قلعه ی شیطان
قسمت: 116
دوازده ساعت گذشته و هازارد در آبیس با مانای فراوان، توانسته بود بر پای خود بایستد و پنج آرکانه را ببیند که در حال درمان خود بودند، با اینحال هر کدام حواس خود را داشته و شنوایی خوبی نسبت به هازارد نداشتند.
«چون یکیشون رو کشتم اینطور میکنن؟»
خوشبختانه در این دوازده ساعت به دلیل ظهور کرم اسطورهای موجودی جرات نزدیک شدن به این منطقه را نداشت، از سمتی عنکبوتها که خاطرات ارثی زیادی را بیدار کرده بودند تنها از هازارد به دلیل آنکه نمیخواستند دوباره بمیرند محافظت میکردند، قرار گرفتن این پنج موجود با ارتفاع بیست متری کنار هازارد ده متری چندان برای آندد ده متری خوشایند نبود، همراه داشتن آنها تقلب محسوب میشد؟ با اینحال آیا عنکبوتها از جادوی او نبودند؟ نژاد او چه بود؟ نژاد او موجودی نبود که به تنهایی بجنگد، او در زمان ورود به جنگل تنها بود و همین کافی بود، ولی ناگهان چیزی به یاد آورد و به سایهاش نگاه کرد، دو چشم سفید به او چشم دوخته بودند، سایه مرگ، دیدن آن کافی بود تا هازارد بفهمد که شاید دستاوردش تا همینجا نیز غیرقابل قبول بود، او به تنهایی وارد جنگل نشده بود، در تمام این مدت سایه مرگ همراه او بود و نزدیک به پنجاه هزار مانای او را پشتیبانی میکرد، دیدن آن باعث شد تا هازارد بر زمین سقوط کند، او تا به الان شش افسانه را در آبیس و باعث مرگ چند افسانه در دنیای خودش نیز شده بود، با اینحال هیچ خبری از سوی خدایش دریافت نکرد.
«بزار به ده برسم….»
نیرویش را جمع کرد و بلند شد، با توجه به انتظاراتش باید چند موجود افسانهای را به زودی میدید ولی انتظاراتش به او خیانت کرد، هفتهها گذشت و موجودات حماسی و افسانهای از او دوری میکردند و او نیز جرات نزدیک شدن به اسطورهایها را نداشت، تنها پس از گذشت یک ماه خود را برابر دوازده لیزاردمن دید، موجودات اوج افسانهای، فلسهای سیاه و سفید در حالی که خون اژدهای غلیظی در رگهای خود داشتند، عضلههای ضخیم این لیزاردمنها میتوانست گردن اژدهایان حماسی را به راحتی خورد کند، با اینحال برای هازارد عجیب بود، آنها همراه خود پوزه بند آورده بودند و زرههایی به نقش اژدها داشتند، پوزه بند نیز گویی برای بستن دهان یک اژدها آورده شده بود، به راحتی حدسی در ذهن هازارد شکل گرفت، این افراد برای اسیر کردن یک اژدها اینجا بودند، با اینحال دیدن آندد ده متری با پنج آرکانه عظیم در پشت سرش که به سرعت به جلوی آنها آمدند برای این اژدها سواران نیز عجیب بود.
یک ماه پیش
وزین، فرمانده گردان اژدها سواران پادشاهی دراکونیک تاریک توسط خود پادشاه مأمور شده بود تا با سفر به آبیس برای ولیعهد، شاهزاده تاج، اژدهایی مناسب را فراهم کند که در زمان به بلوغ رسیدن ولیعهد، سوار مناسبی برای این شاهزاده وجود داشته باشد، با آن وزین بهترین مردانش را جمع کرد و پس از خداحافظی که با اژدهای افسانهای و خانواده خودش داشت با کمک جادوگران پادشاهی از پورتال جا به جایی عبور کرد و در سرزمینهای رها شده آبیس فرود آمد، یک ماه گذشته و در این یک ماه هنوز نتوانسته بود اژدهای خون نجیب را پیدا کند، اژدهای با نسب پاک و قدرتمند در آبیس کمیاب بود ولی در صورت یافت چنین موجودات قدرتمندی میتوانستند اژدهایان دیگر را به راحتی خاک نشین کنند، کاوش در این مناطق خطرناک باعث شد تا هشت مرد خود را به موجودات اسطورهای از دست بدهد، او نمیخواست در چنین مکان خطرناکی باشد، با اینحال خواست پادشاه و سوگند وفاداریاش او را مجبور میکرد که این ماموریت را به پایان برساند، حال قرار گرفته در برابر موجود هوشمند در آبیس و آن هم یک لیچ قدرتمند افسانهای، موجود مردهای که نمیخواست با آن درگیر شود، مردگان یکی از بدترین دشمنان بودند، حتی اگر در مبارزه پیروز میشد نفرین و حملات به جا مانده از مردگان بسیار کشنده بود و باعث مرگهای زیادی میشد، نمونه بارز آن کشته شدن یک کشیش آندد در دنیایش بود، کشیشی که با فریاد طاعون با مرگ خود نفرین طاعون را به دنیا نازل کرد و باعث مرگ میلیونها موجود شد.
«میتونی صحبت کنی؟»
وزین قصد نبرد را حداقل نداشت، بنابراین سعی کرد تا با چرخاندن مانا صحبت کند، روشی ساده برای صحبت در دنیای خودش که سد زبانی را میشکست.
از طرفی آندد لحظهای ایستاد و او نیز شروع به صحبت کرد ولی گویی بار اولش بود.
«اوه...»
آندد گویی در حال کار بر این مهارت جدید بود و افکار خودش را در مانا میگنجاند تا آنکه لیزاردمن متوجه قصد قتل در پنج موجود کنار او شد.
«ما تمایلی به نبرد نداریم آندد!!»
شنیدن آن باعث شد تا هازارد نگاهش مستقیم به چشمان وزین برگردد.
«در آبیس و از نبرد دوری میکنی؟»
میخواست این را بگوید ولی گویی متوجه برتری شد، اگر دشمن مایل به جنگ نبود پس در مبارزه ناگهانی نیز چندان خوب عمل نمیکرد، دستانش را به جلو گرفت در حالی که خودش نیزههایی را برای حمله تشکیل داد، در مکانی مانند آبیس این خارجیها درک نمیکردند که فرار از جنگ مانند پشت کردن به ببر بود.
دیدن حمله ناگهانی باعث شوکه شدن لیزاردمنها شد ولی آنها که بودند؟ موجوداتی حقیر که در این دام بیوفتند؟
به سرعت آرایش گروه خود را گرفتند و در دایره شکلی از لوازم گرانبهایی که برای رام کردن اژدها آورده بودند شروع به محافظت کردند در حالی که وزین با دو شمشیر بلند خود به مبارزه با آندد شتافت، نیزههای سیاه یکی پس از دیگری در حالی که با تیغههای چرخان او برخورد میکردند از بین رفته و او راه خود را به جلو میبرد با اینحال ناگهان صدایی را شنید.
«احمق!»
هازارد به عقب پرید و از سایه خودش و وزین دو آرکانه ظاهر شدند و از دو طرف وزین که در نزدیکی هازارد بود را محاصره کردند، با اینحال وزین هر جنگجویی نبود، او فرمانده یکی از قدرتمندترین لژیونهای دنیایش قرار نبود به وچنین تلهای جان بدهد، دفع ضربات و حملههای متقابلش باعث شد تا مهارت او در نگاه هازارد ثابت شود، چنین سبک شمشیرزنی سریع و محاسبه شده در موقعیت ناگهانی، با اینحال وزین زمان کافی نداشت چرا که صدای فریاد نبرد از پشت سرش شنیده میشد، سربازان او که از دیدن تله ناگهانی بر فرماندهشان شوکه شدند لحظهای حواسشان پرت شد و سه آرکانه به سرعت از میانشان بیرون آمده و با سم خود از مهمانان آبیس پذیرایی کردند، حمله ناگهانی آنها باعث شد تا هشت لیزاردمن نتوانند از اسپری سم آنها فرار کنند در حالی که آرکانهها با چنگالها و پاهای تیز قدرتمند خود حملاتی کشنده را ادامه میدادند.
«دوباره آرایش بگیرید!!!! بیخیال لوازم بشید!»
وزین از ته ریهاش فریاد زد، حتی با وجود داشتن خون اژدها در رگهایش و چنین سطح قدرتی میدانست سطح مبارزه فیزیکی و جادوییاش به اندازه موجودات آبیس نیست، این موجودات خون مخلوط برخی حتی رگهای از یک خدا در خون خود داشتند و با رشد در چنین محیطی مبارزان بسیار خطرناکی برای رویارویی بودند، مخصوصا اگر قرار بود با موجوداتی افسانهای روبهرو شود، چنین افرادی که در این مکان به سطح افسانهای رسیده بودند مهرههایی ساده نبودند که بتوان نادیده گرفت.
با اینحال او چندان مبارزه با جادوگر آندد را دشوار نمیدید ولی همرزمانش در دفع سه آرکانه به سختی در مشکل بودند، ذهنش درگیر بود، حتی اگر تفاوت قدرت خونی کمی داشتند باز هم آنقدر در سطح مقایسه ضعیف نبودند، ولی حال سه توانسته بودند یازده را مغلوب کنند و به گوشهای هل دهند.
هشت اژدها سوار او نیز مسموم شده و و ضعیتشان به سرعت در حال وخیمتر شدن بود.
«فکر کردی کجا میری؟»
هازارد مانای خودش را به جریان انداخت برای طلسمی بزرگتر، نه مانند مهارت ابتداییاش که میتوانست عملکرد بسیار عالی در نبرد داشته باشد بلکه حداقل تلاش کرد تا نصف مهارت را به عمل در آورد.
[دو مرگ همسان]
فشار قدرتمند جادویی از او خارج شد که وزین در حال فرار به سمت گروهش مجبور شد برگردد و با مشاهده آن وحشت زده شود، کلون سازی یکی از نادرترین نوع جادو بود و به درک بسیار دشوار تئوری آن نیاز داشت، پادشاهی او تنها یک کلون ساز داشت که میتوانست یک کلون از خودش تولید کند ولی حال در مقابل چشم او دو مه تشکیل شد، و از دو مه دو جادوگر آندد مانند حریفش با همان سطح قدرت البته با مانای کمتری ظاهر شدند.
چشمانش باور نمیکرد، چنین استعداد و جادوگر نخبهای، حیف که او دشمن آن بود در غیر این صورت حتی اگر آندد بود میتوانستند چنین مسئلهای را فاکتور بگیرند و با بازگرداندن او به پادشاهی خود منفعتی عظیم فراهم کند، با اینحال در آن سمت هازارد نیز در تعجب بود، او سعی کرد تا مهارت را کامل فعال کند ولی توجهش به این بود که اگر مهارتش در حال شکست بود بر یکی از آنها تمرکز کند، ولی حال چه شد؟ دلیلش را نمیدانست او در این مدت که داخل کلیسای نابودی بود حتی گاهی در انجام یک مرگ همسان شکست میخورد ولی موفق به اجرای دو شده بود.
«برای عقبنشینی حاضر شید!»
وزین فریاد میزد و از موقعیتی که جادوگر شوکه شده بود استفاده کرده و از دو آرکانه که برای رسیدن به هازارد گذشته بود برگشت و با چیرگی از حملاتشان طفره رفت، با اینحال در طی چرخشش از بین تیغهها، دست زن انساننما بالای یکی از آرکانهها از شاخ بلند پشت سرش گرفت و موقعیتی برای فرو بردن نیش خود مهیا کرد.
کتابهای تصادفی

