فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«فرار کنید!»

صدای همهمه و جیغ و داد در منطقه طنین اندازه می شد. در گذشته محوطه مسکونی کنار پادگان ارتش به همراه فضای سبز دلنشین این حوالی، به خاطر محیط مطبوع آن بر سر زبان ها افتاده بود اما اکنون همه چیز در چند دقیقه دگرگون شد و به ماهیتی متفاوت مبدل گشت.

پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک. عده ی زیادی از مردم با حالتی سراسیمه مانند دیوانگان خودشان را به این طرف و آن طرف میکشاندند و به دنبال راهی برای فرار از این جمعیت و خطری بزرگ تر از آن، دست و پا می زدند.

کف آسفالت با حجمی از خون لای گرفته و در فاصله های کوتاه تکه های مثله شده بدن کشته شدگان به مانند قطعات پازلی به هم ریخته پخش گشته بود.

سربازان در میان جمعیت گیج و مات به انتظار دستور کاپیتان تفنگشان را به سمت هدف نشانه گرفته بودند. هنوز اطمینانی برای شلیک نداشتند چون هر گلوله امکان این را داشت که جان یکی از شهروندان را به خطر بیندازد.

هدف یک موجود کابوس که شباهت زیادی به *تارانتولایی غول پیکر داشت بود

با پرز های بلند روی پاها و شاخک هایش بود ظاهری چندش آور داشت و به تعقیب طعمه ی جدیدش روی آورده بود

زن بیچاره در مقطعی از زمان زمین خورد و با ضربه ی یکی از پاهای ترانتولا پرز های عنکبوت روی بدنش کشیده شدند.

جای پرز ها سوراخ های ریزی ایجاد شد و به دنبال آن، زن دیوانه وار شروع به خاراندن بدنش کرد.

جیغ می کشید و ناخن هایش را روی بدنش می مالید، موجود که انگار از این اتفاق لذت می برد، بدون عجله ای برای تمام کردن زندگی طعمه اش، با چشمان عجیبش به تماشای او نشست.

چند ثانیه نگذشت که تمام بدن زن را خون گرفت و مردمک های چشمانش به طور کامل سفید گشتند. عنکبوت دیگر زمان را تلف نکرد و به بدن زن حمله ور شد.

صدای فریاد های گوش خراش با تکه تکه شدن بدنش، جسم و روح مردم و سربازان را به لرزه در می آورد.

کاپیتان بار ها دهانش را باز و بسته کرد، طبق اطلاعاتی که از موجودات کابوس به او رسیده بود، فرمان تیر اندازی به هیچ وجه فایده ای نداشت.

در این وضعیت نمی دانست باید به حالت تمسخر آمیزشان بخندد یا گریه کند. قبل از این که تصمیم بگیرد لبش را گاز گرفت و بلند فریاد زد :

«از c4 استفاده کنین.»

سرباز ها بدون واکنش همچنان بی حرکت به کاپیتان خیره ماندند، او خواسته آن ها را می فهمید اما به عنوان شخصی که مسئولیت جان همه ی مردم منطقه را بر عهده داشت باید از خودش قاطعیت نشان می داد و ارزش هایش را در این راه قربانی می کرد.

قلبش داشت از سینه بیرون می زد. احساس بار سنگین این ماموریت، متفاوت با تمام وضعیت هایی بود که در سال ها خدمت تجربه کرده و وجودیتش را به چالش می کشاند.

اما تردید هایش را رها کرد و بار دیگر فرمان داد : «مگه با شما نیستم احمقا، منتظرید تا همه بمیرن؟»

یکی از سرباز ها پیشقدم شد و فریاد زد: « اما کاپیتان مگه این حجم جمعیت رو نمی بینین، استفاده از c4 تو این موقعیت می تونه تلفات زیادی به جا بذاره!»

«احمق فکر کردی من نمی دونم؟ مگه چاره ای دیگه ای هم داریم؟ می خوای بذارم همه بمیرن؟ فکر کردی الان حالم خیلی خوبه؟ سریع باشین مگه من کاپیتان شما نیستم؟ »

سرباز ها یک صدا پاسخی کوبنده دادند:

«معلومه که هستید کاپیتان»

«پس یالا انجامش بدید، ما باید به قیمت جونمون هم که شده این مورد و خنثی کنیم، فهمیدین؟»

«بله کاپیتان»

بمب های c4 به سرعت توسط سرباز ها به محوطه پیش روی موجود کابوس پرتاب شدند، هنوز اندک فرصتی تا رسیدن تارانتولا باقی مانده و عده ای در فضای اطراف آن، به قصد فرار در تکاپو بودند.

کاپیتان با چشمان گشاد شده شرایط را زیر نظر داشت. در دلش شماره معکوسی برای باختن انسانتیش آغاز شد و به امید حفظ جان مردمی بیشتر آن را قربانی کرد

با نزدیک تر شدن تارانتولا فریادی زد:

«منفجرش کنین، حالا »

صدای بلند انفجار به همراه توده ای از گرد و غبار و خون به اطراف پاشید، سکوت مکان پر هیاهوی قبلی را در بر گرفت. با این که سربازان از مرگ چند نفری به علت برخورد ترکش های c4 ناراحت بودند اما هنوز هم امیدوارانه به طرف گرد و غبار نگاه می کردند.

سکوت محض صدای ضربان قلبشان را در ریتمی ناپایدار برایشان جلوه می داد.

چند لحظه گذشت اما صدایی از هیولا شنیده نشد، حتی مردم هم در سکوت به محل انفجار بمب نگاه می کردند، تا این که یک نفر سکوت را شکست:

«مرد؟»

پیرمردی با خوشحالی گفت:

«صدایی که نمیاد پس لابد مرده!»

چند سرباز بدون هماهنگی، برای بررسی وضعیت جلو رفتند.

کاپیتان فکر کرد همه چیز به خوبی پیش رفته، اگر این انفجار کار تارانتولا را تمام می کرد ارزشش را داشت، حتی اگر به دلیل تصمیمی که گرفت توبیخ می شد باز هم راضی بود از انتخابش

اما با فرو نشستن مقداری گرد و غبار فرم حرکت را در میان توده خاک دید و بلافاصله بعد از احساس خطر داد کشید: «جلوتر نرید احمقا ، اون لعنتی هنوز زنده است!»

اما قبل از این که سرباز ها واکنشی نشان بدهند پای نیزه مانند موجود از میان گردو غبار گذشت و بدن یکی از سربازان را به سیخ کشید.

هرج و مرج دوباره با شدت بیشتری قلب ها و ذهن های افراد را به آشوب کشید.

تارانتولا با جیغی بلند به طرف بقیه سربازان و مردم هجوم آورد، سرباز ها در این هنگام حتی منتظر دستور کاپیتان نماندند و به پرتاب c4 روی آوردند.

کاپیتان با دیدن این صحنه به طرف سربازان پیشتاز رفت و یک به یک آن ها را به عقب برگرداند. در میان محوطه اجسادی بودند که جانشان را به دستور او از دست دادند، شاید نمی خواست دیگر شاهد چنین تصاویری باشد. آخرین سرباز را عقب کشاند و دستور داد:

«همتون فرار کنید، من تا رسیدن پشتیبانی این جا رو پوشش می دم»

خودش هم خبر داشت که از روی افراط و احساسات محض سخن می گوید اما اهمیتی نداد و بعد از اندکی مکث با لبخندی زشت روی چهره اش زمزمه کرد:

«البته اگه زنده بمونم!»

سربازان تمایلی برای حرکت نداشتند به خصوص آن هایی که مدت بیشتری را در شرایط مرگ و زندگی با کاپیتان خود سپری کرده بودند. آن ها تسلیم نشدند و پاسخ دادند: «ما همراه شما می میریم اما.....»

«خفه، سریع مردم رو تخلیه کنین تا تلفات بیشتری ندادیم، زود باشین.»

به دلیل ظهور ناگهانی طلسم تمام نیروی نظامی کشور، پخش و در مناطق مختلف گشت می زدند. و از روی بد شانسی دقیقا یک ساعت قبل از این درگیری، یک هشدار خطر برای هجوم یک موجود کابوس در جنوب شهر اعلان شد و اکثر نیرو ها به آن منطقه اعزام گشتند. این ها دست به دست هم باعث شد تا کمبود نیروی انسانی لازم در نزدیکی پادگان صورت بگیرد

کاپیتان c4 در دست، به طرف جانور شروع به دویدن کرد. سربازان هنوز از منطقه خارج نشده بودند و با ترس و ناراحتی به فدا شدن کاپیتان خود در جلوی چشمانشان نگاه می کردند.

هر شخصی عادی ای احتمالا در چنین شرایطی جا می زد و قبل از رسیدن موجود ذهنش را می باخت اما او نه تنها یک سرباز آموزش دیده، بلکه شخصی ای با سال ها تجربه ی راه رفتن روی نخ آویزان از پرتگاه مرگ بود.

قبل از حرکت به طرف جانور، نقشه ی دقیقی را طرح ریزی و می خواست با اقدامی انتحاری در حین خورده شدن بخشی از بدنش c4 را وارد دهان هیولا کند و برای یکبار هم که شده با آسیبی داخلی به موجود، احتمال متوقف کردنش را افزایش دهد.

هر چند هنوز صحنه ی مرگ زن را که به دست موجود کابوس خونین شد، فراموش نکرده بود اما وقتی فرمان مرگ دیگران را می داد مرگ خودش را هم پذیرفت. مرگ را مجازات کارش در نظر گرفت و با افسردگی در آخرین ثانیه های عمرش‌ خانواده و عزیزانش را یاد و باری دیگر چهره ی همه آن ها را برای یک خداحافظی طولانی مدت تصور کرد.

سپس فریادی از سر خشم زد و با ناامیدی تمام به سمت فرشتهٔ مرگ خود حرکت کرد

فرشتهٔ مرگ هم با جیغی گوش خراش به سمت قربانی اش می آمد

کاپیتان در اوج نامیدی بود که ناگهان احساس کرد چیزی به سرعت از کنارش عبور می کند ، تمام حواسش به آن پرت شد و متوجه اتفاقی که افتاد نشد اما با بازگشت توجهش به موجود کابوس و نگاهی به جانور خوفناک، دیگر آن منظرهٔ پر هیاهو دیده نمی شد، فقط بدن بی جان موجود کابوس و پسر جوانی که شمشیرش را وارد سر موجود رغت انگیز کرده……

 

کتاب‌های تصادفی