زیادی را از ناهائیل آموخته بود. به جرئت می‌توانست بگوید که بعد از یولیان زندگی‌اش را مدیون اوست.

صدای قدم‌های سبک و خرامانی او را به خود آورد. سرش را بلند کرد و نفسش را حبس نمود. از صدای قدم‌ها می‌توانست بگوید که متعلق به یک زن هستند. خود ناظر بود. ریجس به سختی و با اضطراب تک نفسی گرفت و پلک‌هایش را روی هم فشرد. صدای نرم و مخملین زن گوش‌های نوک‌تیز ریجس را نوازش داد. اولین باری بود که صدای یک زن را می‌شنید:

- هوم. جدیداً میزان برداشت معدن کم شده.

صدای تک‌خنده‌ی عصبی و لحن پاچه‌خوارانه‌ی آسیلیوس برخاست:

- مثل اینکه سوءتفاهم شده خانم اِریا فالان! جدیداً برده‌ها یه مقدار کم کار شدن باید یه کم بیشتر بهشون سخت بگیرم.

اریا به قدم زدنش ادامه داد. از صدای قدم‌ها مشخص بود که اریا به سمت او می‌آید. صدای شیرین اریا مثل آبنباتی جذاب در گوش‌های ریجس آب شد:

- جداً؟! اما من که خبرای دیگه‌ای به گوشم رسیده. می‌دونی که اگه این خبر به گوش رئیس خاندان فالان برسه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته؟

کتاب‌های تصادفی