بدرود پرنسس
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر یازدهم
شمشیر او مستقیم به سمتش روان شد؛ کالین شمشیر خود را بالا آورد تا قبل از دریده شدن شکمش، او را به عقب براند.
با عرض شمشیرش محکم بر پهنای تیغهی او کوبید؛ اما ناگهان شمشیر از دستش رها و به سمتی پرت شد.
توانسته بود آن ضربه را مهار کند اما سلاحش را از دست داده بود!
صدای خندهی تحقیرآمیز او بلند شد.
- همش همین؟ پس دستاتم مثل چشمات تزیینیه! تموم زندگیم منتظر این مراسم بودم، پدرت به بدترین شکل پدرم رو کشت و تاج و تخت رو ازش دزدید، حالا وقتشه پسش بگی...
کالین دندانهایش را محکمتر بر هم فشرد؛ خشمش را در پایش ریخت و لگدی ناگهانی نثار صورت او که گرم صحبت بود کرد؛ صدای داد دردمند و زمین افتادنش بلند شد.
این اولین باری بود که کالین به کسی صدمه رسانده و خشمش را بروز داده بود؛ احساس گناهآلود شادی در دلش جوشید و امیدی تازه در قلبش دمیده شد.
آماریس با شنیدن آن صداها آن هم درست کنارش و تکانهای شدید تخت، نتوانست خود را کنترل کند و پلکهایش را کمی از هم گشود.
آن مرد جوان بسختی با کمک شمشیری که در دست داشت از جا بلند شد و قد کوتاهش نمایان شد؛ با چشمانی که از شدت خشم میخواست از کاسه بیرون بزند، به کالین خیره بود؛ آب دهان خونآلودش را بر زمین انداخت و داد کشید:
- هر دوتون رو میگام!
به سمت کالین حملهور شد؛ کالین به موقع عقب کشید و از عرض تخت، پایین پرید.
پسر عمویش دوباره به سمتش خواست هجوم ببرد که قدم اشتباهی برداشت، پاهایش در هم پیچید و نقش بر زمین شد؛ کالین از فرصت استفاده کرد؛ چرخید، بر زانو خم شد و دستانش عجولانه برای یافتن شمشیر بر زمین سرد کشید شدند که حضور او را پشت سرش احساس کرد.
برجایش خشکش زد؛ صدای شکسته شدن هوا توسط شمشیر که با سرعت به سمت فرق سرش میآمد را شنید.
پلکهایش را برهم فشرد؛ دستهایش بر زمین مشت شدند و بدنش ناخودآگاه در خود مچاله شد؛ تمام عضلاتش منتظر مرگ بودند؛ ناگهان صدای کوبیده شدن چیزی بر سر مرد بلند شد و او بر زمین افتاد.
چند لحظه طول کشید تا باور کند چه شده؛ آماریس از پشت با چیزی بر سر او کوبیده بود.
چرا؟ چرا نجاتش داد؟ از میان آن دو او را انتخاب کرده بود، او را ترجیح داده بود،
پس... دوستش داشت؟
همسرش نمیدانست چیزی که نجات داده سر کالین نبود بلکه قلب او بود که همچون جسمی بیفایده در بدنش تنها میتپید و نه بیشتر.
ویولن از دست پرنسس افتاد و ناباور گفت:
- اینجا چخبره؟!
پاهایش دیگر توانی برای ایستادن نداشت؛ بر زانو کنار آن مرد که بیجان و بیهوش بود، افتاد.
کالین نفس حبس شدهاش را آزاد کرد؛ فکر نمیکرد از یک زن در چنین موقعیتی کمکی بر بیاید! لحظهای هرچه دربارهی زنان آموخته بود را غلط پنداشت.
وقتی صدای زمین خوردن پرنسس را شنید، با نگرانی پرسید:
- صدمه دیدین؟
آماریس که به سختی نفس میکشید جواب داد:
- ن... نه!
کالین حیرتزده و ممنون بود؛ سعی کرد بر خود مسلط باشد:
- شما، من رو نجات دادین...
مکثی کرد؛ محکم و مطمئن ادامه داد:
- با جونم براتون جبران میکنم.
از آنکه در محافظت از همسرش شکست خورده بود شرمنده بود؛ در پانصد و پنجاه و پنج سال گذشته، این نخستین باری بود که چنین اتفاقی میافتاد؛ اولین باری بود که وارث تاج و تخت آنقدر ضعیف ظاهر میشد که به تنهایی از پس مبارزات برنیامده بود و زنی به کمک او شتافته بود.
مایه شرمساری بود اما... نمیتوانست ضربان قلبش که از خوشحالی شدت گرفته بودند را انکار کند زیرا... انتخاب شده بود.
یک روز دیگر میتوانست زنده بماند؛ وارث الههی آفرینش فرصتی دوباره به او بخشیده بود.
بالاخره یکبار کسی به زنده بودنش اهمیت داده بود و حتی برای ادامهی آن قدمی برداشته بود!
میخواست او هم از همسرش مراقبت کند اما تردید داشت که اصلا لایق چنین همسری بود؟
آماریس که خیره به سر خونین مرد بود، زمزمه کرد:
- من... اون رو کشتم؟!
کالین به سمت مرد خم شد و او که به شکم بود را به پشت برگردند؛ انگشت اشارهاش را زیر بینی او گرفت:
- فقط از هوش رفته!
آماریس که دستش را بر روی قلبش گذاشته بود، گفت:
- ممنونم... الهه و خدای من!
کالین جلوی خود را گرفت تا نگوید که به هرحال آن مرد به محض خروج، کشته میشد.
همسرش آرامتر شده بود؛ این را از نفسهایش فهمید:
- این کشور لعنتی... مشکلش چیه! چطور ممکنه متوجه ورود یه قاتل به قصر نشده باشن؟!
کالین که بالای سر مرد بود، زانوهایش را راست کرد؛ دستش را زیر سر مرد برد و از پشت یقهی او را گرفت؛ با کمری خمیده او را به سمت دروازه کشید؛ آنقدر سبک بود که به راحتی بر زمین سر میخورد.
- اگه قاتل نبود، نمیتونست وارد اینجا شه...
کتابهای تصادفی
