فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

نفس ها در سینه محبوس مانده بود و چشمان همه مثل صدای ساعت تیک می زد، هنوز اتفاقی که در مقابل چشمانشان رخ داده بود را باور نمی کردند.

احساسات متفاوت ذهن همه را به درگیری کشاند، شوک، شادی و حتی هراس باعث شد نتوانند تا مدتی از خود واکنشی نشان دهند.

اگر با چشمان خودشان این را نمی دیدند به احتمال زیاد از شنیدن این ماجرا خنده اشان می گرفت و هر شخصی که آن را باور داشت به تمسخر می کشیدند

کاپیتان به قاتل تارانتولا عظیم نگاهی انداخت، پسر جوانی با پیراهنی مشکی

با دقت و علاقه بیشتر به او خیره شد، تاریکی پیراهن با مو و چشمان پسر هماهنگ و در عین حال با زره ی براقی که به تن داشت در تضاد دلنشینی بود

فلز های نقره ای روی مناطق مچ و بالا تنهٔ زره وجود داشت که مثل رود در هم تنیده می شدند و دایره هایی با امواج به ظاهر زنده را نمایش می داد.

روی فلز حکاکی هایی عجیب نقش بسته بود و در زیر

نگاه کاپیتان با چشمک زدن های متناوب برق می زد.

کاپیتان سعی کرد به چشمان پسر نگاه کند و با او ارتباط بگیرد اما همین که نگاهشان به هم پیچید، بدنش به لرزه افتاد. احساس عجیبی به او هجوم آورد انگار که مرگ درست یک قدم با او فاصله داشت و تیغه ای تیز زیر گلویش می لغزید.

کاپیتان با دیدن همه ی این ها لبانش را تکان داد و با لکنت زمزمه کرد:

«شما باید.... جک ایندریاس باشید، درسته؟»

با شنیدن آن لبخند ملایمی روی صورت جک ظاهر شد و فشار چشمانش کنار رفت، با قدم های ثابت به طرف فرمانده رفت و پرسید: «شما من و می شناسید؟» کاپیتان بعد از کمی درنگ جواب داد:

« بله آقای ایندریاس، اکثر بالا رده نظامی شهر شما رو می شناسن، دوستتون آقای آرتور بِرون لطف بزرگی به ما کردن و به لطف راهنمایی هاشون، تونستیم تلفات رو تا حد قابل توجهی کاهش بدیم.

من وقتی داشتید کابوس رو می گذروندید چند بار بهتون سر زدم. پس با این که بار اوله من رو می بینید اما این اولین ملاقات من با شما نیست!»

جک با دیدن آشفتگی کاپیتان خندید و گفت: « پس کارایی که بهش گفتم رو انجام داده، راستی چی می تونم صداتون بزنم؟»

«من رو همه کاپیتان صدا می زنن شما هم می تونید همون کاپیتان بگید»

جک سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :

«خوشبختم کاپیتان، جسارتا شما می دونید آرتور الان کجاست؟»

«آرتور….، خب اون توی یکی از اتاق های مراقبت ویژه است، چون احساس کسالت می کرد و به احتمال زیاد به زودی وارد کابوس می شه. »

جک شگفت زده شد که آرتور انقدر زود مبتلا شده پس با عجله گفت :

«می شه من رو ببرید پیشش ؟ باید باهاش صحبت کنم، نگران این جسد هم نباشین، بدردتون می خوره

اگه خواستید بعدش می تونیم در موردش صحبت کنیم.»

کاپیتانِ دستپاچه قدمی به کنار برداشت و با اشاره دست همراه احترام زیاد مسیر حرکتشان را به نمایش گذاشت، چشمان سرباز ها که هنوز از شوک عمل قبلی جک خارج نشده بودند با دیدن این صحنه تقریبا از کاسه بیرون آمد، کاپیتان کسی نبود که به یک جوان اینقدر بها بدهد اما خب مشخص بود که جک با بقیه جوات ها متفاوت است.

«از این طرف لطفا آقای ایندریاس» و سپس با فریادی به چشم های سربازان کمک کرد تا در کاری که به آن ها ربطی ندارد بیشتر از این سرک نکشند.

« چرا خشکتون زده بی خاصیتا؟ منتظرین این کار و هم من انجام بدم! به مردم کمک کنین، یک گروه اطراف رو چک کنن و چند نفرم مراقب جسد باشن. تا وقتی برگردم این جا باید سر و سامان گرفته باشه می فهمید؟»

صدای سرباز ها بلند شد : « بله کاپیتان»

و سپس در دسته های چند نفره پراکنده شدند.

جک و فرمانده به طرف ساختمان اصلی ارتش به راه افتادند. فرمانده سر گفتگو را باز کرد و پرسید:

«آقای ایندریاس اگه مشکلی ندارین من به فرمانده کل خبر بدم که شما با موفقیت کابوس رو پشت سر گذروندین، این خبر خیلی مهم و تاثیر گذاریه، چون شما اولین نفر در استان هستین که کابوس و گذرونده و این خودش یه امید برای مردمه.»

جک در اعماق وجودش از این موفقیت خوشحال بود، با این که مسیر تازه آغاز می شد اما قدم گذاشتن در این راه بخشی از رویا و آرزویش را به حقیقت می رساند.

مدتی را در فکر گذراند و سپس جواب داد:

«حتما، من مشکلی ندارم.»

کاپیتان با شنیدن جواب جک، بلافاصله بیسیمش را بیرون آورد و شروع به رمز خوانی کرد:

«از شاهین به عقاب! از شاهین به عقاب!»

بوق و خش خش گوش خراشی بلند شد و بعد از آن صدای مردی میانسال همراه با هیاهوی انفجار و شلیک گلوله شنیده شد.

«عقاب به گوشم!»

«قربان، میدونم که وضعیت مناسبی نیست اما، اما باید این خبر و بهتون بگم!»

«چیشده؟ زودتر حرف بزن، تو باید الان درگیر اون جونور باشی . چطور می تونی با خیال راحت با من صحبت کنی، مگه گزارش ندادی که یه موجود کابوس اون جا ظاهر شده، نیروی پشتیبانی تو راهه، مقر و به تو سپردم پس نا امیدم نکن.»

«قربان، الان.....»

«الان چی، چرا لال مونی گرفتی؟»

«اون موجود مرده!»

فرمانده در بُهت فرو رفت :

«چی؟ چطور ممکنه؟»

« در واقع کار ما نبود قربان، آقای جک ایندریاس همون مهمان خاص آقای آرتور کارشو تموم کرد»

«این یعنی اون از کابوس برگشته؟ اون تونست کابوس شکست بده؟»

«بله قربان ایشون الان کنار من ایستادن.»

فرمانده کل با عصبانیت فریاد زد و باعث تعجب جک و فرمانده شد:

«پس منتظر چی هستی اون بیسیم و بده بهش!»

کاپیتان بدون چون و چرا بیسیم را به طرف جک گرفت و گفت:

«، فرمانده کل می خواد با شما صحبت کنه.»

جک با گرفتن بیسیم صدای طرف مقابل را در میان آشوبی کامل شنید:

«سلام جک من فرمانده کل نیروی های منطقه هستم، در حال حاصر نمی تونم زیاد صحبت کنم اما از طرف ارتش درخواستی دارم. وضعیت بحرانیه اگر امکانش هست برای کمک به ما به منطقه جنوب شهر بیا، ما داریم با یکی از اون لعنتیا می جنگیم اما متاسفانه هیچکدوم از سلاح های ما تاثیری نداره، اگه همینجوری پیش بره مجبوریم این منطقه رو بمباران کنیم و نمی خوام حتی به عواقب چنین کاری فکر کنم!»

جک با شنیدن وجود یک موجود کابوس دیگر چنان شوکه شد که به بقیه جمله توجهی نکرد، سرش را به طرف کاپیتان چرخاند و با صدای بلندی پرسید:

«کاپیتان یه موجود کابوس دیگه تو شهره و به من نگفتی؟»

ذهن کاپیتان برای یک لحظه از کار ایستاد، در حالی که از این اتفاق شکه شده بود با لکنت پاسخ داد:

«خب.... من، می دونی. درگیر نبرد بودم و... بعد تو اومدی و با دیدن مرگ اون لعنتی همه چی و فراموش کردم. این عمدی نبود...»

جک بیشتر از این کاپیتان را سرزنش نکرد زیرا می دانست که بی دفاع ایستادن در مقابل یک موجود کابوس چه حسی دارد، سرش را برگرداند و از فرمانده کل پرسید:

«دوباره بگید باید کجا بیام؟»

«ما توی جنوب شهر درگیریم و اگه اشتباه نکنم طبق اطلاعاتی که راجبتون دریافت کردم این جا باید نزدیک محل زندگی شما و خانوادتون باشه.»

زانو های جک با شنیدن این جمله سست شد، هزاران تصویر و خیال در ذهنش نقش بستند اما می دانست که وقتی برای در نظر گرفتن چنین افکاری باقی نمانده، بیسیم را به طرف کاپیتان گرفت و بلافاصله فریاد زد :

«لطفا یه ماشین برام آماده کن ، اتاق آرتور کجاست؟ فقط بگو خودم می رم کاپیتان، من باید حتما قبل از هر چیزی اون و ببینم. »

کاپیتان با فکر به اشتباهاتش لبش را گاز و گرفت و جواب داد:

«انتهای راهرو سمت چپ!»

سپس در جهتی مخالف جک دوید و گفت:

«یک دقیقه دیگه آماده است، بیرون منتظرتم جک!»

جک هم در عرض چند ثانیه به انتهای راهرو رسیده بود

چهره ی بی رمق آرتور با دیدن شخص ملاقات کننده، کمی تکان خورد، لبخندی روی صورتش نشست و لب های خشکیده اش را تکان داد.

«بالاخره برگشتی فاتح کابوس؟»

پوست آلابستری اش درخشش سفیدی که داشت را از دست داده بود و طوری نفس می کشید که انگار ثانیه بعد نفسش قطع خواهد شد. با این حال با دیدن جک خیالش آسوده تر از قبل گشت و این مورد حتی به قیافه تهی از زندگی اش، رنگی از زنده بودن می بخشید.

جک با لبخندی به او نگاه انداخت و گفت:

«چیه فکر می کردی بر نمی گردم؟ تموم زندگیمون و برای همچین چیزی انتظار نکشیدیم که وقتی رسید، آرزو کنیم که کاش آرزو نمی کردیم.»

آرتور می توانست تغییرات هر چند جزعی دوست دوران کودکی اش را حس کند، بالاخره از زمانی که به خاطر می آورد وقتش را با او سپرانده بود و به دیدن رفتارش عادت داشت، از همین رو پختگی و هاله ای جدید را در هر حرکتش از دست نداد و از دیدن رویاهایشان نه در خواب بلکه در دنیای حقیقی لذت برد.

با این که سخت بود اما باز هم با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد:

«معلومه حسابی بهت خوش گذشته عوضی، اما زیاد خوشحال نشو. با این که تغییر کردی، بازم نمی تونی از من بهتر باشی پس امیدوارم زیادی جوگیر نشی.»

سپس بعد از نفسی سنگین ادامه داد:

«حالا که برگشتی خیالم راحته، با این که دیر کردی و خیلی منتظرم گذاشتی ولی بزور تونستم تحملش کنم، هر چند می بخشمت چون اگه نمیومدی معلوم نبود از حمله امروز موجود کابوس، تا کی باید رنج می کشیدم. خیلی سرو صدا می کردن.»

جک هم شادی خودش را پنهان نکرد، کمی خندید و سپس با عجله گفت:

« خوش که نه، اما چرا دروغ بگم بی نظیر بود. حالش و داد. اما بیا این صحبتا رو بذاریم برای بعد و کوتاهش کنیم، هر چند دوست دارم پیشت بمونم اما یه موجود کابوس دیگه هم توی جنوب شهر هست و برای به خدمت رسیدنش بهم دعوت نامه دادن.»

ابرو های آرتور به هم گره خوردند، در ابتدا کمی شوکه شد، چون جنوب شهر مکان زندگی خود و خانواده اش بود. اما بعد از ذره ای تامل به این نتیجه رسید که به هرحال کاری از دستش بر نمی آید و می دانست جک احتمالا توانایی رسیدگی به این امور را دارد. بنابر این با نفسی عمیق روی آرام کردن ذهنش برای مقابله با کابوس تمرکز کرد.

جک با دیدن حالت متزلزل آرتور جمله ای از کتاب نفرین را به او یاد آور شد:

«تاریخ را کسانی ننوشتند که بهترین بودند...»

و آرتو با همان صدای ضعیف ادامه اش را بازگو کرد: « بلکه کسانی نوشتند که زنده ماندند.»

جک ادامه داد :

«زنده بمون» سرش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با واکنش متقابل آرتور از آن جا خارج شد......

بعد از رفتن جک، آرتور چشمانش را بست و به استقبال یک رویا رفت.

زمان در رویا به سرعت می گذشت و در کسری از ثانیه روز جای خود را به شب می داد و هنوز این روند کامل نشده بود که بار دیگر روشنایی روز به جهان چشمک می زد.

محیط اطراف با گذر زمان در حال تغییر بود، درختان و چمن های کنار آرتور در چشم به هم زدنی رشد می کرد و همچنان به رشد کردن ادامه می داد.

هر روز تنومند تر و بلند تر از دیروز، در حدی که بلندی درختان به ده ها و یا صد ها متر می رسید. این مجموعه اتفاقات عجیب ادامه داشت تا این که دیگر شب جای خودش را به روز نسپرد. البته هنوز هم زمان با سرعت می گذشت اما هنگامی که موعد تغییر فرا می رسید، سیاهی شب جای خودش را دوباره با تاریکی پر می کرد.

در برهه ای نامعلوم از زمان، ناگهان صدایی عجیب هوشیاری آرتور را تکان داد و گذر ثانیه ها را متوقف کرد:

[داوطلب! به طلسم کابوس خوش آمدید، برای اولین محاکمه خود آماده شوید.....]

کتاب‌های تصادفی