فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

رویای کابوس

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ناگهان صدای غرشی زمزمه‌های ناخوشایند آرتور را متوقف کرد. زمان انگار ایستاده بود، او هنوز جرعت باز کردن چشمانش را نداشت.

کم کم آوای ناله‌های گوش خراش کنجکاوی‌اش را بر انگیخت و به آرامی پلک‌هایش را باز کرد. درگیری داشت اوج می‌گرفت.

برخورد‌های متوالی، غرش‌ها و ناله‌ها آرتور را که دیگر زندگی‌اش را رها کرده بود متحیر کرد.

هنوز نمی‌دانست لبخند بزند یا به دنبال دلیل نمردنش باشد

فقط همان جا خشکش زده بود و جرعت حرکت را به خود نمی‌داد.

انگار اگر حرکت کند، زمان دوباره جریان میافت و زندگی‌اش را به پایان می‌رساند.

دختری غریبه در عین حال آشنا، دستی به چانه‌اش کشید و او را از شوک با حیرتی تازه بیدار کرد. دختری زیبا که اشک‌هایش مانند تکه‌های مروارید صورت بلورینش را زینت می‌دادند.

دخترک لبانش را تکان داد و آهسته گفت: «پاشو آرتور، الان وقت بازیگوشی نیست...»

آرتور آب دهانش را قورت داد، ناخودآگاه دستش را به طرف صورت دختر برد و سخنان از زیر لبانش گریختند:

«خواهر!»

شبح همانطور که عجیب و غریب آمده بود با لمسش ناپدید شد و آرتور را در هاله‌‌ای از سردرگمی رها ساخت.

مصمم‌تر از قبل دندان‌هایش را به هم فشرد. نمی‌توانست این جا ببازد، اگر نه فقط پیش تمام کسانی که از آن‌ها نفرت داشت فریاد می‌زد که «حق با شماست، من یه بازنده‌ام!» و او پس از پیدا کردن فرصتی برای جبران تمام خاطرات ناخوشایند گذشته‌اش، چنین اتفاقی را نمی‌پذیرفت.

با نگاهی به کنارش چیزی ندید جز جسد جر خوردهٔ مردی که تا چند ثانیه پیش قصد کشتن او را داشت بعد از آن خیلی سریع حواس پنجگانه‌اش به سمت سر و صدا‌های وهمناک و دلهره آور معطوف شد، به نظر می‌رسید که آرتور بیشتر ماجرا را از دست داده است. مردی آنجا بود که به‌وضوح در جایگاه بازنده قرار داشت و در مقابل خود جانوری خون خواه را داشت که چیرهٔ میدان بود.

البته این باعث خوشحالی آرتور هم شد.

همان طور که ضرب و شتم مرد را به وسیله جانور تماشا می‌کرد، با خودش گفت: «شانس هم واقعا چیز خوبیه...»

حرف‌هایش از گلو خارج نشده بودند که نگاه تیز چهار چشم طلایی رنگ جانور او را به خود آورد. آن‌ها هشدار می‌دادند اگر کار مرد تمام می‌شد نفر بعدی آرتور است

«شانس چیز خوبیه، اما... اما من هیچوقت نداشتمش!»

ظاهر جانور عظمتش را نشان می‌داد، مانند ببری قوی جثه، در بدنی تنومند و سیاه رنگ که با چهار چشم نورانی طلایی‌اش ترکیب جالبی را می‌ساخت. از پنجه‌های مرگبار ببر تا رنگ چشمانش همه سرشار از ابهت و سلطه‌گری بود و همین باعث شد آرتور بخواهد قبل از فرار یک بار دیگر تصویر موجود را در ذهنش ثبت کند.

تا اینکه دندان‌های ببر با جر دادن بازوی مرد نمایان شدند، دندان‌هایی کج و کوله، که مثل مخلوطی از رنگ چشم و موی ببر به حالت سیاه و زرد جرم گرفته بودند.

آرتور بار دیگر آب دهانش را قورت داد اما به‌سرعت آن را تف کرد.

«حالم بهم خورد لعنتی!»

چشم‌های مرد با دیدن فرار کردن آرتور‌‌ بی‌روح‌تر از قبل ظاهر شدند، راهی نداشت که بتواند با ببر مقابله کند، به همین خاطر قبل از این که تسلیم شود فریاد زد:

«هی بچه، بیا و به من کمک کن. هی عوضی...»

آرتور حتی سرش را برنگرداند، او به‌سختی بدنش را می‌کشاند و از میان نبرد فرار می‌کرد.

مرد با ضربه‌‌ای از طرف ببر، ناله‌‌ای زد و بار دیگر فریاد کشید:

«عوضی بعد من تو می‌میری، این فریاد طبیعته که بهت می‌گه بعد من تو می‌میری!»

ببر با یک ضربه پنجه شاهرگ مرد را شکافت و صدایش را برای همیشه قطع کرد. کمتر از چند ثانیه بعد تمام جسد مرد سوم هم ناپدید شد و چیزی به‌جز خون و آروغی از طرف ببر به جا نگذاشت.

جانور لحظه‌‌ای به خود استراحت نداد، بلافاصله بعد از جشن شکار به سمت طعمه‌‌‌ی فراری‌اش حرکت کرد

..........

آرتور با این که از تمام توانش برای دویدن استفاده می‌کرد، اما انگار وصیت و خواسته‌‌‌ی مرد سوم گریبان گیرش شده بود و هر لحظه صدای غرش‌های ببر به او نزدیک‌تر می‌شد.

«کارما خر کیه، این جا کابوسه و منم تموم عمرم و با کابوس گذروندم، البته کابوس واقعی….»

زیر لب غر می‌زد و نفس نفس زنان قدم‌هایش را مجبور به حرکت می‌کرد، بدن ضعیفش نمی‌توانست با سرعت ببر رقابت کند و او با دانستن این موضوع به فکر راه حل قبلی افتاد.

یکبار جواب گرفته بود، پس برای بار دوم امتحان کردنش ضرری نداشت. نگاهی به رون‌ها انداخت و بلافاصله با دیدن صفت دوست سایه‌ها آن را فعال کرد و در میان سیاهی جنگل آرام گرفت.

ببر دیگر او را نمی‌دید، و این موضوع از سردرگم شدنش مشخص بود.

آرتور آهی کشید و آرام قدم برداشت و تصمیم گرفت از نزدیکی جانور بگریزد.

خوشحال بود که حقه‌اش جواب داده است وگرنه نمی‌توانست تصور کند که به چه سرنوشتی دچار می‌شد، با فکر به آن چشمانش را بست و با تکان دادن سرش زمزمه کرد:

«شاید اونقدرا هم بدشانس نباشم!»

به‌سختی صدای سخنانش به گوش‌های خودش رسیده بودند که ببر با غرشی دوباره به سمتش هجوم آورد.

«لعنتی، لعنتی، لعنتی... چرا من فکر کردم شانس به کسی مثل من رو میاره. آخه قیافت چی داره که توقع داری شانس بهت نگاه کنه آرتور!»

لنگان لنگان پا به فرار گذاشت، حرکت کردن در این شرایط هر چند سخت و طاقت فرسا بود اما به هر حال از حرکت نکردن بهتر به نظر می‌رسید.

نگاهی به عقب انداخت، دندان‌های کثیف و در عین حال کشنده باعث شدند تا آرتور بار دیگر تُف کند و در همین حین نگاهی به بدنش بیندازد. چطور؟ اون اطمینان داشت که ببر یا هر کس دیگری نمی‌تواند بدنش را ببیند. پس چطور هنوز ببر دنبالش می‌دوید. تنها یک پاسخ برای این سوال وجود داشت....

خون.

بدنش هنوز هم از خراش‌های قبلی سوز می‌گرفت. درد هر از گاهی باعث ناله کردنش می‌شد.

حق داشت که چندان متوجه آن نباشد. فارق از درد‌ها و به دنبال آن غرش، تمام چهار ستون بدنش را می‌لرزاند. همین که هنوز نفس می‌کشید به‌خاطر سردرگم شدن جانور بود اما باز هم امکان داشت هر لحظه این فاصله‌‌‌ی ایجاد شده بسته و با گرفتن جانش به وصیت مرد سوم مهر بزند.

در فکر به تمامی این‌ها قدم به قدم می‌دوید تا این که مسیر بسته شد، ناخواسته و بدون اطلاع وارد دالانی شد که به‌جز غاری در انتهای آن هیچ راه فراری وجود نداشت.

با خودش گفت:

«اگر وارد اینجا نشم اون موجود لعنتی منو خیلی سریع پیدا می‌کنه….. هر چی تو می‌گی شانس، بیا با ساز تو برقصیم. ببینم تا کی می‌تونی جلوی خودت برای ملحق شدن به من رو بگیری.» سپس قدمی به سمت ظلمات غار گذاشت.

جنگل تاریک و غار از جنگل هم تاریک‌تر به نظر می‌رسید، دهانه‌‌‌ی سنگی و ورودی‌‌ای که هیچ چیز از درونش مشخص نبود.

آرتور بدون هیچ انتخابی پیش رفت و پس از مدتی در ظلمات غار ناپدید شد......

کتاب‌های تصادفی