فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدای ضربان‌های نامنظم مانند تبلی بی‌امان در تمام بدنش مرتعش می‌شد. ترس، هیجان، اضطراب به همراه خستگی طاقت فرسا دست به دست هم داده و ذهنش را به چالش می‌کشیدند. همانطور که برای ایستادن دست و پا می‌زد نگاهی به اطراف انداخت، در این لحظات بوی مرگ مشامش را پر کرده بود و به‌جز این هیچ رنگ دیگری به چشمانش نمی‌نشست، انگار فرشته‌ی مرگ بالای سر او ایستاده و به مانند طعمه‌ای لذیذ به طرفش چشمک می‌زند.

در مقابل، سیل عظیمی از موجودات کابوس مانند قطرات باران به طرفش کشیده می‌شدند. برای اولین بار توانست تصاویرشان را در ذهنش ترسیم کند، شاید چون آن‌ها را ناخوداگاه به عنوان پایان دهنده‌ی زندگی‌اش در نظر گرفته بود.

موجودات کابوس در مقابل جک اندازه‌ی آن چنان بزرگی نداشتند اما دست‌های داس مانندشان ندای دیگری از وحشت را به نمایش می‌گذاشت.

حالت سرشان همچون نوک پیکان، مثلثی شکل به نظر می‌رسید. روی چهار پا راه می‌رفتند و پوست تیره‌ی روی بدنشان با رنگی جگر مانند نقش بسته بود.

هنوز به خودش نیامده بود که دستی داسی شکل، حرکت قوس مانندی را به سمتش آغاز کرد، قفل افکارش در ثانیه آخر به وسیله‌ی هوایی که توسط داس برش داده شده و فشاری که از وزش آن روی پوستش احساس می‌کرد، شکسته شد.

در آخرین لحظه تنها چیزی که می‌توانست برای دفاع از خودش استفاده کند را جلوی بدنش گرفت و به دنبال آن حرکت داس را مسدود کرد، هنوز تمام نشده بود. اگر حرکتی انجام نمی‌داد ضربه‌ی بعدی به جای کوله، جانش را هدف می‌گرفت. به سرعت خنجر مرد مرموز را برداشت و از زیر کوله به طرف شکم موجود کابوس غلت زد.

خودش هم نمی‌دانست چگونه چنین واکنشی را انجام داده، اما بدون شک فرصتی برای کشتن جانور وجود داشت.

خنجر به قصد پاره کردن پوست نازک موجود، بالا رفت و با حرکتی سریع به بدنش نفوذ برد.

ثانیه‌ای نگذشت که صدای جیغ گوش خراشی شنیده شد و تمام محتویات شکمش به همراه خونی تیره و لجنی، به روی بدن جک فواره زد.

در همین حین صدایی در سرش پیچید

[شما یک جانور خفته، داس قاتل را کشتید.]

وقتی برای توجه به آن نداشت، خیلی سریع بدن آغشته به خونش را حرکت داد و سعی کرد با وجود سنگینی جسد جانور روی پاهایش بایستد. با کشتن یکی از موجودات کابوس خیالش کمی آسوده گرفت اما مشکل فقط یک موجود کابوس نبود، موجودات کابوس دور تا دورش حصار کشیده بودند و قانونی برای عقب کشیدن بقیه آن‌ها وجود نداشت. هنوز در شوک مبارزه قبلی به سر می‌برد که داس دیگری به طرف بدنش حرکت کرد، اما خوشبختانه این بار جک سپر جدیدی برای دفاع از خودش داشت، بی‌درنگ به این فکر افتاد که همان راهکار قبلی را پیش ببرد، هر چند اگر می‌خواست هم چاره‌ی دیگری نداشت. یک بار این اقدام جواب داده بود، بنابر این تصمیم گرفت تا دوباره از همان استراتژی ساده الگو بگیرد.

جک جسد جانور را مقابل بدنش قرار داد، امیدوارانه منتظر ماند که حمله‌ی داس به وسلیه برخورد با جسد متوقف شود تا بلافاصله بعد از آن فرصتی برای یک حمله غافلگیرانه دیگر برای خود بسازد و به این ترتیب خودش را از این وضعیت خارج کند.

اما همه چیز آن طور که می‌خواست پیش نرفت، در این زمان صدای فریاد تنها واکنشی بود که از او بر می‌آمد. ضربه‌ی داس قاتل بعد از برخورد به جسد همنوعش متوقف نشد و با یک برش بازوی چپ جک را هدف گرفت.

درد به مقداری نبود که او را از پای در بیاورد اما آخرین سد دفاعی ذهنش با این ضربه به مرزهای فرو پاشی کشیده شد.

ترس و شوک و وضعیتی که برای اولین بار با آن مواجه شده بود به تنهایی باعث شد روحیه‌اش را ببازد، امید در کمرنگ‌ترین حالتش در وجود جک رو به محو شدن و نیستی می‌رفت.

ذره ذره افکارش به ناله افتادند.

«یعنی قراره اینجوری تموم شه؟ اونم برای کسی مثل من که تموم عمرش این و آرزو می‌کرد....»

به جواب سوالش نرسیده بود که تصاویر و صداهایی به زور خودشان را در آگاهی‌اش جای دادند. رویدادهایی که چیزهای مهم زیادی را به او یاد آور می‌شدند.

*هی بچه مراقب خودت باش

*رفیق تو که نمی‌بازی نه؟

*داداش من خیلی می‌ترسم

اگر می‌مرد خودش تنها بین این موجودات شنیع دفن نمی‌شد بلکه وضعیت تمام عزیزانش به خطر می‌افتاد، نه. به هیچ وجه نمی‌توانست در این مکان بمیرد، حتی فکر کردن به اتفاقاتی که ممکن بود در نبودش رخ دهد با روانش بازی می‌کرد.

«من نمی‌میرم، نباید بمیرم، نه. من نمی‌تونم بمیرم اونم در مقابل چیزی که این قدر منتظرش بودم!»

دیوانه‌وار فریاد بلندی سر داد و بلافاصله از موقعیت منفعل بیرون آمد، دست موجود کابوس در جسد همنوعش گیر کرده بود و همین موضوع به جک مهلتی برای واکنش دوباره داد.

با یک حرکت جسد جانور را به طرف پشتش پرتاب کرد، این حرکت باعث شد بدن جانور ناخوداگاه به طرف جلو حرکت کند و با باز شدن دستش برای لحظه‌ای دفاعش را باز بگذارد.

جک از این فرصت نهایت استفاده را برد و خنجر را با عجله به طرف گردن جانور تاب داد، با این حرکت خنجر بار دیگر به بدن یکی از موجودات کابوس نفوذ کرد و این بار گردنش را با یک ضربه جر داد.

[شما یک جانور خفته، داس قاتل را کشتید.]

بار دیگر به اطراف نگاه کرد، صدای زوزه و جیغ‌های موجودات کابوس هر لحظه بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید، به نظر جانورانی که به دنبال سه مرد دیگر رفته بودند منصرف شده و به طرف شکاری راحت‌تر قدم می‌گذاشتند.

زمانی برای تعلل باقی نمانده بود، باید هر طور که می‌توانست از این حصار خارج می‌شد، همانطور که به راه حل فکر می‌کرد، چندین داس در یک آن به طرف بدنش یورش بردند. جک معطل نماند، با یک لگد جسد موجود کابوس را به طرف دیگر جانوران پرتاب و با استفاده از خلأ ایجاد شده به وسیله آن شروع به دویدن کرد.

داس‌های قاتل مجال ندادند و بدون ذره‌ای مکث، زوزه کشان پشت سرش به راه افتادند. زنجیر روی پاهایش با هر حرکت خراشیده می‌شد و برش‌های کوچکی را به جا می‌گذاشت، اما با این وجود برای فکر کردن به چنین موضوعاتی خیلی دیر بود.

در شرایط موجود فقط می‌خواست فرار کند، وقتی که عمرش به شماره می‌افتاد زخم‌ها معنای چندانی نداشتند.

نمی‌دانست به کجا می‌دود ولی اطمینان داشت که شانسی برای فرار دارد و برای آن دلیل هم داشت، حتی با وجود زنجیر روی پاهایش باز هم می‌توانست در سرعت از داس‌های قاتل پیشی بگیرد، این اتفاق بخشی از دردهایش را تسکین می‌داد و با وجود تمام مشکلات و خطرهایی که جانش را تهدید می‌کرد به او امیدی برای زنده ماندن می‌بخشید.

حداقل جک چنین افکاری داشت.

در حین دویدن متوجه لرزش زمین شد و به خاطر آن نگاهی به پشت سرش انداخت، از درون مه غلیظ موجودی بزرگ را دید که یکی از داس‌های قاتل بدون هیچ مقاومتی زیر پاهایش جان می‌داد.

ویژگی‌هایی همانند داس‌های قاتل داشت از نظر جثه چندین برابر بزرگتر به نظر می‌رسید و کریستال زمردی رنگی روی سرش جای می‌گرفت.

زانوهای جک سست شد و چیزی نماند که زمین را لمس کند. با پشت سر گذاشتن همه این اتفاقات، مثل دیوانه‌ای قهقهه زد و با خودش زمزمه کرد:

«لعنتی این امکان نداره. نمی‌شه

این یه بیدار شده‌اس، دیگه تمومه.....»

کتاب‌های تصادفی