رویای کابوس
قسمت: 18
خودروی حامل جک به همراه سربازی به عنوان راننده به منطقه جنوب شهر رسید، در جلوی آنها جادهای ویران شده باعث توقفشان شد.
جک بعد از پیاده شدن از ماشین، نگاهی به اطراف انداخت، سازهها و ساختمانهای زیادی مخروب شده و بهجز دوده و گرد و غبار خرابهها چیزی از آنها باقی نمانده بود.
صدای جیغ مردم، شلیک و انفجار به همراه خرد شدن و ریختن منازل بهوضوح شنیده میشد.
«لعنت بهش!»
دندانهایش را به هم فشرد، صدای درگیری نیروهای نظامی با موجود کابوس در فاصلهای چند کیلومتری، به او این هشدار را میداد که هر ثانیه اتلاف باعث یک حادثه جبران ناپذیر خواهد شد و چندین نفر را راهی عالم نیستی خواهد کرد.
جک درست بعد از هضم اتفاقات اطراف، و تغییر مناطقی که هر روز از آن عبور میکرد به خودش آمد و با عجله به طرف فاجعهٔ زنده دوید. در همین حال یادش نرفت که به سرباز خبر بدهد.
«من زودتر میرم، تو هم اگه از مرگ ترسی نداری آروم دنبالم کن. هر چند بهت بگم که این اتفاقات یه موضوع انتخابی نیست و راه فراری ازش وجود نداره.»
سپس جک به سرعت از دیدهٔ سرباز دور شد و در حالی که میدوید شروع به تحلیل اتفاقات کرد: «اگه سلاحهای سنگین و تانک هم جوابگو نیست، پس به احتمال زیاد با یه خفته سطح بالا طرفم.»
چهره جک گرفتهتر شد و ادامه داد:
«یا در بدترین حالت با یه موجود بیدار طرفم و این دفعه برخلاف دفعههای پیش باید رو در رو باهاش مقابله کنم. ترسناکه اما هر چی باشه منم قویتر از قبل شدم، فکر میکنم وقتش رسیده که قدرتهای جدیدم رو آزمایش کنم...»
در واقع جک در پایان دریافت جوایز، دو توانایی را انتخاب کرده بود. اولی استاد شمشیر زنی از آرس، ویژگیای متمایز که جک تمام تجربیات و تکنیکهای آرس را جذب کرد و او بهطور ناباورانهای به یک استاد شمشیر زنی تبدیل شد. هر چند از نظر رتبه، یک توانایی صعود کرده بیشتر نبود منتهی در دنیایی که هیچ استاد شمشیرزنی با تجربه و قدرتمندی وجود نداشت این بهترین انتخاب به نظر میرسید.
با همین انتخاب او بدون شک یکی از بهترین شمشیرزنهای دنیا چه از نظر تکنیک و چه از نظر تجربه خواهد بود و مهمتر از همه این که همهی اینها بدون قطرهای عرق به دست آمده بود و این اتفاقی بینظیر را رقم میزد.
جک، با کمی تعلل برای توانایی دومش قدرت توهم هایدرا را انتخاب کرده بود، قصد انتخابش را نداشت چون به نظرش هایدرا بیش از آن چه بهعنوان یک انسان بیدار شناخته شود ضعیف به نظر میرسید و فقط با حیله و فریب توانست این فاصله را کاهش دهد.
اما با نگاهی به رتبهی توانایی بهعنوان یک توانایی [عالی] توجهش برای انتخاب آن جلب شد.
تواناییهای عالی پتانسیل زیادی برای پیشرفت داشتند و این فقط ثابت میکرد که هایدرا توانایی استفاده از پتانسیلش را نداشته است.
همانطور که به چیدمان تواناییهایش برای استفاده در نبر فکر میکرد، به منطقه درگیری رسید.
بوی خون، ندای مرگ و صدای درگیری، چیزی بهجز این احساس نمیشد.
مردم جیغ میزدند و هر کدام از طرفی فرار میکردند، اما از آن بدتر، منطقهی درگیری نزدیک خانهاش بود و این بیشتر از قبل باعث نگرانی و آشفتگیاش شده بود.
تانک، مسلسل و هر از گاهی بمبهای متفاوت بر سر موجود بد شکلی ریخته میشد که بهطور کامل در محاصره سربازان قرار داشت. اما همهی این اقدامات بدون هیچ تاثیری نسبت به موجود کابوس بیفایده به نظر میرسید.
جک بیشتر از این وقت را تلف نکرد و به طرف سربازی که با نوارهای اخطار منطقه را برای ورود مردم عادی ممنوع کرده بود، پیش رفت و با عجله گفت:
«فرماندتون کجاست؟ همین الان من رو ببر پیشش!»
سرباز نگاه عجیبی به سر تا پای جک انداخت و جواب داد:
«چی میگی برای خودت احمق؟ وسط این درگیری اومدی اینجا و زر مفت میزنی! زودتر از این منطقه گمشو تا زنده بمونی.»
جک عصبی بود، در حدی که دستش ناخودآگاه به طرف گردن سرباز حرکت کرد اما در میانه راه متوقف شد، نمیخواست دردسر درست کند بنابراین با لحنی ملایم زمزمه کرد:
«بهش بگو جک اومده خودش میفهمه.»
سرباز دوباره با صدایی تمسخر آمیز گفت:
«این کثافت و ببین، دارم بهت میگم گمشو میفهمی؟» دستش را بلند کرد تا با ضربهای او را به کنار هل بدهد اما به خواستهاش نرسید.
جک دیگر تحمل نداشت، هر لحظه ممکن بود اتفاقی برای اعضای خانوادهاش بیفتد و یک سرباز عوضی مانع رفتنش میشد. دست سرباز را گرفت و محکم تاب داد. «ببین حرومی، یا خودت گورتو از جلوی چشمام گم میکنی یا به قول خودت، میمیری!»
لگدی به سینه سرباز زد و او را به عقب پرتاب کرد. چندین تَن از سربازان با دیدن دخالت جک و اتفاقی که برای سرباز دیگر افتاد تفنگهایشان را به طرف جک نشانه گرفتند.
جک آهی کشید و در همان زمان با ترکیب جوهره روح و صدایش، فریاد گوش خراشی کشید، فریادی که حتی صدای موجود شنیع و انفجارها را هم زیر سلطه خودش داشت.
«جناب فرمانده ارتش؛ من، جک ایندریاس اینجام.»
سربازان با شنیدن صدای جک، برای چند ثانیه دچار تردید نسبت به انتخابشان شدند اما هنوز هم تفنگها به طرف جک نشانه رفته بود.
او نگاهی خشمگینانه به تمام سربازانی انداخت که راه را باز نمیکردند و در این شرایط هم به دنبال آشوب دیگری بودند. چشمانش ندای مرگ را برای سربازان مینواخت، بهطوری که انگار اگر هر ثانیه اراده میکرد، قلب تک تکشان در دستهایش به هم میپاشید و متلاشی میشد.
سربازان با نگاه به چشمان جک به خودشان میلرزیدند اما همچنان، از روی ناچاری به مواضع خود ادامه میدادند.
تا این که صدای بلند دیگری به گوش رسید: «احمقا، تفنگتون رو بیارین پایین! اصلا میدونین تفنگ لعنتیتون رو به سمت چه کسی گرفتید؟»
مرد دوباره کلامش را تکرار کرد: «تفنگاتون و بیارین پایین، مگه نمیشنوین؟»
صدای شخص برای بار دوم به سربازان این اطمینان را داد که اشتباه نشنیدند و با این که هنوز نسبت به این اقدام حیرت داشتند، اما به هیچ وجه به خودشان جرعت زیر سوال بردن آن را ندادند.
«بله فرمانده!»
جک به طرف فرمانده قدم برداشت، مردی با مو و ریش سفید، با قدی بلند که راه رفتنش ابهت و کاریزمای فرمانده بودنش را تراوش میکرد. فرمانده با قدمهای ثابت به طرف جک رفت، دستش را به قصد دست دادن با او بالا برد و گفت:
«سلام آقای ایندریاس، قبل هر چیزی نسبت به مشکلی که پیش اومده متاسفم، وقتی برای از دست دادن و بحث در موردش وجود نداره اما میتونید مطمئن باشید که بدون تنبیه نمیمونن!» سپس بعد از نگاه تندی نسبت به سربازها به همراه جک به طرف درگیری قدم برداشت.
جک چندان به دلش نگرفت، بالاخره سربازها هم وظایفی داشتند و به آن وظایف پایبند بودند، در جواب فقط لبخندی زد و گفت:
«مشکلی نیست، در این شرایط حق دارن سردرگم باشن، مهمتر از اون فعلا باید به موجود کابوس رسیدگی کنیم!»
فرمانده با خونسردی لبخند ملایمی زد و ادامه داد: «از طرف اون بیخاصیتا نسبت به فهمتون ممنونم. خب از اینا بگذریم، اگه بخوام یه گزارش کلی بهت بدم، ما فقط تونستیم با آسیبهای جزئی و میشه گفت بیاهمیت به اون موجود یک جا نگهش داریم و از شروع درگیری بیامان بهش شلیک کردیم. اما همونطور که میبینی هیچ تاثیری نداشته. خبر بدی هم دارم، اونم اینه که همین مهمات بیتاثیر هم داره تموم میشه و بعد اون..... حتی دوست ندارم بهش فکر کنم.»
جک سری تکان داد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «نگران نباش فرمانده، اگه نسبت به مهمات در نظر بگیری، حداقل من شانس کمی برای کشتنش دارم....»
کتابهای تصادفی

