فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بدرود پرنسس

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر دهم

کمی بعد صدای فریاد کمد، خاموش شد؛ ساعت‌ها به سرعت گذشتند؛ نفس‌های همسرش ساعتی بود که آرام و طولانی شده بود و به خواب رفته بود.

عجیب بود؛ حتما پرنسس قبل از آنکه به آنجا بیاید روزها سفر طولانی را تجربه کرده بود، اما حتی ذره‌ای بوی عرق نمی‌داد، بلکه رایحه‌ای خوب و خنک از او به مشام می‌رسید.

کالین تمام آن چند ساعت دستش را در همان حالت حفظ کرده بود تا به شکم او آزاری نرساند؛ دیگر عضلات بازویش گرفته بود و استخوان مچ و آرنجش خسته شده بودند؛ اما حتی لحظه‌ای به پس کشیدن دستش نیندیشید؛ تمام مدت با شیفتگی نفس‌های او را می‌شمارد و از در آغوش داشتن و حس حرکت شکم او که با هر دم و بازدم بالا و پایین می‌رفت، بر امیدش افزوده می‌شد.

زنده می‌ماند؛ باید زنده می‌ماند تا همیشه او را در آغوش بگیرد، تا بالاخره خودش هم در آغوش کشیده شود!

صدای ضعیفی را از سمت دروازه‌ها شنید؛ صدای باز شدن چهارمین دروازه بود!

ریتم نفس‌های همسرش تغییر کرد و تکانی خورد؛ او داشت در بدترین زمان ممکن بیدار می‌شد!

آماریس پلک‌هایش را گشود؛ با دیدن سقف پرزرب و برق ناآشنا، بلافاصله تکانی خود تا بر جا بنشیند؛ همان لحظه که می‌خواست به دستش تکیه بزند تا بلند شود، متوجه شد دستانش بسته شده‌؛ نگاهش بر دست مردانه و بزرگی که از روی بدنش پس کشیده شد افتاد.

- لطفا... خودتون رو به خواب بزنین... اینطوری توجه اون کمتر به شما جلب می‌‌شه.

کالین صدای پاهای مرگ که به اتاق نزدیک می‌شد را می‌شنید؛ هوشیارانه و بی‌حرکت کوچک‌ترین صداها را تحت نظر داشت؛

بلافاصله تا لبه‌ی تخت خود را عقب کشید تا خطر را از آماریس دور کند؛ برای آنکه بلند شود دیگر دیر بود؛ سعی کرد نفس‌های نامنظمش را آرام کند.

آماریس که حس کرد چیزی بسیار نامطلوب به جریان افتاده، آرام نجوا کرد:

- الهه‌ی مقدس به من شجاعتی عطا کن تا با شیطان درونم، ترس، مقابله کنم.

کالین همانجا درحالی که رویش به سمت آماریس بود، بی‌حرکت بر جایش ماند؛ صدای برخورد لب‌های همسرش به هم را شنید که آرام دعایی خواند.

صدای دردآور باز شدن دروازه، در اتاق پیچید.

آماریس بلافاصله چشمانش را بست؛ حتی به سرش نزد که پلک‌های لرزانش را از هم باز کند؛ ترجیح می‌داد به توصیه‌ی کسی گوش کند که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیوفتد.

نفس‌های آشفته‌ی همسرش تمرکز کالین را به هم می‌ریخت، بی‌صدا نفس عمیقی کشید و منتظر، بر قدم‌های آرام و ناشیانه‌ای که به آن‌ها نزدیک می‌شد دقیق شد؛ با دقت تک تک قدم‌های شخصی که وارد اتاق شد را شمرد؛ صدا درست پشتش و کنار تخت متوقف شد.

آن فرد با اعتماد بنفس کامل، محکم و بی‌دقت نفس می‌کشید؛ همان لحظه کالین فهمید که او کیست؛ از یک چیز مطمئن بود، ممکن نبود که او بتواند به اینجا برسد!

صدای ناگهانی تیغه‌ی شمشیر که هوا را شکافت، شنید؛ با غلتیدن به سمت آماریس، از ضربه فرار کرد؛ در همان حین، شمشیرش را از زیر بالشتش بیرون کشید و بلافاصله از جا برخواست؛ بدن آماریس درست پشت پاهایش بود؛ باید هرچه سریع‌تر از او دور می‌شد.

- پس بیدار بودی پسر عمو!

صدای ناهنجارش گوش کالین را آزرد.

دوباره صدای شکسته شدن هوا را شنید، جهت و موقعیتش را تشخیص داد و بلافاصله بدون حرکت دادن پاهایش بدنش را عقب کشید.

درحالی که تند و محکم نفس می‌کشید، صاف ایستاد و تیغه‌ی شمشیرش را درست بسمت جایی که صدای نفس‌های آن مرد را می‌شنید گرفت.

آن مرد هم با تمسخر گفت:

- برای یه آدم کور عالیه!

بعد با اعتماد بنفس خنده‌ای سر داد و متقابلا شمشیرش را بسمت سر کالین بالا بود.

- زنده نگهت می‌دارم تا وقتی این زنک زیرم ناله می‌کنه صداش رو خوب بشنوی!

صورت کالین داغ شد؛ دندان‌هایش را بهم سایید و ضربان قلبش بالاتر رفت.

دسته‌ی شمشیر را محکم‌تر در دستش فشرد.

در فرار از تیغه، مهارت داشت اما در استفاده از آن... مطمئن نبود.

مرد مقابلش دستانی هرچند بی‌استعداد، اما آموزش‌دیده داشت؛ و جدا از مهارت، ولیعهد برای نبرد فقط گوش‌هایش را داشت اما دشمن به دو چشم بینا مسلح بود.

کتاب‌های تصادفی