رویای کابوس
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در تقابل شب و روز، روشنایی، تاریکی را می بلعید و تاریکی با آخرین نفس هایش هاله روشنایی را پس می زد. به طوری که انگار نور تمام وجودیت تاریکی را در گوشه ای ناشناخته از جهان احاطه کرده و مانند دیوانه ای که همه هستی اش را شرط می بندد، بی وقفه به حمله کردن به آن ادامه می داد.
مه سنگین، مرزی امن برای تاریکی کشیده بود و از آن در برابر سیلابی از نور مراقبت می کرد.
چهار شخص در امتداد هم، پشت به پشت به دل تاریکی زدند و به دنبال کشف ناشناخته ها قدم برداشتند، نفس هایشان آوای ترس را می نواخت و قدم هایشان نماد شجاعت را مهر می زد.
صخره ها و سنگ ها به همراه شیب کوهستان، هر چه بیشتر به طرف بالا می رفتند شکلی تند تر به خود می گرفت و پیشروی را برای آن ها دشوار تر می کرد.
مسیری مارپیچ و باریک با عرضی به اندازه دو سه نفر که دور کوه را بار ها پیموده و با هر پیچش، سرعت و در نتیجه شیب را به شیوه ای تیز تر برش می داد.
جک به سختی پا به پای آن ها پیش می رفت، دشواری راه و از آن بدتر کنجکاوی و ترس از چیزی که از آن هیچ اطلاعی نداشت، امانش را بریده بود.
مکانی غرق در سکوت که هر از گاهی با صدای زوزه پر می شد، مانند باد، شعله های این احساسات را به حد اکثر ظریفتشان تقویت می کرد.
نمی توانست تحمل کند، بار دیگر خطر را به جان خرید و با آهسته ترین صدایی که می شد خواسته اش را برساند از مرد هیکلی که در این بین بهترین رفتار را با او داشت، پرسید:
« می تونم بدونم که کجا هستیم و قراره چه کاری انجام بدیم؟»
مرد هیکلی ایستاد، نگاهی به جک انداخت و دوباره به مسیرش ادامه داد، جک داشت نا امید می شد که صدای آهسته مرد هم او را خوشحال و هم در عین حال به اوج نا امیدی کشاند.
«اینجا مکانیه که مدت هاست ذره ای نور به خودش ندیده، از آخرین باری که کسی جرات کرده به این جا قدم بگذاره و زنده برگرده چیزی به جز یه افسانه باقی نمونده و خلاصش کنم بچه جون، این جا خطرناک ترین جاییه که می تونستی بیای و برای مرگ انتخابش کنی......»
جک آب دهانش را قورت داد و با لکنت زمزمه کرد: «اگه، اگه اینجوریه، پس ما این جا... چی کار می کنیم؟»
مرد هیکلی بعد از مدتی مکث، جواب داد:
« شایعه شده این جا یه شمشیر میراثی وجود داره و برای به دست آوردنش باید به قله برسیم..»
«یه شمشیر میراثی ارزش زندگیمون و داره؟»
«این شمشیر از یه شخص قدرتمند به جا مونده که میراثش رو در مکان های مختلف این سرزمین مخفی کرده، اگه کسی بتونه این میراث رو پیدا کنه می تونه اون و برای خودش نگه داره....
و اما زندگی؟ زندگی به خودی خود ارزشی نداره بچه، زندگی یعنی یه فرصت برای قوی تر شدن. اگه جرعت نداشته باشی برای قوی تر شدن ازش بگذری، افرادی که از تو قوی ترن بدون هیچ انتخاب یا معاوضه ای فقط چون دوست دارن ازت می گیرنش یا جوری اجبارت می کنن که خودت از اون زندگی زده بشی. پس تا می تونی قوی تر شو، این قدرته که ارزشمنده نه زندگی ای که هیچیش به خواسته تو بستگی نداره...
می دونی چرا؟ چون قدرت چیزیه که سر های خمیده و احترام رو هر جا بری برات به ارمغان میاره. اما زندگی چیزیه که باید برای حفظش همیشه سرت پایین بمونه و در آخر با ترس از دست دادنش، بدون این که بخوای، از دستش می دی......»
جک با شنیدن صحبت های مرد تنومند مدتی به فکر فرو رفت «راست می گه باید برای پیشرفت کردن زندگی کرد، نه برای زنده موندن و این مهمترین اصلیه که خیلی وقته خیلیا فراموشش کردن.
اما از این مهمتر، اینا حد اقل یه بیدار شده ان و وقتی به صاحب شمشیر می گن خیلی قوی یعنی در بدترین حالت باید به اندازه یه استاد یا قدیس قوی باشه.
فعلا باید با این نصیحت بی جا شروع کنم، یه گره، یه نصیحت و یه دزد. بگی نگی الان می فهمم چی به چیه...»
سپس بار دیگر از مرد هیکلی پرسید:
«می دونم که هیچی از نتیجه این خطر کردن به من نمی رسه، پس حالا من، این جا با شما چی کار می کنم؟»
مرد با تعجب پوزخندی زد و گفت:
« تو واقعا از شدت ترس دیوونه شدی؟ دوست نداشتم پای کسی مثل تو به چنین جایی باز بشه، اما از وقتی آدمای اشتباهی رو برای دزدی انتخاب کردی، این به سرنوشتت مبدل شد. پس امیدوارم من و ببخشی...»
آرس با اخمی تند و صدایی لرزان به آن دو تشر زد: «شما عوضیا نمی خواین پچ پچ کردنتون رو تموم کنین؟ یا حتما باید مرگ و ببینین تا خفه شین؟»
با شنیدن صدای آرس، جک تصمیم گرفت کلمه ای دیگر نگوید و در سکوت به حرکت در مسیر طاقت فرسای پیش رویش ادامه داد.
در این بین چندین بار به موجودات کابوس برخوردند خوشبختانه آن ها فقط موجوداتی از نوع خفته بودند، بنابراین برای این سه مرد، چالشی به حساب نمی آمدند و به راحتی پشت سر گذاشته شدند.
این برای جک، متفاوت گذشت، دندان هایش به هم ساییده می شد، بعد از دیدن موجودات کابوس از نمایی نزدیک به سختی نفس می کشید و در حدی ترسیده بود که حتی تصورش را هم نمی کرد اما با همه ی این ها هر چند لرزان به گام برداشتن ادامه داد و تسلیم نشد.
مدتی گذشت، پیشروی ساده تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردند، آن قدر آسان که باعث تعجبشان شده بود.
همه این ها به یک چیز ختم می شد، مثالی ترسناک مثل، آرامش قبل از طوفان.....
کتابهای تصادفی

