آسمان ها را مهر خواهم کرد
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهارم: آینه مسی
کاخ گنجینهها واقعا پر از گنج بود. هنگام ورود به آن، نور خیرهای کننده به چشمهای آدم برخورد میکرد. قفسههای یشمی که مرتب چیده شده بودند، با نمایش خیرهکنندهای از بطریها، شمشیرها، زیورآلات و جواهرات پر شده بود. نفس منگهائو سنگین شده بود و قلبش شروع به پمپاژ کرد، انگار خون از تمام بدنش به مغزش هجوم آورده بود. مات و مبهوت آنجا ایستاد.
منگهائو در عمر کوتاهی که داشت هرگز همچین ثروتی ندیده بود. احساس کرد که سرش به زیر آب رفته. ناخواسته به این فکر کرد که همه آن گنج را بردارد و فرار کند.
منگهائو زمزمه کرد: «این گنجا... خیلی با ارزشن. واقعا دستمزد کار برای جاودانهها خیلی خوبه.» از کنار یکی از قفسههای یشمی رد شد، هیجان زیادی داشت، ناخودآگاه سرش را به جلو دراز کرد. با خودش فکر کرد که آیا گنجینههای طبقه سوم بهتر از طبقه اول هست یا نه؟
منگهائو آه عمیقی کشید و گفت: «جاودانهها... خیلی پولدارن!» ناگهان چشمش به چیز عجیبی افتاد. در یکی از قفسههای یشم متوجه یک آینه مسی شد.
روی آن آثار خوردگی بود. نه خیلی خاص به نظر میرسید و نه میدرخشید. با بقیه گنیجنهها قابل مقایسه نبود.
منگهائو آن را با تعجب برداشت و از نزدیک به آن نگاه کرد. کاملاً معمولی به نظر میرسید، مانند یک چیز از دنیای فانی. هیچچیز در مورد آن منحصر به فرد به نظر نمیرسید. و با این حال، اینجا در کاخ گنجینهها بود، پس فکر کرد که باید ارزشی میداشت.
صدایی از پشتش گفت: «برادر جوانتر واقعا خوب نگرشی داره.» نمیدانست پیرمرد کی وارد شده بود، ولی همانجا ایستاد و به آینه مسی نگاه کرد. درحالی که صدایش مملو از ستایش بود ادامه داد: «اینکه آینه مسی رو برداشتی نشون میده که مقدر به اینکار شده بودی. افسانههای زیادی درموردش گفته میشه. عجیبترینش اینه که افرادی که تو زندگی قبلیشون آدم خوبی بودن و شانس زیادی دارن این گنجینه رو انتخاب میکنن، مثل اینکه برادر جوانتر اینطوریه. با این آینه، میتونی به آسمانها و زمین حکمرانی کنی. کاملا فرصتش رو داری.» همانطور که مرد صحبت میکرد، پشت سر هم آه میکشید. در صدایش قدرت عجیبی بود که باعث میشد منگهائو مجبور شود که به آن گوش دهد.
منگهائو با حالتی عجیب روی صورتش دوباره به آینه نگاه کرد و گفت: «این آینه...» کندهکاریهای پیچیدهای رویش انجام نشده بود، اما در عوض، با خوردگیهایی که داشت، بسیار نامشخص میشد.
منگهائو میخواست که آینه را سر جایش بگذارد که پیرمرد برای اینکه جلوی او را بگیرد چند قدم به جلو برداشت و با جدیت به منگهائو نگاه کرد و گفت: «برادر جوانتر به تاری این آینه نگاه نکن. باید بدونی که گنجینههایی که طبیعت روحی دارن معمولا خودشون رو توی چیزای معمولی پنهان میکنن.»
«برادر کوچیکتر، اینکه این شی رو برداشتی، نشون میده که برات مقدر شده بود. پس واقعا بهخاطر اینکه فقط معمولی به نظر میرسه بذاریش سرجاش؟ من سالهاست که مسئول کاخ گنیجنههام و منشاء تمام اونا رو میدونم. سالها پیش این آینه مسی غوغایی تو منطقه ژائو بهپا کرد. از پرتوی نوری که از آسمان اومده بود ساخته شده. پادشاه معتمد بعد به دست آوردنش، مخفیانه مطالعهش کرد و معتقد بود که این گنیجنه از آسمانها اومده. آخرش نتونست اسرار اون رو کشف کنه و به این نتیجه رسید که از قبل مقدر شده که شخص دیگهای باهاش آسمانها و زمین رو فتح کنه.
شنیدن نام پدرسالار معتمد منگهائو را شگفت زده کرد. تازه وارد فرقه بیرونی شده بود و خیلی چیزها بود که باهاش آشنا نبود. او شروع به تردید کرد.
«پادشاه معتمد مطالعهش کرده و متوجه چیزی نشده، اونوقت من...»
«برادر کوچیکتر، حرفت اشتباهه. بذار برات توضیح بدم، عدم موفقیت پادشاه معتمد توی مطاعاتش ثابت میکنه که یه چیز منحصر به فردی در مورد این گنجینه وجود داره. قبل از تو، دهها نفر برای مطالعهش تلاش کردن، با اینکه هیچکدومشون کاری از پیش نبردن، بازم هیچکدوم از تصمیمشون پشیمون نشدن.»
«اگه... اگه تو فرد مقدر باشی چی؟ در هر صورت، میتونی برش داری، خیالت راحت باشه. همشاگردیهای قبلیت که آینه رو برداشتن اکثرا بعد سه ماه برگشتن و اجازه دادم یه چیز دیگه بردارن. بعد اینکه یه مدتی باهام باشی، میفهمی خیلی سخت نمیگیرم. دوست ندارم دوست شاگردم سختی بکشه.»
پیرمرد با نگاه تیزی گفت: «اگه برش داری، ولی نتونی اسرارش رو درک کنی، میتونی هر موقع خواستی برش گردونی و یه چیز دیگه برداری. اما اگه ولش کنی و معلوم بشه که برای تو مقدر شده بوده، تا آخر عمر پشیمون میشی.» وقتی که تردید منگهائو را دید با خودش خندید. شاگردهای جدید همیشه خیلی راحت فریب میخوردند. تنها کاری که باید میکرد این بود که داستان افسانه آینه را برای آنها تعریف میکرد و آنها را با کلمات بزرگ اغو*ا میکرد، قلب آنها شروع به جوشیدن میکرد.
«اما...» منگ از کودکی درحال مطالعه بوده، پس نسبتا باهوش بود. با توجه به حالت بیان پیرمرد، میتوانست حدس بزند که آینه دقیقا آنطور که او توضیح داده نیست. اما، پیرمرد جلوی او کاملا مصمم بود که نگذارد آینه را کنار بذارد. حتی زمین انداختن آن هم نتیجهای نداشت، او از برداشتن آینه پشیمون شده بود.
با قیافهی خشن و صدای آهستهاش گفت: «برادر جوان، روز اول قوانین رو زیر پا نذار. وقتی توی عمارت گنجینه چیزی رو بر میداری، دیگه نمیتونی برش گردونی.» پیرمرد احساس کرد که دیگر کافیست. این روش معمول او برای این بود که افراد را مجبور به برداشتن آینه کند. آستینهایش را باد زد و باد سوتزنان منگهائو را از زمین بلند کرد، و از عمارت گنجینه بیرون انداخت.
موقع بسته شدن درب اصلی عمارت گنجینهها صدای کوبیده شدنش به گوش رسید.
صدای پیرمرد از درون عمارت طنین انداز شد: «وقتی به شاگردهای عزیز میرسه، آدم خوش قلبیم. اگه واقعا مقدر نیستی که آینه رو داشته باشی، چند روز دیگه میتونی برش گردونی.»
منگهائو با عصبانت اخم کرد و به در بسته نگاه کرد. سپس آهی کشید و به آینه مسی که در دستانش بود نگاه کرد. به کلمات چپتر اول راهنمای خالصسازی چی فکر کرد و مردد شد. اگر واقعا پادشاه معتمد روی این آینه تحقیق کرده بوده، پس حتما ارزشی داشته. سرش را تکان داد و آینه را داخل ردا گذاشت. برای آخرین بار نگاهی پر از نفرت به عمارت گنجینه انداخت و برگشت و رفت.
او با استفاده از اطلاعات برگه یشمی در امتداد مسیرهای سبز فرقه بیرونی حرکت کرد. حوالی ظهر خانهاش را پیدا کرد، در بخش خیلی دورافتادهای از فرقه بیرونی، در کنار مرز شمالی قرار داشت. چندین خانه دیگر هم اطراف آن وجود داشتند.
در را باز کرد و به دیوار کوباند. در اتاق یک تخت و یک میز وجود داشت. منگهائو آنجا ایستاد، احساس راحتی کرد. اینجا خیلی بهتر از اتاقش در اقامتگاه خدمتکاران بود.
چهار زانو روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید و آینه مسی را از ردایش بیرون آورد، تا غروب خورشید آن را با دقت مطالعه کرد. چراغ نفتی را روشن کرد و به مطالعه ادامه داد، اما هیچ فایدهای نداشت. او نمیدانست هدف این آینه چی بوده.
مهم نیست چگونه به آن نگاه میکرد، آینه مسی کاملاً معمولی به نظر میرسید.
وقتی شب عمیق شد، منگهائو آینه را کنار گذاشت و از پنجره به ماه نگاه کرد. او به نوجوان چاق و خروپف او فکر کرد. کمی دلش برایش تنگ شده بود.
ماه روش از بیرون میدرخشید و پرتوهایش لبههای پنجرهاش را لمس میکرد. همهچیز ساکت بود، فقط صدای باد در میان شاخ و برگ درختان میآمد. منگهائو نفس عمیقی کشید و به ماه فکر کرد. او احساس میکرد که انگار وارد عصر جدید شده است.
با خودش زمزمه کرد: «من دیگه هیچوقت یه کاتب توی شهر یونجی نمیشم. من الان شاگرد بیرونی فرقه معتمدم.»
منگهائو افکارش را جمع کرد، چشمانش را بست و شروع به مدیتیشن کرد و رشتههای انرژی روحی را در بدنش به گردش درآورد. او ماهها به این سبک زندگی کرده بود و دیگر به آن عادت کرده بود.
یک فرق بین فرقه بیرونی با اقامتگاه خدمتکاران این بود که اینجا کسی برای شما غذا درست نمیکرد. شما باید غذای خود را فراهم میکردید. اگر این کار را نمیکردید، از گرسنگی میمردید و هیچکس حتی ذرهای هم اهمیت نمیداد. اگرچه تمام این سالها هیچکس در فرقه بیرونی از گرسنگی نمرده بود.
با رسیدن به مرحله خالص سازی چی، میتوان انرژی روحی آسمان و زمین را جذب و منتشر کرد. اگرچه این کار شما را از گرسنگی نجات نمیدهد، اما میتواند باعث حفظ زندگیتان شود.
چند روز گذشت. یک روز بعدازظهر، منگهائو چهار زانو در حال مدیتیشن بود که ناگهان صدای فریادی از بیرون شنید. بلافاصه چشمانش را باز کرد، به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. یک شاگرد بیرونی را دید که توسط یکی دیگر مرتباً کتک میخورد. از سینهاش خون جاری شد، اما نمرده بود، فقط زخمی شده بود. شخصی که او را لگدمال کرده بود کیف داراییهایش را برداشت، سپس بادی در سینه انداخت و رفت.
شاگرد لگدمال شده به سختی روی پاهایش ایستاد، چشمانش پر از نفرت شده بود. تلو تلو خوران از آنجا دور شد. افرادی که در اطراف تماشا میکردند چهرههایشان مملو از سردی پر شده از تمسخر بود.
منگهائو با سکوت مشاهده کرد. او در چند روز گذشته بارها صحنههای اینطوری را دیده بود و به همین دلیل درک بهتری از شیوههای فرقه بیرونی پیدا کرده بود.
هفت روز گذشت. در این مدت، منگهائو دزدیهای بیشتری از شاگردها را دید. به دلیل جنگ و غارتی که بین شاگردان بیرونی رخ میداد، منگهائو کمحرفتر شده بود. مخصوصا زمانی که دید یک شاگرد در مرحله دوم یا سوم خالصسازی چی در بین عموم توسط یک شاگرد دیگر کشته شد. این باعث شد که منگهائو وقتی بیرون میرفت خیلی مراقب و محتاط باشد.
خوشبختانه مرحله تهذیب پایینی داشت و هیچ چیز باارزشی هم نداشت، بنابراین دیگران خیلی به او توجه نمیکردند.
در واقع منگهائو در تهذیب به بنبست خورده بود. سطح خالصسازی چی مرحله دوم با مرحله اول متفاوت بود. او همچنان به انرژی روحی نیاز داشت، اما به گفته کتاب راهنما خالصسازی چی، بدن فانیاش شروع به تغییر کرده بود. به این ترتیب، رسیدن به مرحله دوم انرژی روحی زمان خیلی بیشتری نسبت به مرحله اول نیاز داشت.
بههمین ترتیب، منگهائو تازه فهمیده بود که استعداد نهفته یعنی چه. توانایی بدن در جذب انرژی روحی آسمان و زمین، استعداد نهفته بود. هر کسی استعداد نهفته بیشتری داشته باشد، انرژی بیشتری میتواند جذب کند. هرچه استعداد نهفته کمتری داشته باشد، انرژی کمتری میتواند جذب کند. برای فردی که استعداد نهفته قابل توجهی دارد، هرچه زمان بیشتری را صرف تمرینات تنفسی کند، انرژی معنوی بیشتری جذب میکند.
بر اساس محاسبات وی، رسیدن به دومین سطح خالصسازی چی احتمالاً حداقل یک یا دو سال طول میکشید. زمان لازم برای رسیدن به سطح سوم بسیار بیشتر از آن خواهد بود.
ابته اگر مقداری قرص درمانی یا سنگروحی به دست میآورد، میتوانست از آنها برای تقویت انرژی روحی خود استفاده کند، سپس میتوانست آن زمان را کاهش دهد. به همین دلیل بود که سرقتهای وحشتناک زیادی در فرقه بیرونی رخ میداد. هر ماه، قرصها جلوی همه توزیع میشدند.
منگهائو آرام گفت: «قویها قویتر میشن، ضعیفها ضعیفتر. اینطوری شاگردای فرقه داخلی معتمد شکل میگیرن.»
یک روز صبح زود، زمانی که آسمان کمنور شده بود، منگهائو طبق معمول مشغول به مدیتیشن شد. او به جز عزم و اراده خود، منابع خاصی نداشت. بنابراین از مدیتیشنهای شبانه و تمرینات تنفسی خود دست برنداشت. زنگها در سراسر فرقه طنین انداز شدند و منگهائو به آرامی چشمانش را باز کرد.
«این زنگ...» چشمان منگهائو متمرکز شد، انگار متوجه شده بود. حالتی هیجان زده در چهرهاش نمایان شد و از اتاق بیرون رفت تا همشاگردیهای خود را همه جا ببیند و با عجله دور شد.
«وقتی این زنگا به صدا در میاد، یعنی زمان توزیع سنگهای روحی و قرصهای درمانی رسیده. باید امروز باشه.» افراد بیشتری به سمت زنگها دویدند و به نظر میرسید همه افراد فرقه بیرونی آنجا بودند.
منگهائو در حالی که بهشدت نفس میکشید گفت: «روز توزیع قرصه.» همراه با جمعیت دوید تا به میدان مرکز فرقه بیرونی رسید. این میدان از نظر وسعت فوقالعاده بود و در امتداد مرزهای آن 9 ستون سنگی پوشیده از نقشهای اژدها وجود داشت. بر روی ستون اصلی سکویی به قطر بیش از نود متر قرار داشت که ابری چند رنگ بر فراز آن میچرخید. در داخل ابر میشد فرمهای بیشکلی را دید.
بیشتر از صد شاگرد با رداهای خودی آنجا ایستاده بودند با هم دیگه حرف میزدند و مرتب به ابر چند رنگ نگاه میکردند.
سپس، ابر به آرامی پراکنده شد و پیرمردی با صورت جوشدار خود را نشان داد که ردای طلایی پوشیده بود. چهرهاش آرام بود و قدرت و وقار طبیعی و آرامی از خود ساطع میکرد، چشمانش میدرخشید. دو نفر در کنار او ایستاده بودند، یک مرد و یک زن، هر دو ردای نقرهای داشتند. مرد، فوقالعاده خوشتیپ بود و صورت حق طلبانهای داشت، اگرچه بیتفاوتی روی صورتش نمایان بود. در مورد زن، بهمحض اینکه منگهائو به او نگاه کرد، مردمک چشمانش منقبض شد.
آن زن همان کسی بود که او را سهماه پیش از کوه داچینگ برده بود.
کتابهای تصادفی

