آسمان ها را مهر خواهم کرد
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سوم
«سریع خوابتون برد. حالا وقت اینه که برای پدربزرگ ببر بیدار شین!» در زمان باز شدن میلرزید و یک مرد قد بلند و قوی که ردای خدمتکاران را داشت، وارد شد. به طور خشنی به منگهائو و نوجوان چاق نگاه کرد.
با عصبانیت گفت: «از امروز، شما دوتا عوضی کوچولو برای من روزی دهتا درخت خُرد میکنید. وگرنه، بابابزرگ ببر پارهتون میکنه.»
منگهائو که از تخت بیرون پریده بود و با نگران ایستاده بود گفت: «سلام به پدربزرگ ببر. نمیتونستید یکم آرومتر صحبت...» قبل اینکه حرفش تمام شود، چشمان بزرگ آن مرد به او خیره شدند.
«خفه شید بینم! فکر میکنین دارم خیلی بلند حرف میزنم؟»
با نگاه به رفتار خشن و جثه بزرگ او، منگهائو تردید کرد و بعد گفت: «ولی... برادر ارشد از قبل بهمون گفته باید در روز دهتا درخت خُرد کنیم.»
گلوی خود را صاف کرد و بعد گفت: «پس دهتا اضافه هم برای من خُرد کنید.»
با اینکه منگهائو چیزی نگفته بود، همهچی دور سرش میچرخید. تازه پایش را در فرقه جاودانها گذاشته بود و همان روز اول داشتند برایش قلدری میکردند. نمیخواست تسلیم شود، ولی مرد روبهرویش بسیار بزرگ و قوی بود و مشخصا او خیلی ضعیفتر بود و نمیتوانست با او مبارزه کند، بعد به میز نگاه کرد و جای گازگرفتگیها را دید. یادش آمد که چقدر نوجوان چاق موقعی که در خواب راه میرفت چقدر قوی بود، یک ایدهای به ذهنش رسید، ناگهان به سمت نوجوان چاق داد زد.
«چاقالو! یکی داره مانتو و زنتو میدزده!»
همان موقع که این حرفها از دهانش بیرون آمدند، نوجوان چاق با چشمانی بسته بلند شد و با خشونت تمام در حالی که صورتش بههم پیچ خورده بود، داد میزد.
از تخت بیرون پرید و گفت: «کی داره مانتو منو میدزده؟ کی داره زن منو میدزده؟! مثل سگ میزنمت! مثل سگ گازت میگیرم!» و همانطور به همهجا حمله میکرد. مرد شوک زده شد و بعد به یک قدم به جلو برداشت تا یک چک به آن پسر بزند.
«جرئت کردی جلوی پدربزرگ ببر داد بزنی!» دستان پیرمرد روی صورت پسر فرود آمد، اما بعد مرد بزرگ داد بلندی زد. نوجوان چاق درحالی که چشمانش بسته بود، بازوهای مرد را گاز گرفته بود و مهم نبود چقدر دستانش را تکان میداد، پسر ولش نمیکرد.
«لعنت بهت، اینقدر گازم نگیر. بسه دیگه.» آن مرد یک خدمتکار بود، نه یک تهذیبگر. اون مدت زمان طولانی یک خدمتکار بود و بدن قدرتمندی داشت، ولی دردی که داشت باعث شد که عرق سرد تمام بدنش را فرا بگیرد. مشت و لگد میزد، ولی نمیتوانست حتی یک ذره هم فک نوجوان چاق را شل کند. هرچی محکمتر ضربه میزد، پسر عمیقتر گاز میگرفت، گوشت بدن پیرمرد پاره شده بود و بهنظر میامد که یک تیکه آن قرار هست کنده شود.
جوری داد زد که صدایش بیرون رفت و بقیه متوجه شدند، یک نفر بلند صدا زد.
«این سروصداها برای چیه؟»
صدای مرد جوان صورت-اسبی بود. زمانی که پیرمرد صدایش را شنید، از ترس به خودش لرزید، با وجود درد وحشتناکی که از صورتش معلوم بود، صدای دادش را پایین آورد.
مرد با عجله گفت: «اصلا خوب نیست که برادر ارشد مسئول خدمتکارا رو ناراحت کنیم ادامه دادن این برای هیچکدوممون سودی نداره. زودباش، تمومش کن! دهتا درخت رو نمیخوام بابا.»
منگهائو هیچوقت فکر نمیکرد که شرایط خواب نوجوان چاق اینقدر شدید باشد و همچنان میخواست که به این وضعیت خاتمه دهد. به سمت جلو رفت و سیلی آرامی به نوجوان چاق زد و بعد در گوشش زمزمه کرد.
«مانتو و زنت دیگه برگشتن.»
مرد جوان سریع آرام شد و فَکَش را رها کرد. همانطور که به هوا مشت میزد، به تخت خود برگشت، صورتش پر از خون بود، بعد آن دوباره خوابش برد.
مرد بزرگ نگاه نگران دیگری به نوجوان چاق انداخت و بدون گفتن کلمه دیگری بازگشت.
منگهائو آنجا ایستاد، خمیازهای کشید و نوجوان چاق را تحسین میکرد، بعد با احتیاط به تخت خودش بازگشت و خوابید.
بورز بعد هنگام طلوع خورشید.
همانطور که نور خورشید آسمان را پر کرده بود، هوا پر شد از صدای زنگ. انگار انرژی عجیبی با خودش داشت؛ زمانی که افراد میشنیدنش، از خواب بیدار شده و شروع بهکار میکردند. نوجوان چاق بیدار شد و به طور احمقانهای به رد خون روی بدنش نگاه میکرد، به صورتش دستی کشید.
«دیشب چی شده؟ چرا تمام بدنم درد میکنه؟ کسی کتکم زده؟»
منگهائو قبل گفتن حرفی خیلی آرام لباسهایش را پوشید.
«چیزی نشده. همه چیز اوکیه.»
«چرا صورتم باد کرده؟»
«احتمالا بهخاطر پشههاست.»
«پس پرا دهنم پر خون شده؟»
«دیشب از رو تخت افتادی. در واقع چند بارم افتادی.» منگهائو در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت، بعد ایستاد و به عقب نگاه کرد. با لحن جدی گفت: «نگاه کن چاقالو، باید بیشتر دندونات رو تیز کنی، قشنگ تیزشون کن.»
در حالی که به آرامی ردایش را میپوشید با شگفت زدگی گفت: «اوه؟ بابامم همینو بهم میگفت.»
منگهائو و نوجوان چاق به سمت نور خورشید رفتند و زندگیشان به عنوان دو خدمتکار در فرقه معتمد را با خُرد کردن درختان شروع کردند.
هرکدام آنها مسئول ده درخت بودند. در سمت اقامتگاه خدمتکاران شمالی، سراشیبیهای وحشی پوشیده از درخت بودند، با اینکه درختان بزرگ نبودند، تراکم خیلی بالایی داشتند و مانند اقیانوسی از درختان شده بودند و تا جایی که چشم میدید، فقط درخت وجود داشت.
منگهائو در حالی که تبر خدمتکاریش را در دست داشت، شانههایش را مالید. دستانش هم بیحس شده بودند و هم درد داشتند، تبر واقعا سنگین بود. در کنار او، نوجوان چاق همانطور که از آنجا بالا میرفتند، نفس نفس میزد. بالاخره، یک منطقه مناسب پیدا کردند و زمانی که شروع به خُرد کردن درختان کردند صدای آن به همه جا پیچید.
پسر چاق با صورتی آویزان گفت: «بابای من خیلی پولداره.» تبرش را بلند کرد. «منم قراره خیلی پولدار بشم. نمیخوام یه خدمتکار باشم... این جاودانا عجیبن و جادو دارن. برای چی نیاز به آتیش دارن؟ و اینکه اصلا چرا ما باید این درختا رو براشون خُرد کنیم؟»
برخلاف نوجوان چاق پر حرف، منگهائو برای صحبت کردن خیلی خسته بود، مثل چی عرق میریخت. بابت اینکه فرد فقیری بیش نبود، هیچوقت نتوانسته بود گوشت زیادی بخورد و بدنش ضعیف بود و انرژی زیادی نداشت. بعد از گذشت چند وقت، به یک درخت تکیه داد و سخت نفس میکشید.
به نوجوان چاق که با وجود اینکه خسته بود و میلرزید، همینطور فحش میداد و درختان را خُرد میکرد، نگاه کرد. او از منگهائو جوانتر بود، ولی خیلی قدرتمندتر.
منگهائو کمی سر خود را تکان داد و به استراحت ادامه داد. دوباره راهنمای خالصسازی چی را بیرون آورد و امتحانش کرد، دستورالعملهای داخل راهنما را دنبال کرد و سعی کرد که انرژی روحی آسمان و زمین را احساس کند.
زمان گذشت، خیلی زود خورشید غروب کرد. منگهائو توانسته بود دو درخت را خُرد کند، نوجوان چاق توانسته بود هشت درخت را خُرد کند. با کنار هم گذاشتن آنها، یک نفرشان میتوانست چیزی بخورد. کمی با هم حرف زدند و بعد نوجوان چاق رفت که غذا را بگیرد که در اتاقشان با هم شریک شوند. خیلی خسته بودند، و خوابشان برد.
در آخر، صدای خروپف نوجوان چاق اتاق را پر کرد و منگهائو به سختی با چشمانی پر از اراده نشست. تمام گرسنگی و خستگیاش را نادیده گرفت و کتاب راهنمای خالصسازی چی را برداشت و دوباره شروع به خواندن آن کرد.
«وقتی که برای امتحانات درس میخوندم، عادت داشتم تا صبح بیدار بمونم، به گشنه بودن هم عادت دارم. الان ممکنه زندگی سخت باشه، ولی حداقل یه هدفی دارم. نباید بعد اینکه نتونستم آزمونهای سلطنتی رو پاس کنم، توی تهذیب هم شکست بخورم.» پا فشاری خاصی در چشمانش نمایان شد. سرش را پایین آورد و شروع به خواندن کرد.
تا آخر شب همینطور به خواندن ادامه داد، تا اینکه بالاخره خوابش برد، اگرچه دقیقا نمیدانست چه ساعتی است. همانطور که به خواب رفت، رویاهایش پر شده بود از حس کردن انرژی روحی آسمان و زمین. زنگ صبح زود از خواب بیدارش کرد. چشمان پر از خونش را باز کرد، خمیازهای کشید و از تخت بلند شد. بعد، با نوجوان چاق که انرژی زیادی داشت رفتند که درختان را خُرد کنند.
یکروز، دو روز، سه روز... زمان گذشت و گذشت تا دو ماه شد. مهارت خُرد کردن چوب منگهائو کمی پیشرفت کرده بود و حالا میتوانست در روز چهار درخت را خُرد کند. ولی، بیشتر وقتش را صرف این میکرد که بتواند انرژی روحی را حس کند. چشمانش همینطور قرمز و قرمزتر میشدند. بعد یک روز زمان غروب خورشید، زمانی که هنگام مدیتیشن نفس نفس میزد، ناگهان بدنش لرزید و احساس سوزن سوزن شدنی در بدنش داشت. بعد، انگار حلقهای کوچک از چی نامرئی در بدن و خونش خالصسازی شد، بعد از بدنش بیرون آمد.
بعد از آن، رگههایی از انرژی روحی درونش حس کرد که تقریباً همان موقع ناپدید شد، ولی منگهائو چشمانش را با هیجان باز کرد. خستگیاش رفع شده بود و چشمان پر از خونش کمی سفیدتر شده بودند، بدنش میلرزید، چنگی به راهنمای خالصسازی چی زد. چند ماه گذشته نه خیلی خوابیده بود و نه خیلی چیزی خورده بود. بهجز خُرد کردن درختان، تقریبا تمام وقتش را وقف احساس کردن انرژی روحی کرده بود، و حالا، حداقل، نتیجهای گرفته بود. احساس کرد که بدنش پر از قدرت شده.
زمان در یک چشم بههم زدن گذشت، دو ماه دیگر گذشته بود و حالا ماه هشتم سال بود، تابستان. آفتاب سوزان از آسمان میتابید.
«انرژی چی رو در بدنت متراکم، ادغام و جداش کن، عروق خونی و مسیرهای گذر چی رو باز کن و با آسمان و زمین همآهنگ شو.» زمان ظهر بود و در کوهستانهای عمیق نزدیکی فرقه معتمد بودند. منگهائو از یک دستش برای هیزم ریختن در آتش استفاده کرد و از دست دیگرش برای نگه داشتن راهنمای خالصسازی چی، که شدیدا در حال مطالعهاش بود.
چشمانش را تا مدت زمانی که طول میکشد یک چوب عود بسوزد، بست تا رشته خوشایند چی در بدنش را احساس کند. این همان چی بود که دو ماه پیش ظاهر شده بود و منگهائو آنرا مانند یک گنجینه میدانست. رشته حالا کاملا زخیمتر شده بود. با استفاده از تکنیکهای گردش چی و تقویتی که در راهنما ذکر شده بود، نشست و مدیتیشن کرد تا رشته چی در بدنش بگردد.
بعد از مدت زمان کوتاهی، منگهائو چشمانش را باز کرد و صحنه نزدیک شدن نوجوان چاق که با خود تبر داشت را جلوی خودش دید.
«خب، چطوره؟» نوجوان بهخاطر دویدن نفس نفس میزد. با اینکه چاق بود، ولی بدن قدرتمندی داشت.
منگهائو با یک خنده گفت: «هنوز نمیتونم توی تمام بدنم پخشش کنم. ولی مطمئنا همین ماه دیگه، میتونم به اولین مرحله خالصسازی چی برسم.» در رفتارش ایمان خالص دیده میشد.
همانطور که به آتش نگاه میکرد و لبش را لیس میزد گفت: «منظورم اینه که، مرغه چطوره؟»
منگهائو هم لبش را لیس زد و چوبی را که باید در آتش میانداخت به عقب برد و گفت: «تقریبا تموم شده.» نوجوان چاق با تبرش زمین را کند و مرغ را درآورد، حالا دیگر کامل پخته شده بود.
عطر خوشی در هوا پخش شد، مرغ را به دو بخش تقسیم کرده و شروع به خوردن آن کردند.
نوجوان چاق که لبهایش روغنی شده بودند گفت: «از موقعی که میتونی انرژی روحی رو حس کنی، تونستی چندتا مرغ وحشی بگیری. در مقایسه با الان، دوماه اولی که اینجا بودیم، مثل کابوس بودن...» این کار جدیدش برای پاچهخاری منگهائو بود.
منگهائو گفت: «کلی آدم از حیات وحش غذا پیدا میکنن، تو دربارهش چیزی نمیدونی، فقط همین.» بعد یک گاز از پای مرغ گرفت که سخنش کمی نامفهوم شد.
نوجوان چاق با صورتی ناراحت گفت: «آی، اگه واقعا تا هفته دیگه بتونی به سطح اول خالصسازی چی برسی و شاگرد خارجی بشی، من چکار کنم؟ هیچکدوم از اون روشهای تقویت رو درک نمیکنم.» با انتظار به منگهائو نگاه کرد.
منگهائو پای مرغ را انداخت و به اون نگاهی انداخت، بعد گفت: «نگاه کن چاقالو، تنها راهی که میتونی برگردی خونهتون اینه که شاگرد خارجی بشی.»
نوجوان چاق آرام نشست و با عزم و اراده سری تکان داد.
شش روز دیگر گذشت، شب بود. نوجوان چاق به خواب رفته بود و منگهائو چهار زانو وسط اتاق نشسته بود و مدیتیشن انجام میداد. به این فکر کرد که چطور در کنار خُرد کردن چوب، این سهماه تمام وقتش را صرف حس کردن انرژی روحی کرده بود. به دو ماه پیش فکر کرد، زمانی که چی برای اولین بار در بدنش ظاهر شده بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و رشته انرژی روحی را در سراسر بدنش به گردش درآورد. بعد، صدای بلندی در سرش چرخید. تا الان، او نتوانسته بود انرژی چی را در تمام بدنش پخش کند. ولی همین الان، موفق شده بود که چی را در تمام نقاط بدنش پراکنده کند. احساس میکرد انگار بدنش شناور شده است.
همان موقع که منگهائو توانسته بود به مرحله اول خالصسازی چی برسد، مرد صورت-اسبی که روی سنگ بزرگی در بیرون نشسته بود چشمانش را باز کرد. به سمت اقامتگاه منگهائو نگاه کرد و دوباره چشمانش را بست.
هنگام طلوع، زمانی که همه در اقامتگاه شمالی با حسودی به او نگاه میکردند، منگهائو از اتاقش که در چهار ماه اخیر خانه او شده بود بیرون آمد. او روبروی مرد جوان صورت-اسبی ایستاد.
نوجوان چاق با او بیرون نیامد. در راهرو ماند و منگهائو را که اراده در چشمانش موج میزد، تماشا میکرد.
«تونستی تو چهار ماه به مرحله اول خالصسازی چی برسی. خیلی خوب نبودی، ولی حداقل احمقم نیستی.» مرد جوان صورت اسبی نگاهی به او انداخت، نگاهش دیگر سرد نبود. بهآرامی گفت: «حالا تو شاگرد فرقه خاجی هستی، باید قوانین اونجا رو بهت توضیح بدم. هرماه، سنگهای روحی و قرصهای دارویی اونجا توزیع میشن، ولی اونجا بهزور گرفتن وسایل از بقیه و چند نفری سر کسی ریختن، ممنوع نیست. یه منطقه عمومی اونجا هست که بعضیها بهش میگن منطقه قتل. تو... باید حواست به خودت باشه.» زمانی که حرفش تمام شد دست راستش را بالا آورد که از آن یک تکه یشمی بیرون آمد و جلوی منگهائو معلق ماند، او آن را گرفت.
«انرژی روحیت رو به این تیکه یشمی تزریق کن، راهت رو به عمارت گنجینه فرقه خارجی نشون میده. اونجا باید بری ارتقاء سطحت رو ثبت کنی.» مرد جوان صورت اسبی چشمانش را بست.
منگهائو چیزی نگفت. به او احترام نظامی گذاشت و برگشت و نگاهی به نوجوان چاق انداخت، برای لحظهای به همدیگر نگاه کردند و منگهائو احساساتی شد، تصمیم گرفت فکرش را درگیرش نکند. تیکه یشمی را فشار داد، بعد از آن رنگ سبزی از آن نمایان شد و به آرامی به سمت جلو شناور شد.
منگهائو دنبالش کرد و به آرامی اقامتگاه خدمتکاران را ترک کرد.
از راه باریکی که از دروازه اصلی دور میشد و به سمت دامنه کوه ادامه داشت، رفت. در آخر به منطقهای رسید که این چهار ماه اخیر پا در آنجا نگذاشته بود.
فرقه از چهار کوه اصلی به ترتیب با قلههای شرقی، غربی، شمالی و جنوبی تشکیل شده بود. اطراف آنها رشتهکوههای عظیمی بودند که تمامی نداشتند. در وسط راه هرکدام از کوهستانها یک اقامتگاه خدمتکاران وجود داشت، منگهائو در اقامتگاه خدمتکاران شمالی روی کوهستان شمالی خدمت میکرد. با افسون از مسیرهای جلوتر محافظت میشد، بالاتر از آنجا ارشدهای فرقه و شاگردان داخلی زندگی میکردند.
هر کدام از چهار کوهستان به همین شکل بودند. و منطقه صاف میان آنها، خانههای بسیاری بودند که اعضای خارجی فرقه آنجا سکونت داشتند.
از این نظر، فرقه معتمد با باقی فرقهها فرق داشت. فرقه بیرونی در پایه کوه قرار گرفته بود درحالی که اقامتگاه خدمتکاران بهاندازه نیمهراه بالاتر بود. این قانون فرقه بود که بهدلایل نامشخص توسط پادشاه معتمد ساخته شده بود.
از دور، تمام منطقه به نظر از مِهی کدر پر شده بود. اگرچه، هنگام پا گذاشتن داخل آن، ناپدید میشد. در مقابل او صحنهای از نردههای تراشیده شده و پلههای مرمر، ساختمانهای رفیع و جادههای سنگ فرش شده با سنگ سبز کشیده شده بود. شاگردان فرقه بیرونی رداهای سبز میپوشیدند، بعضی از آنها در آنجا متوجه منگهائو شدند.
بعضی از آنها نگاههای تحقیرآمیزی به او کردند که فاقد حتی یکم نیت خوب هم نبود. او احساس کرد که هیولاهای وحشی به او نگاه میکنند که باعث شد یاد حرفهای برادر ارشد صورتاسبی درمورد فرقه بیرونی بیفتد.
مدتی بعد به ساختمانی در منطقه جنوبی فرقه بیرونی رسید. ارتفاع آن سه طبقه بود و با وجود سیاه بودن، به نظر میرسید که از یشم حکاکی شده بود و تقریباً شفاف به نظر میرسید.
با نزدیک شدن منگهائو، در اصلی ساختمان بدون سروصدا باز شد و مردی میانسال چروکیده از خانه بیرون آمد. ردای بلندی به رنگ سبز تیره پوشیده بود و حالت زیرکانه صورتش را پوشانده بود. او دست راستش را بالا آورد و تکه یشمی به سمت دستش پرواز کرد. اول به آن نگاهی انداخت سپس با حالت بیحالی گفت:
«منگهائو به فرقه بیرونی ارتقاء پیدا کرده. به او یک خانه، ردای سبز، لوح روحی و کیف وسایل داده میشه. از لوح روحی میشه برای ورود به عمارت گنجینه استفاده کرد تا یک آیتم جادویی انتخاب کنی.» دست راستش را تکان داد و یک کیف خاکستری در دستان منگهائو نمایان شد.
برای لحظهای به کیف خاکستری نگاه کرد، بعد به یکی از شاگردان فرقه خارجی که موقعی رد شدن دیده بود، نگاه کرد. او هم درست یک کیف خاکستری به این شکل روی کمرش آویزان بود.
پیرمرد به منگهائو نگاهی انداخت و همان موقع متوجه شد که او با هیچ چیز فرقه بیرونی آشنا نیست. وگرنه، چطور میتوانست هیچی از کیف وسایل نداند؟ نسبتا برایش احساس بدی داشت و با سردی گفت: «وقتی انرژی روحی بهش تزریق کنی، میتونی چیز میز داخلش بذاری.»
با شنیدن این حرف، منگهائو مقدار مورد توجهی انرژی روحی وارد کیف کرد. کمی بزرگ شد، سپس نگاهی به فضای داخل که تقریبا اندازه یک فرد بود انداخت. در آنجا، میتوانست یک ردای سبز، تکه یشمی و وسایل دیگر ببیند.
این کیف وسایل احتمالا صدها طلا میارزید، مطمئناً فقط جاودانها از این محصولات استفاده میکردند.
او تمرکز کرد و تکه یشمی یکدفعه در دستانش ظاهر شد. حتی بیشتر تمرکز کرد و متوجه شد که داخل کیف یک نقشه از اقامتگاه فرقه بیرونی وجود داشت. در گوشهای دور خانهاش قرار داشت.
پیر مرد زیرک با سردی گفت: «برو بعدا یه نگاهی بهش بنداز. عمارت گنجینه بازه و هنوز واردش نشدی.»
منگهائو کیف وسایلش را بلند کرد و داخل ردایش گذاشت. یک نگاه به عمارت گنجینه انداخت، نفسی عمیق کشید و با انتظاراتی وارد شد.
وقتی وارد شد، نگاهش کاملا تغییر کرد و نفس عمیقی کشید.
کتابهای تصادفی


