فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بدرود پرنسس

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر سوم

اینبار خدمتکار بر پنجه بلند شد، به طور ناگهانی بر گردن آماریس چنگ زد و گردنبند را کشید.

آماریس فریاد زد و دستش برای گرفتن دست او جلو رفت؛ اما دیگر دیر شده بود؛ زنجیرش نازک‌تر از آن بود که در برابر وحشی‌گری آن زنک دوام بیاورد؛ دیگر گردنبند پاره شده‌اش میان دست خدمتکار بود.

پیرزن به سمت مشعل دان رفت.

می‌دانست که نباید با او درگیر می‌شد؛ می‌دانست که کشور اوست که در معرض تهدید قرار گرفته؛ می‌دانست باید منتظر فرصت باشد؛ اما بازهم به دنبال او دوید:

- گفتم نمی‌ذارم!

ناگهان دروازه باز شد و صدای جوان و مردانه‌ای گفت:

- چیکار می‌کنی؟

خدمتکار و آماریس هر دو متوقف شدند و به سمت او برگشتند.

مردی بسیار زیبا که موهایش تا زیر چشمانش را پوشانده بود، با پیراهن و شلواری ساده و سفید که بدن بسیار بزرگ و پاهای بلندش را می‌پوشاند، در چهارچوب دروازه ایستاده بود!

آماریس به خود که آمد، بلافاصله از کمر خم شد، پاهایش را به هم چسباند، شانه‌هایش را از جلو به هم نزدیک کرد و هر دستش را روی سینه‌‌ی سمت مخالف خود گذاشت؛ سرش را که خم کرد، موهایش جلوتر از بدنش در هوا آویزان شد.

پیرزن گفت:

- ولیعهد... شما نباید از اتاق خارج شین!

آماریس با شنیدن عنوان او، بلافاصله سرش را بلند کرد؛ او پسر بزرگترین دشمنشان بود؟!

مرد رو به خدمتکار گفت:

- اون رو بهم بده، خودم انجامش می‌دم!

- اما...

مرد دستش را جلو برد؛ پیرزن متوجه شد اصرار بیشتر فایده‌ای ندارد، پس گردنبند را در دست او گذاشت.

ولیعهد گردنبند را به آتشدان نزدیک کرد:

- الان وقت آوردن ناهاره، درسته؟

پیرزن سرش را به نشانه‌ی اطاعت خم کرد و با قدم‌های عجولانه‌ای دور شد؛ از راهرو خارج شد و در خود به خود پشتش بسته شد.

آماریس درهمان حالت خمیده، مانده بود که چطور می‌تواند گردنبند خود را بدون ایجاد مشکلی برای خودش یا بین کشورها، بازپس‌گیرد؛ به هرحال طرفش ولیعهد قدرتمندترین کشور حال حاضر بود!

همین که دید آن مرد گردنبند که میان کف دست بازش بود را به سمتش گرفت، با مکث نگاهش را بین صورت و دست او گرداند.

او صورتی بسیار خوش فرم و مردانه و لب‌های پری به سرخی خون داشت؛ چشمانش با موهای خوش حالت و مشکی رنگش پوشانده شده بود؛ او زیباترین مردی بود که آماریس تا به حال دیده بود!

بنظر نمی‌رسید قصد بدی داشته باشد! شاید هم بازیگر خوبی بود! به هرحال عجیب نبود اگر همه‌ی طردشدگان، حیله‌گر و دروغگو باشند!

همانطور که تاریخ نشان می‌داد، آن‌ها در لباس معصومیت گوسفند، مکر روباه و طمع گرگ را می‌توانستند به راحتی پنهان کنند.

منفور، خیانتکار، خونریز و وحشی... آماریس همیشه فکر می‌کرد آن‌ها هر حیوانی هستند جز زیبا!

مرد زمزمه کرد:

- این برای شماست، درسته؟

آماریس بی‌آنکه جوابی بدهد یا تشکری کند، درحالی که شانه‌هایش را جمع کرده بود، سعی کرد دستانش را طوری که تا جای ممکن سینه‌هایش بیشتر از آن دیده نشوند، جا به جا کند.

اگر تنها فقط یک مرد بود شاید به اندازه‌ی حالا آزارش نمی‌داد اما چون می‌دانست حالا جلوی دشمن کشورش برهنه است، تحملش سخت‌تر بود!

- اگه بخاطر عریان بودن معذبین، باید بدونین که شایعات درست بودن، من نابینام.

آماریس بر صورت او و بر فاصله‌ی میان موهای ضخیم و پرپشت او دقیق شد؛ آن لحظه بود که متوجه شد پلک‌های او بسته بود! به هرحال، درست بود که آن مرد نواده‌ی یک آدم دزد و شیاد بود، اما دلیلی برای دروغ گفتن درباره‌ی بینایی‌‌اش نداشت؛ دختر با تردید، آرام آرام صاف شد و دستانش را از جلوی سینه برداشت؛ با آنکه به عنوان یک زن، قد بلندی داشت اما حتی اگر بر پنجه بلند می‌شد، تا شانه‌ی او هم نمی‌رسید؛ درحالی که محتاطانه به صورت او زل زده بود، دست خود را جلو برد و گردنبندش را از کف دست او برداشت.

با آنکه آماریس گردنبند را برداشته بود اما مرد هنوز همانطور دستش را در هوا نگهداشته بود.

- من... *کالینم... خوشحالم که افتخار آشنایی با شما رو دارم.

بعد دستش را آرام پایین آورد.

او آداب معاشرت اشراف را نمی‌دانست یا آماریس را مسخره می‌کرد؟

آماریس درحالی که گردنبندش را میان مشت خود داشت، دستانش را به ران خود محکم فشرد.

- من پرنسس آماریس از کشور میست هستم.

لباسی که به تن نداشت؛ تنها به اجبار، به رسم ادب سرش را کمی خم کرد.

مرد به آرامی گفت:

- عذر می‌خوام که در ابتدای ورود با چنین وضعیتی مواجه شدین.

- نیازی به عذرخواهی نیست، می‌دونستم که به عنوان یه دشمن قرار نیست به شکل شایسته‌ای باهام رفتار شه.

*Calian

کتاب‌های تصادفی