NovelEast

قلعه ی شیطان

قسمت: 107

تنظیمات

هازارد می¬دوید و ماری در تلاش بود تا بتواند رسول نابودی را برای امنیت و منفعت خودش، زنده نگه دارد. او که دیگر در هیچ¬کجا، جایی نداشت اگر می¬توانست با این فرد بماند، فردی که رسول نابودی و مورد توجه خود شخصِ خدای نابودی بود، می¬توانست فواید به¬سزایی برای او به ارمغان بیاورد.

او در حال دویدن هنوز می¬توانست انفجارهای خدایان بلند پایه و اولیه را احساس کند. آبیس می¬لرزید. خدایان و فرشتگان در حال جنگ بودند و او به¬راحتی می¬توانست حدس بزند که چشم تمام خدایان بر این نبرد است و اگر قرار بود چنین جنگی در هر کجایی به جز آبیس اتفاق بیفتد، تا به¬حال آن جهان نابود شده بود، ولی حال در آبیس و در مکانی بود که ماهیت نابودی داشت. نابودی نابود می¬کرد ولی نابود نمیشد. مانند آن بود که بگوییم روشنایی روشن می¬شود، تاریکی تاریک می¬شود. چنین چیزی نمی¬توانست مبدأ آن و ریشه اصلیش را از بین ببرد. اگر اینگونه بود تا به¬حال کسی هستی را که نشان دهنده¬ی وجود جهان است، از بین می¬برد و یکباره به تمام جهان¬ها پایان می¬داد.

«مسیر روبه¬رو چه قلمروییه؟!»

ملکه مادیان چهره¬اش مخدوش شد.

«قبرستان گردن‌زده.»

اسمش عجیب بود و معنایی تاریک داشت. هازارد نیز احساس نفرت عمیقی از اسم آن درک می¬کرد و تنها پس از صدها کیلومتر دویدن توانستند خود را در برابرش ببینند.

«به هیچ¬چیزی حمله نکن حتی اگر بهت اول حمله کردن!»

ملکه مادیان با نگاهی جدی به هازارد هشدار داد.

هازارد نیز سرش را به نشانه تأکید تکان داد، با این¬حال به هر جهتی چشم می¬دوخت تا این مکان جدید را بیشتر بشناسد. تا به¬حال فهمیده بود که در این سطح از آبیس، قلمروهای مختلفی وجود دارد و قدرتی که می¬تواند این قلمروها را در این مکان پایدار نگه¬دارد چیزی نیست که او بتواند خیال درافتادن با آن را داشته باشد.

با پا گذاشتن در قلمرو جدید ماری شروع به پرواز کرد که همراهی هازارد و پنج زن دیگر را به همراه داشت. هازارد که هر یک ساعت وضعیت جسمانی زنان را چک می¬کرد متوجه شد که زمان تولد بچه¬ی یکی از زنان رسیده و به خاطر بدن ضعیف زن مجبور به فرود آمدن پس از سه ساعت پرواز شد.

قبرستان گردن‌زده مکانی بود پر از قبرها و مه غلیظی که بسیار مرموز و حاوی جادو بود. عاملی که باعث شده بود هازارد نیز دید سختی از میان این جادو داشته باشد.

«بچه¬اش گابلینه…»

ماری بچه گابلینی را به بیرون کشید و نگاهی به مادر بچه کرد. مادر بچه تنها کاری که می¬کرد پوشاندن مکان خصوصیش با دستانش بود، گویی التماس داشت تا بچه¬ی دیگری درون او قرار ندهند.

هازارد که آن را دید بچه را از ماری گرفته و نگاهی دقیق به چشمان آن کرد. هیچ خصوصیتی از مادرش به ارث نبرده و ژن گابلین تماماً بر انسان غلبه کرده بود، تنها خون موجود در بدنش نشان دهنده خون انسان بود که آن هم چندان باعث آن نمی¬شد تا هازارد آن را رها نکند.

«نیازی به بار اضافی نیست…»

مادرش آن را نمی¬خواست و بچه نیز موجودی بود که هازارد دل خوشی از آن نداشت. خیانت و حیله¬گری آن دو پادشاه شیطان گابلین به گونه¬ای نژادپرستی را در ذهنش پدیدار کرده بودند.

شاید رها کردن بچه¬ای تازه به دنیا آمده بسیار ظالمانه بود ولی هازارد پادشاه شیطان آندد بود، موجود مرده¬ای که نماینده شرارت بود نه قهرمانی با زره درخشان که برای عدالت بجنگد.

پرواز در قلمرو مرموز قبرستان گردن¬زده چندان خوشایند نبود، هر موجودی که یافت میشد، موجوداتی متفاوت از مردگان بودند. موجوداتی آلوده شده و همگی بدون سر بودند، نشان دهنده اصالت خود به این سرزمین نفرین شده که با ماندن در آنجا می-گفتند که سر خود را روزی از دست خواهی داد و مانند کسی که این قلمرو را ساخته بود نفرینی جادوانه تو را فرامی¬گرفت تا بدنت تا ابد به دنبال سرت بگردد.

هازارد در اول سعی کرد تا این موجودات را به خدمت بگیرد ولی پس از تلاش ناموفقش ملکه مادیان به او درباره این مکان توضیح داد.

قدرت این موجودات پوسیده¬ی مانند زامبی ولی بدون سر، از سطح عادی و حتی ضعیفتر اوج می¬گرفت تا حماسه¬ها. حماسه¬هایی که کمی هوشیاری داشتند و نزدیک به هازارد و مادیان نمی¬شدند.

«شاید قدرتشون رو به سخره بگیری، ولی زمانی که به یکیشون حمله کنی متوجه میشی چه موجوداتی در زیر این زمین¬ها در خواب هستند و به چه اندازه از مزاحمت غریبه¬ها متنفرن.»

هازارد سری تکان داد. نگه¬داشتن یک قلمرو در آبیس کار هر موجودی نبود و پس از تجربه اتفاق چند روز پیش در قلمرو فرشتگان سقوط کرده، حتی برای ثانیه¬ای نمی-خواست در آبیس هیچ موجودی را دست¬کم بگیرد.

نبرد او با گابلین¬ها به اندازه کافی باعث شد تا بفهمد چه خطر بزرگی را از بیخ گردن گذرانده بود.

با این¬حال طفره رفتن از حملات تصادفی از هر سمت چندان آسان نبود. موجوداتی با نژادهای مختلف در تلاش برای پیدا کردن سر خود، دست به هر کاری می¬زدند و برخی سر دیگران را طلب می¬کردند. گروهی که باعث درگیری و مرگبار شدن این سرزمین می¬شدند.

قرار گرفتن در برابر موجودی عقرب مانند بدون سر عظیم، که توسط چندین میمون آبیس در حال رانده شدن بود عجیب‌ترین چیزی بود که هازارد در این قلمرو دید تا زمانی¬که زمین در زیرشان شروع به لرزش کرد و درحالی¬که پرواز می‌کردند، ماری با چشمانی نگران شروع به اظهار اتفاق در حال رخ دادن کرد.

«راه فراری نیست…. به دوئل دعوت شدی…»

«چی؟!»

گویی موجودی با ماری تماس ذهنی گرفته بود و با خروج موجود افسانه¬ای که مانند شوالیه¬ی انسانی زره¬پوش بود، او را تنها به بیان یک کلمه به هازارد واداشت، دولاهان.

سوار بر اسبی بدون سر که سُم¬هایش با هر قدم زمینی سوخته را پشت¬سر می¬گذاشتند، نیزه خود را بلند کرد و هازارد را نشانه گرفت.

«تو را برای سرت به مبارزه¬ می¬طلبم!»

هازارد متعجب بود. دوئلی از ناکجاآباد؟ اصلاً این دولاهان که بود؟

با این¬حال گویی چندین قدرت عظیم شروع به تماشای او کرده بودند.رپ احساس فشار از نزدیکی¬ها بود و مشخص بود این موجودات چندان دور نبودند. دلیلی که باعث شد ماری چهره خوبی نداشته باشد.

حال آیا واقعاً باید می¬جنگید؟ ولی اگر می¬جنگید چه؟ اگر می¬باخت سر او نسیب دولاهان شده و اگر می¬برد چه؟

«دوئلت باید شرایط برابر داشته باشد!!!! تو در صورت باخت سری برای اهدا نداری!!»

دولاهان دستی بر گردنش کشید.

«اشتباهِ منِ آندد …»

سپس دستش به شمشیرش رفت.

«مرا شکست بده و اربابم خواهی شد.»

هازارد شوکه شد. او در تلاش برای فرار از دوئل بود، ولی حال از نظر تمام حاضرین وزنه دوئل برار شده بود. حتی اگر داشتن موجودی در سطح افسانه¬ای پیشنهاد وسوسه کننده¬ای بود هازارد می¬دانست که شانسش برای شکست دادن این موجود بدون داشتن سیستم، درصد موفقیتی بسیار کم داشت.

«دوئل چگونه خواهد بود؟»

هازارد پرسید و به دنبال بهترین شرایط بود.

«من درخواست دوئل کرده¬ام و تو قبول کردی، شرایط با توست!»

هازارد آن را شنید. آبیس به وجود لبخندی شیطانی در صورتش بدون داشتن عضله-ای بر آن، شهادت داد.

کتاب‌های تصادفی