رویای کابوس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فضایی رعب آور و نفس گیر، تاریکی و مه، مرگ و شب، مکانی آسوده از هر نوع زندگی را تداعی می کرد. همه چیز توسط تاریکی بلعیده شده بود، او می درخشید و زمین و زمان را از آن خود می ساخت. انگار نمی خواست این حق را به دیگران بدهد که چیزی جز او را ببینند و از چیزی به جز او یاد کنند.
چشم هایش را در میان تاریکی گشود، شعله های آتش اولین چیزی بودند که به زنده بودنش شهادت دادند. به خودش نیامده بود که چهره سه مرد با پرتو های نور نارنجی و زرد نگاه و توجهش را به خود جلب کردند.
بزرگترین مرد انگار قصد جذب کردن تمام روشنایی اطراف را داشت و از همین رو بیشتر به چشم می آمد. مردی تنومند و هیکلی که اگر نزدیکش ننشسته بود او را با یک غول درنده اشتباه می گرفت.
دو نفر دیگر هیکلی عادی داشتند اما یکی از آنها با شمشیری در بغل و چشم هایی که تاریکی و نور را در هم می شکافت، متفاوت به نظر می رسید. جک در این لحظه با نگاه کردن به مرد، لبه شمشیر را روی گردنش و ترس و مرگ را در قلبش تصور می کرد و این نشان دهنده ی احساس خطری بود که حتی مرد غول مانند هم توانایی نشر دادن آن را نداشت.
بعد از بررسی اطراف نگاهی به سر تا پای خودش انداخت، پا ها و کمرش کوفته و روی انگشتانش آبله بسته بود.
کیف بزرگی از وسایل کنارش قرار داشت و او بلافاصله با فکر کردن به آن متوجه وضعیت شد، درون کابوس ثانیه ای برای بی احتیاطی با دوباره بیدار نشدن و غرق شدن روح در عالم رویا در یک ردیف قرار می گرفت.
قبل از آشنایی با موقعیتش باید به سرعت با توانایی هایش آشنا می شد.
نام: جک
نام حقیقی: _
رتبه: داوطلب
خاطرات: _
پژواک:_
صفات : [خاکستری]`[گریز ناپذیر]'[ستایشگر نفرین]
جنبه: [لوتر]
توضیحات جنبه: [یک لوتر با یک دزد تفاوتی ندارد جز این که لوتر غنیمت گرفتن از مرده را ترجیح می دهد]
انگشتانش را با عصبانیت به هم گره زد، نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
«یه دزد؟ من از نظر تو شبیه به یه دزدم؟ یه دزد که هیچ توانایی ای نداره..... فکر می کنم قرار نیست با هم درست تا کنیم.
باشه، لعنت بهش مهم نیست انگار نمی تونه به این راحتی ها بگذره، چاره ای نیست بالاخره سانی هم کابوس اول توانایی خاصی نداشت، فقط باید هر طور شده زنده بمونم....»
در چنین موقعیتی وقتی برای افکار بیهوده نگذاشت، باید به راه حلی برای تمام کردن کابوس فکر می کرد و برای این کار اول باید روند پیشروی آن را می شناخت. خودش را با چند نفس آرام کرد، هنوز می ترسید اما باید منطق و هوشیاری اش را برای تصمیم گیری در بهترین حالت نگه می داشت.
برعکس هر چقدر منتظر ماند از هیچ کدام از سه مرد صدایی در نیامد، آرامشی بینشان برقرار شده و از ظاهرشان پیدا بود که قصد شکستن آن را نداشتند.
جک بالاخره تصمیم گرفت برای دریافت کمی اطلاعات صحبت کند. نمی دانست واکنش سه مرد چه خواهد بود، اما هر چه باشد برای یک سوال او را نمی کشتند.
بین تردید هایش سکوت فضا را شکست و گفت: « می گم...»
اخمی روی چهره مرد شمشیر زن جای گرفت، با چشم هایی مرگبار که قصد قتل از آن ها می بارید به جک نگاهی انداخت و به آرامی زمزمه کرد: «خفه شو!»
و بعد با صدایی آرام رو به دو مرد دیگر ادامه داد:
«بهتون گفتم این عوضی به دردمون نمی خوره، نه تنها سربارمون شده بلکه می خواد هممون و به کشتن بده!»
دو نفر در پاسخ به او خیره شدند اما سخنی در میان نیامد و بعد از کمی مکث دوباره سکوت بینشان برقرار شد.
با این که کمی عصبی به نظر می رسید سکوتش را حفظ کرد و پیامد های احتمالی حرف زدن در چنین کشتارگاهی را در نظر گرفت.
بلافاصله افکاری به ذهنش رسید که بی احتیاطی اش را برایش نمایان ساخت، احتمال وجود جانورانی درنده در این دشت مرگ آور وجود داشت و با اندک صدایی معلوم نبود چه سرنوشتی انتظارشان را می کشد.
با ترس، آب دهانش را قورت داد و تصمیم گرفت دوباره بدون دلیل، صحبت نکند.
اما با این وجود هنوز ابهاماتی ذهنش را مشغول می کرد، چرا آن ها با او چنین رفتاری داشتند؟
شاید او هم مثل سانی، برده ای برای دیگران بود و باید با چنین سرنوشتی می جنگید. نمی دانست اما غل و زنجیر هایی که روی پاهایش سنگینی می کردند برای نمایش به نظر نمی رسیدند.
جک در سکوت هزاران فکر و ایده را بررسی کرد و به سختی ایده های محتمل تر را کنار هم قرار داد، بهترین ایده ای که در طول شب به آن رسید ربط دادن و باز کردن پای جنبه اش «لوتر» به ماجرا بود.
«یه دزد، ممکنه همینطور بوده باشه!»
سه مرد مثل مجسمه، حالتی خشک به چهره گرفته و بی سر و صدا شب را سپری می کردند.
جک با احساس خستگی در بدنش تصمیم گرفت، یک بار دیگر با بی احتیاطی استراحت کند در هر صورت اگر این سه نفر قصد کشتنش را داشتند منتظر نمی ماندند و همچنین او برای ادامه دادن به مسیر نامعلومی که باید می گذراند به این استراحت نیاز داشت.
چشم هایش را بست و بعد از کمک کردن به پلک هایش در جنگیدن با هوشیاری ای که قصد ناپدید شدن نداشت بعد از مدت ها تنش، به خواب رفت.
هنوز پلک هایش را روی هم نگذاشته بود که احساس کرد کسی او را صدا می زند.
«بچه، پاشو وقتشه بریم.»
همین که می خواست بگوید «بذار یکم دیگه بخوابم!» به سرعت با اضطراب از سر جایش برخواست و به مرد هیکلی که او را مخاطب قرار داده بود خیره شد، سپس بدون این که حرفی بزند ایستاد و منتظر حرکت بعدی آن ها ماند.
شمشیر زن بعد از مدتی مکث مثل همیشه سکان گفتگو را به دست گرفت، انگار عجله داشت و نمی توانست بیشتر از این منتظر بماند. نگاهی خشن به جک انداخت و با لحنی دستوری فرمان داد:
«کوله رو بردار و راه بیفت عوضی، امروز باید به مقصدمون برسیم. »
جک با خودش غر غر کرد و گفت:
«این بی شرف، تنش می خاره. معلوم نیست چه مشکلی داره، اما اگه بتونم حتما حلش می کنم....»
البته حتی خودش هم به این حرف ها باور نداشت و فقط وجدانش را آرام می کرد.
مرد تنومند که صحنه را می دید دستی به شانه ی مرد دیگر زد و زمزمه کرد:
«هی آرس، به این بچه سخت نگیر. بذار کارش و انجام بده.»
بعد از کمی کشمکش بالاخره درون مه به راه افتادند، مسیری که سرنوشت و محاکمه ی جک و بسیاری از عزیزانش در آن رقم می خورد....
کتابهای تصادفی


