فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در اتاقکی تاریک آرتور با عجله اطلاعاتی را به یکی از افراد بالا رده ارتش گزارش می‌‌داد، اتاق به ظاهر دنج و آرام به نظر می‌رسید اما به نوع خود استرس آور بود. لامپی کم نور بالای میز قرار داشت و باقی اتاق با هاله‌ای به دور از حواس پرتی و به حالتی ساده شکل می‌گرفت.

آرتور با شنیدن صحبت‌های فرمانده سرش را پایین انداخت، کمی مکث کرد و سپس با چهره‌ای گرفته جواب داد:

«همینطوره، هیچ اسلحه‌ای روی اونا جواب نمی‌ده بهترین کاری که تو وضعیت الان می‌تونید انجام بدید اینه که اعلام کنید تا هر کسی احساس می‌کنه به طلسم مبتلا شده خودش و معرفی کنه و بعد از جمع آوری این افراد همگی تحت مراقبت ویژه ارتش قرار بگیرن.

هر کی وارد کابوس بشه و شکست بخوره تبدیل به موجودات کابوس می‌شه پس..... قبل از این که تبدیل بشه باید نابودش کنید.»

فرمانده با چشم‌های توخالی مدتی به آرتور نگاه کرد، این صحنه مثل این بود که در حالتی غیرممکن لباس بازجو با لباس مجرم و جای مجرم با جای بازجو مبدل شده باشند.

فرمانده آب دهانش را قورت داد و بعد گزیدن لبش، زمزمه کرد:

«یعنی هیچ راهی وجود نداره؟ اصلا این لعنتی از کجا اومده.....»

آرتور وضعیت فرمانده را درک می‌کرد. در ثانیه‌های اولیه بیدار شدن کابوس حال خودش هم بهتر از این‌ها به نظر نمی‌رسید. در هر صورت این اتفاقی نبود که بتوان از آن فرار کرد و باید هر طور شده با آن کنار می‌آمدند یا هم می‌توانستند نابودی خودشان را بپذیرند و در برابر طلسمی بی‌رحم‌تر از چیدمان دنیای خودشان سر خم کنند، وجودشان را به تاریخ بسپارند و به مرور زمان در آن گم شوند.

تنها رویدادی که به هیچ وجه با ذات انسان سازگار نمی‌شد.....

آرتور بدون تردید چشمانش را بست، آخرین ذره‌های مقاومتش را بلعید و با صدایی ثابت پاسخ داد:

«نه هیچ راهی وجود نداره، قوی و ضعیف، من یا شما، خلاصه کنم فقیر و پادشاه. هر کس مبتلا بشه و شکست بخوره مجبوریم از شرش خلاص بشیم، اگه نه..

بعد از اون تنها چیزی که در انتظارمونه همون موجودات لعنتیه که با خودشون مرگ رو می‌نویسن و نه تنها می‌نویسنش بلکه برای اثبات اون با خون همه‌ی موجودات زمین امضاش می‌کنن.

این که از کجا اومده، باور نکردنیه. اما از یک طرف باید بگم با وضعیتی که داریم دیگه بعیده چیزی برای باور نکردن وجود داشته باشه و بشه احتمالی رو نادیده گرفت.

طلسم از یه کتاب منشا گرفته، کتابی به اسم......»

فرمانده با اضطراب پرسید:

«بگو دیگه، چرا معطلی. اسم اون کتاب چیه؟»

«گفتم اسمش........... عجیبه چرا نمی‌تونم اسمش و بگم یعنی ممکنه؟»

«چی ممکنه؟ بازیت گرفته؟»

آرتور مدتی در فکر فرو رفت با این که بسیار تعجب کرده بود، تنها احتمال ممکن را در نظر گرفت و ادامه داد:

«نمی‌دونم اما انگار دنیا دیگه اجازه‌ی آوردن اسم این کتاب رو نمی‌ده، با این که باید بفهمیم چرا و براش آماده بشیم، لطفا قبل از در نظر گرفتن همه اینا کاری که گفتم رو انجام بدید، البته اگه می‌خواین زنده بمونید و جون افراد بیشتری رو حفظ کنین!»

در مدت زمان کوتاهی که آن‌ها در اتاق بازجویی گذراندند، اخبار متعددی در جهان دست به دست می‌شد.

* متاسفانه در 24 ساعت اخیر10000 نفر در سرتاسر دنیا به دست موجودات دوران باستان کشته شدند.

* کمتر از یک درصد افرادی که مبتلا به کابوس شدند، توانستند آن را پشت سر بگذارند و بقیه سرنوشت تلخی داشتند.

*اولین خواب نوردها از کابوس اول بازگشتند، تنها نه نفر توانستند این به اصطلاح طلسم را پشت سر گذاشته، 6 نفر از آن‌ها ادعاهای عجیبی داشتند به این مضمون که این طلسم از کتابی منشا گرفته و آن‌ها این کتاب را خوانده‌اند.

*خوشبختانه بیشتر افرادی که از کابوس شکست خوردند به سرعت به قتل رسیدند و از تبدیل شدنشان به موجودات کابوس جلوگیری شد اما هنوز ده‌ها عدد از این موجودات در دنیا دیده شده‌اند و وجود بشریت را به خطر می‌اندازند.

بعد از اتمام گفتگو آرتور از اتاق خارج شد، اخم‌هایش در هم رفته و ناراحتی‌اش را بازتاب می‌داد، هیچوقت اینقدر با کسی صحبت نکرده بود و به همین خاطر احساس خستگی و مورمور می‌کرد.

با وجود همه این‌ها مستقیم به مکانی که جک در آن نگهداری می‌شد، رفت. جک روی تخت در اتاقی با محافظت شدید خوابیده بود، البته که به جای خواب کابوسش را می‌گذراند.

«هی لعنتی زودتر بیدار شو، تو این شهر هیچکس از کابوس عبور نکرده. اگه دیر بجنبی معلوم نیست چند نفر می‌میرن!

با این که دوست ندارم از این جا تکون بخورم اما هنوز باید کارایی که گفتی و انجام بدم، احساس می‌کنم منم مبتلا شدم پس خواهش می‌کنم عجله کن.»

آب دهانش را قورت داد، چندین بار پلک زد، مشخص بود که چالش بزرگی را می‌گذراند. نگاهی به یکی از سربازها انداخت و گفت:

«اگه دیدی احساس شومی می‌ده و باعث ترسیدنتون می‌شه بلافاصله شروع به تبدیل شدن می‌کنه، با دیدن این علائم بدون تردید دکمه‌ی کنترل رو فشار بده و اتاق منفجر کن.

مطمئن باش اینجوری هم اون راحت تره هم تو....»

شانه جک را مالید و قبل رفتنش زمزمه کرد: «موفق باشی رفیق.»

گوشی‌اش را برداشت، با تک تک دوستانش تماس گرفت و از آن‌ها خواست تا در مکانی نزدیک جمع شوند. بعد از آن با خانواده و عزیزانش، همینطور با خانواده جک تماس گرفت و تا جایی که در توانش بود اتفاقات جدید را توضیح داد، همچنین با گفتن موارد مورد نیاز و ضروری برای زنده ماندن، کمی درد و دل و صحبت‌های اطمینان بخشی که نمی‌دانست از کجا در می‌آورد، آن‌ها را آرام‌تر کرد.

مدتی نگذشته بود که آرتور به مکان تجمع دوستانش رسید، جلوی دری سفید و آبی رنگ ایستاد. نگاهی به آیفون انداخت و قبل از این که اقدامی انجام بدهد در به روی او باز شد. از راهروی سنگ فرش نسبتا قدیمی گذشت و با رسیدن به اتاق انتهای آن روی صندلی مخصوصش نشست.

اتاق ویژگی خاصی نداشت، صرفا یک خیاطی ساده که به مادر گابریل، پسر خاله‌ی آرتور تعلق داشت.

بعد از کشیدن یک نفس عمیق بدون تعلل به دوستانش نگاه کرد، همه زودتر از او آمده بودند و با ترس و شوک برای توضیحاتش انتظار می‌کشیدند.

هنوز آرتور شروع به صحبت نکرده بود که سیدل با چهره‌ای خالی و لرزان پرسید: «چه اتفاقی افتاده، بگو که دارم خواب می‌بینم نه؟»

آرتور بدون توجه به وضعیتش خندید و جواب داد: «آروم باش، همه چی رو توضیح می‌دم.»

سپس شروع کرد به توضیح دادن ماجرا و اتفاقاتی که افتاده یا در آینده نه چندان دور، بدون هیچ راه فراری باید با آن مواجه شوند.

بعد از پایان توضیحات با حالتی جدی زمزمه کرد: «همه افراد مبتلا نمی‌شن، این به شانس شما بستگی داره که مبتلا بشین یا نه و از اون جایی که خدای بد شانسی سیدل، دوست ماست شک نکنید که همگی مبتلا می‌شیم.

اینم بدونید اون جا یه اشتباه یعنی در بهترین حالت فقط کشته شدن خودتون، کابوس جای مسخره بازی و شاخ شدنای الکی برای این و اون نیست، این و به خصوص برای تو می‌گم تایوین.

خوب فکر کنید، نترسین و دل رحم نباشین، انسان‌های داخل کابوس واقعی نیستن پس لازم نیست برای اتفاقات احتمالی ناراحت بشین.

اگه نکشید، بدون تردید کشته می‌شید.

تا جایی که ممکنه از خطر دوری کنید اما ریسک پذیر باشید، در هر صورت مهم‌ترین چیز اینه که زنده بمونین.

البته همتون می‌دونید که یه ذره هم برام مهم نیست که بمیرید، اما زنده بمونید و یه بار هم که شده نشون بدید ما بچه‌های جنوب شهر کیی هستیم.»

سپس ایستاد، نیم نگاهی به هر کدام از دوستانش انداخت.

بعد از کمی مکث دستانش را روی شانه‌های آن‌ها گذاشت و قبل از این که از آن جا خارج شود چند کلمه دیگر هم گفت که به هیچ وجه با شخصیت همیشگی‌اش جور در نمی‌آمد.

«امیدوارم بتونم دوباره ببینمتون! ناامیدم نکنین...»

بعد از آن به سمت در قدم گذاشت

از کارگاه خارج شد و به طرف مکان نگهداری جک به راه افتاد، باید مدتی به دوستانش وقت می‌داد تا اطلاعات عجیب و غریبی که حتی خودش هم هنوز باور نکرده بود را هضم کنند و با آن کنار بیایند، دورانی از هرج و مرج انتظارشان را می‌کشید و او باید هم خود و هم دیگر عزیزانش را برای مقابله با آن آماده می‌کرد......

کتاب‌های تصادفی