شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر اول
«خیلی ساکته، به خاطر همینه که همه چیز تو آرامش فرو رفته. اما تو احساس اضطراب نمیکنی؟»
اخیرا، فضای عمارت یوکلین آرام شده بود. سکوت در این عمارت باشکوه که به نوبه خودش بهترین قلعه در این دنیا محسوب میشد، نسبتا غیرعادی به شمار میرفت.
«هی! اینجور نگو!! در موردش نگران نباش. فقط بی حرکت بمون، و کاری نکن.»
آرامش غیرمعمول برای پیشخدمتان و خدمتکاران عمارت ناخوشایند بود. اما بعد از گذشت یک هفته، آنها به وضعیت جاری عادت کرده بودند.
«اوه، بنظرت به خاطر این نیست که اوضاع داره با خانوم فریدن خوب پیش میره؟»
با سوال خدمتکار جوان، خدمتکار دیگر سرش را تکان داد.
«اییی. اینجور فکر میکنی؟ من واقعا برعکس فکر میکنم.»
«جدا؟ من گیج شدم چون فقط یک هفته هست که به این خونه اومدم و اونها حتی نظافت رو چک نمیکنن.»
«ازش لذت ببر. از اونجایی که ما نمیدونیم تا کی میتونیم دووم بیاریم....»
خدمتکار ها مشغول حرف زدن در مورد تغییرات عجیب و غریب صاحب عمارت بودند.
«تابحال این اتفاق افتاده؟»
«خب. الان ده سال از زمانی که لرد دکولین روی کار اومده، میگذره...»
صاحب آنها بسیار مشهور و حساس بود، به همین خاطر حکایت های زیادی به ذهنشان خطور کرد و جریان گفتوگو، کاملا دچار تغییر شد.
درست در همان لحظه صدای ``کِرَکی`` به گوش رسید.
یک پژواک باحال و شوم.
خدمتکار ها با عجله هجوم بردند تا دربرابر ملاقات کنندهی غیرمنتظره صف بکشند.
«........اون مرد کجاست؟»
شخص مهمی که این سوال بُرنده را پرسید، موهای مشکی و کوتاه زیبایی داشت.
«بله، در حال حاضر، سرورم...»
یریل خواهر اربابشان، بخاطر داشتن حساسیتی شبیه به برادرش، مشهور بود. حضور اون باعث شد کنیزان تعظیم کنند.
«راهنماییم کنید.»
خدمتکار ها بدون اینکه جرات کنند تماس چشمی ای با اون برقرار کنند، یریل رو راهنمایی کردند.
آنها با هم از پله های مرکزی عمارت بالا رفتند و در نهایت، مقابل دروازه های بالاترین طبقه که کاملاً به عنوان یک اتاق یک نفره استفاده می شد ایستادند.
تق تق.
یریل به آرامی به دری که همه افراد ازش میترسیدند، ضربه زد.
تق،تق
هیچ پاسخی در کار نبود!
تق تق تق تق تق
یریل چند بار دیگر در زد، اما در آخر طاقت نیاورد و در رو با شدت باز کرد.
«.....هی!!!!»
در اتاق مرتب، مردی خوش تیپ با چهره ای ژولیده دراز کشیده بود.
موهای مرد همچون کریستال تیره میدرخشیدو پوست سفید و ظریفش، امروز کمی تیره تر بنظر میآمد.این ویژگی ها برای تکان دادن قلب هر زنی کافی بود، اما یریل بدون توجه به چیزی منفجر شد.
«داری چه غلطی میکنی؟»
مدل گستاخانه صحبت کردن یریل، خدمتکار هارا شوکه کرد.
اما صاحب این عمارت بزرگ، فقط با صدایی آهسته زمزمه کرد:«من با خودم فکر کردم اگه چند بار به خواب برم، ممکنه بیدار بشم. اما حدس بزن چی شده، من هنوز دارم خواب میبینم.»
در انتهای سخنان مرد، خدمتکار ها نگاه عجیبی به او انداختند.
مگر اوضاع با خانوم فریدن چقدر بد پیش رفته بود؟
«و.....»
یریل چنان اخم کرد که انگار حرف های اون رو به روشی مشابه فهمیده بود.
در حال حاضر، همه به جز دکولین، اسم «جولی ون دیا-فریدن» در ذهنشان پدیدار شد.
دختر دوم از خانواده فریدن شمالی. نامزد فعلی ``دکولین فون گراهان-یوکلین".
از نظر بیرونی، این دو نفر به یکدیگر قول داده بودند، اما احساسات آنها نسبت به یکدیگر به طرز دیوانه کننده ای متفاوت بود.
به نظر میرسید که دکولین با تمام وجود جولی را دوست دارد، اما احساسات جولی در حد انزجار به دکولین بود.
این فقط یک حدس و گمان ساده به شمار نمیرفت، این واقعیتی کاملا شناخته شده محسوب میشد.
«نمیتونی از فکر کردن بهش دست برداری؟ داری چیکار میکنی؟ چرا همه سخرانیات رو کنسل کردی؟»
«سخنرانی؟»
«آره...»
یریل از یک کیف لاکچری، یک مشت مدرک و سند بیرون آورد و سپس اون کاغذ هارو به سمت تخت پرت کرد.
«تو گفتی خودت انجام میدی. و اگه باز مثل احمق ها اینجا بمونی، شرمندهی خانواده ما میشی. میتونی باهاش کنار بیای؟»
«........»
«یه همایش تو دانشگاه وجود داره، مطمئن شو توش حضور پیدا میکنی. حداقل اگه نمیخوای سمت استادیای که بهش انقدر افتخار میکنی رو از دست بدی!!!»
«تو خیلی..... جسوری.»
دکولین پوزخندی به لب آورد. در اون لحظه، یریل عصبانی شد. رگ های خونی زیر شقیقهاش نبض میزد.
«من جسور نیستم. تو خیلی احمقی!! احمق!!»
این کلمات به شدت تیز و برنده بودند. خدمتکار ها به خودشان لرزیدند، اما استاد حتی واکنش ریزی هم از خودش نشان نداد.
``اگر خود همیشگیش بود، ازم انتقام میگرفت. چطور ممکنه که انقدر بیحال باشه؟؟؟
امیدوارم زود به حالت عادیش برگرده.
«.......باشه، دیگه برو.»
«هوووف.»
یریل نمیخواست آن احمقی را که فقط بخاطر اینکه یک زن او را رها کرده بود، و به این حال روز افتاده بود را ببیند...
«بله، بله، یریل نیم، دوست دارید یک وعده غذایی بخورید؟»
«من دارم میرم.»
«اما شما راه طولانیای رو اومدید، صبر کنید صبر کنید!!»
«من دارم میرم!»
خدمتکاران زیادی با عجله او را دنبال کردند.
به نظر میرسید که امروز، استاد در حال و هوای خوبی قرار ندارد، به همین خاطر بهتر بود که دور از چشم او بمانند.
*******
«سخنرانی ها، هاه...»
به اسنادی که خواهر دکولین، یریل، به من داده بود نگاهی انداختم.
عنوان سخنرانی از این قرار بود:«پروفسور ارشد امپراتوری دکولین: درک بنیادین جادو و نگرش به مانا.» *۱
همچنین فهرست مطالب به شرح زیر بود:
تمایز جادویی بین ویژگی ها و انواع. طرح کلی حلقه های هر شاخه جادویی، ماند تخریب، پشتیبانی، احضار و روح. نحوه استفاده صحیح از مانا....
«چه نوع سیستم جادویی ای انقدر متنوع هست؟»
در دنیایی که جادو بسیار متنوع هست، علم کجا رفته؟.....
یادم میاد که که گفته میشد وقتی که علم به اندازه کافی توسعه پیدا میکنه، با جادو تفاوت چندانی نداره.
در حالیکه به این مزخرفات فکر میکردم، روی تخت دراز کشیدم.
«هااااه.»
یک هفته گذشته بود.
قبل از اینکه متوجه اش بشم، یک هفته تمام در یک چشم بهم زدن گذشت. بعد از گذشتن این همه مدت، هنوز نتونسته بودم بفهمم که چرا اینجا گیر کردم؟
در ابتدا فکر میکردم که این فقط یه رویای ساده هست، اما اینطور نبود. بعد با خودم فکر کردم که شاید این یه رؤیای شفاف باشه، اما اون هم نبود. بعد احتمال دادم که این یک بازی واقعیت مجازی باشه، اما اون هم نبود.*۲
قانع ترین دلیل، این به شمار میرفت که رعد و برق به من اصابت کردش و چیزی که الان دارم تجربهاش میکنم، زندگی بعد از مرگ هست.
بهر حال، من بعد از مدل سازی به شخصیت ترسناک بازی یعنی ``دکولین ون گراهان-یوکلین`` تبدیل شدم.
به عنوان مرجع، دکولین پیوندی به شمار میرفت که کل بازی رو به هم متصل می کرد، یک رقیب سرسخت برای بسیاری از شخصیت های نامگذاری شده بود یا در غیر این صورت به عنوان یک رییس میانی شرور بین بازیکن ها شناخته شده بود.
دشمن پدر و مادرش، دشمن معشوقهاش، دشمن زادگاهش، دشمن هم سن و سال هایش و غیره...
علاوه بر این، من اطمینان داشتم که افراد زیادی نسبت به اون کینه به دل داشتند، شیطانی که فقط برای مردن و تجربه سختی ها ساخته شده.
البته نویسنده بازی گفت که کمی تغییرات در مورد این شخصیت وجود داره. آیا منظورش این بود که من دکولین رو تسخیر میکنم؟
«اون تقریبا تو هر مسیری میمیره.»
این شرور به ناچار باید میمرد، درست همانند سرنوشت شرور های دیگر.
چه توسط بازیکنی کشته میشد، یا امکان داشت توسط یه شخصیت اسم دار که ازش کینه به دل گرفته بود به قتل برسه، یا به طور تصادفی با کسی درگیر میشد و میمرد، توسط بقیه ترور میشد، یا به هر روش دیگری. سرنوشت دکولین برای مرگ نوشته شده بود.
درست مثل سرنوشت اون پسر مو بنفش در اون فیلم قهرمان معروف.*۴
«به جای اون، این....»
برگه هایی که یریل پرت کرده بود، رو مرتب کردم. اونها رو با یک دستم گرفتم و بهشون نگاهی انداختم. سخنرانی برای امروز برنامه ریزی شده بود.
«......من باید برم..»
این اولین باری محسوب میشد که میبایست سخنرانی میکردم، اما من دیگه نمیتونستم برای خودم بیکار بچرخم. دیگه باید دست از تنبلی برمیداشتم.
من باید شروع به جمع کردن اطلاعات میکردم، بدون توجه به اینکه آیا میتونم برگردم یا نه، باید از یه سری چیز ها سردرمیاوردم...
{هدف برتر بقا: بخش ضروری از بازی باشید.}
{پرسش جانبی: سخنرانی دانشگاه.}
ارز فروشگاه +۰.۵
این جملات عجیب در میدان دید من قرار گرفت.
اینکه میخواستم فعالیت هام رو از سر بگیرم، بخشی بخاطر یریل و بخش دیگه به این خاطر بود. نه تنها یریل در میان ``پرچم های مرگ`` من قرار داشت، بلکه ``ارز فروشگاه`` هم چیز بسیار مهمی بشمار میرفت.
خوشبختانه اضافه کردن دانش، نگرش، و تجربه به سخرانی، مشکلی ایجاد نمیکرد.
کتابهای تصادفی


