بدرود پرنسس
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دو
پیرزن پیراهن او را در آتشدان انداخت؛ شعلههای آتش بلندتر شدند و دود از میانشان برخواست و بالا رفت؛ آماریس اخمهایش در هم رفت؛ سوالها در ذهنش پیچ و تاب خوردند، اما چیزی نپرسید.
بوی سوختن پیراهنش را نفس کشید؛ با احتیاط در را هل داد و جلو رفت؛ صدای برخورد کفشهایش به زمین سنگی آنجا، بلند شد.
به طور کامل شبیه به راهرو قبلی بود با این تفاوت که بر دروازهی سوم تصویر متفاوتی نقش بسته بود؛ همان زن درحالی که لبخندی به لب داشت، پشت سه کودک کوچکی که جلویش دو زانو کنار هم نشسته بودند، قرار داشت؛ کودک کوچکی در بغل خود داشت و دست نوازشگرش بر سر او که کوچکترین کودک بود، بود؛ او به اندازهی خردسالی بود که به تازگی توانایی نشستن را کسب کرده بود؛ یک دختر شاید چهار پنج ساله و دو دختر دوقلوی کوچکتر که جلوی آن دو نشسته بودند؛ سرشان به پشت و سمت آنها برگشته بود، طوری که فقط نیمرخ صورتهای کودکانهیشان پیدا بود؛ آن زن و فرزندی که در آغوش داشت، تنها چهرههای خندان بودند و سه کودک دیگر با نگاهی حسرتآلود و مرده نظارهگر شادی مادر و برادرشان بودند.
همهی کودکان خطوطی مثل خطوطی که در دروازهی قبلی اطراف سر مرد بود، دور سرشان بود جز دختری که از هر سه کودک دیگر بزرگتر بود.
دیدن چشمان آن سه، ضربان قلبش را بالا برد؛ احساسات درون نگاهشان واقعی و دردناک بنظر میرسید.
دروازهها بسیار قدیمی بودند؛ گویا داستانی از تاریخ گذشته را روایت میکردند! در آن لحظه با خود فکر کرد، نکند از تصاویر میتواند مراسمی که در انتظارش بود را حدس بزند؟!
- باید لباس زیرتون رو در آتش بندازم.
آماریس پاهای لرزانش را بهم فشرد تا آرام بگیرد؛ فکر آنکه پس از آن چه میشد نمیگذاشت لرزش کوچک پاهایش متوقف شوند.
- خیلی خب!
قبل از آنکه او بخواهد کمکی برای در آوردن لباس کند، خودش لباسهایی که سینهها و پایین تنهاش را پوشانده بود با تعلل در آورد و آن را به دست خدمتکار داد؛ او هم آنها را به درون منقل زرین انداخت تا بسوزد.
هوا آنقدرا هم سرد نبود اما نوک سینههایش سفت و برجسته و پوست ران و بازوهایش مور مور شدند.
آرام، طوری که پیرزن نشنود، گفت:
- برای سرزمینم.
و درب را با دستانی مردد هل داد؛ قدم به سومین راهرو گذاشت و به سمت چهارمین دروازه حرکت کرد.
وقتی که به آن نزدیک شد توانست تصویر آن زن را ببیند، اینبار برهنه بر زمین زانو زده بود و سعی داشت صورت گریان خود را با دستانش بپوشاند، سه قطره اشک از چانهاش به سمت زمین روان بود.
آن تصویر را که دید، گویا ناگهان امید در دلش خشکید! قرار بود چه بلایی بر سرش آوار شود؟!
در سکوت منتظر شد تا خدمتکار بگوید برای عبور از دروازهی جدید باید چه میکرد.
اینبار خدمتکار، از همان پشت، خم شد و کفشهای او را از پایش در آورد؛ پس از آن موهای بافته شدهاش را باز نمود.
آماریس موهایش را از دو طرف به جلو آورد تا سینههایش را پشت آن پنهان کند؛ حتی آنقدر بلند نبودند که بتوانند نوک سینههایش را بپوشانند.
بوی بد سوختن ربان موها و کفشهایش را نفس کشید.
به خود یادآوری کرد که کیست؛ هر چه که میخواست شود، او باید محکم و قوی بنظر میآمد! ضعف او مایهی ننگ کشورش بود!
درب را اینبار محکم باز نمود و بر آن زمین سرد و صاف، پابرهنه به سمت پنجمین دروازه رفت.
آن زن عریان دیگر گریه نمیکرد؛ در آغوش مرد بزرگ جثهای آرام گرفته بود؛ مرد چهارزانو نشسته بود و زن درست وسط پاهایش؛ سرش درست بالای سر زن بود و دستانش را به دور شکم او حلقه کرده بود؛ درحالی که زن را در بغل گرفته بود، لبخند مهربان اما غمگینی داشت؛ هردو منتظر به آماریس خیره شده بودند.
تصویرشان طوری بود که شکاف وسط دروازه هم آنها را نمیتوانست از هم جدا کند؛ تنها هر دو را به دو نیم تبدیل میکرد، اما باز هم نیمهی آنها کنار یکدیگر باقی میماند.
خدمتکار اینبار بدون هیچ سوالی دست برد به سمت گردن او، آماریس دستش را به شدت پس زد.
حال فهمیده بود گردنبند نمادین برای چه بود! با داد پرسید:
- داری چیکار میکنی؟!
پیرزن در سکوت به او نگاه کرد، انگار با آن نگاه میخواست بگوید «میدانی»
آن یادگاری بود که از اولین نسلش، از الهه، به ارث برده بود؛ او وظیفه داشت مراقب آن باشد تا وقتی که بر گردن فرزند خود آویزد، همانطور که پدرش اینکار را کرده بود.
آنها نماد مقدس خاندان سلطنتی کشورش را به آتش میانداختند؟!
این توهین آمیز و غیرقابل تحملترین رفتاری بود که از وقتی که به آنجا آمده بود، دیده بود.
البته! آنها گلهی طردشدگان بودند! از گاو و گوسفند هم کمتر.
دستانش مشت شد؛ با عصبانیت گفت:
- نمیذارم!
صدای خشک پیرزن را شنید:
- چارهی دیگهای ندارین.
در آن لحظه خشمش، تمام ترسش را از بین برد؛ دلش میخواست همان لحظه برگردد اما نمیتوانست؛ اگر تصمیم با او بود و قرار بود فقط صلاح خویش را در نظر گیرد هیچوقت پا به این کشور نمیگذاشت.
کتابهای تصادفی


