فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل نهم: بی‌حوصلگی و ناامیدی

استفاده از چنین تکنیکی در سطح سه به ژائو ووگانگ این اجازه را می‌داد تا بتواند سرعت و قدرتش را چندین برابر کند. با پوزخندی ترسناک و چهره‌ای پر طمع، به سمت منگ‌هائو خیره شد، پنجه‌های تیزش زیر نور خورشید می‌درخشید.

او پر از اعتماد به نفس بود، مطمئن بود که ترس منگ‌هائو، باعث شکستش می‌شود، با این حال شاید فرار کند اما این کار در چنین موقعیتی بی‌فایده است.

ژائو ووگانگ با لبخندی وحشیانه خندید و صدای قدرتمندش در آسمان پادشاه شد. «نمی‌تونی از مهارت‌های ژائو ووگانگ فرار کنی.»

وقتی ژائو ووگانگ به حالت شیطانی خود درآمد، منگ‌هائو از آنجا دور شده بود و با گوشه چشمش به اتفاقی که درحال رخ دادن بود نگاه می‌کرد و آن باعث تعجب او شد. اما کمی بعد، فکری به ذهنش رسید، و تعجبش جای خود را به حسی عجیب داد. آن شکل شیطانی دقیقاً شبیه ظاهر موجوداتی بود که توسط آینه مسی منفجر شده بودند. در واقع، بدن او بیش از هر کدام از آن موجودات در خز براقی که داشتند پوشیده شده بود.

منگ‌هائو با دقت به ژائو ووگانگ نگاه کرد، حالت عجیبی هنوز در چهره‌اش نمایان بود. خز ضخیم و طلایی، او را شبیه به نوعی پادشاه جانوران می‌کرد.

وقتی ژائو ووگانگ قیافه منگ‌هائو را دید، متحیر شد. هنگامی که او به سومین سطح خالص سازی چی رسیده بود، تلاش کرد تا از حالت ترکیب شیطانی استفاده کند، اما این اولین بار بود که چنین چیزی را برای شخص دیگری فاش می‌کرد. قیافه عجیب منگ‌هائو او را عصبانی کرد. بازدم سردی بیرون داد و قیافه‌ای قاتلانه در چشمانش نمایان شد.

منگ‌هائو گفت: «فکر می‌کنم... احتمالاً از این آینه مسی خوشت میاد.» سرعت ژائو ووگانگ در حالت ترکیب شیطانی‌اش بیشتر شده بود و فاصله آن‌ها در چشمی بر هم زدن کوتاه شد. او چند قدم عقب رفت و با دست راستش به کیف دارایی ضربه زد. ناگهان آینه مسی ظاهر شد. با حالت عجیبی که به خود گرفته بود، آینه را بر روی ژائو ووگانگ تابید.

به محض اینکه آینه شروع به درخشیدن کرد، منگ‌هائو متوجه گرمایی شد که هرگز آن را احساس نکرده بود. این واکنش بسیار قوی‌تر از زمانی بود که با جانوران شیطانی مواجه شد، گویی آتشی قدرتمند در درونش رها شده بود. در آن لحظه، نوعی هاله نامرئی از آینه بیرون آمد و به جلو شلیک کرد.

ژائو ووگانگ به سمت منگ‌هائو حمله کرد، هاله‌اش ترکیبی از وحشیگری و تشنگی به خون را از خود ساطع می‌کرد. او ناگهان چیز عجیبی احساس کرد، انگار نوعی گاز وارد بدنش شده بود. به‌شدت در درون او می‌چرخید و از بیرون به نظر می‌رسید که گویی هاله می‌خواهد راه خود را با خشونت به بیرون باز کند. حالت ژائو ووگانگ شروع به تغییر کرد، او درد شدیدی را در اندام‌های خود احساس کرد که به سرعت باعث بحرانی شدن حالش شد. او بدون فکر، هاله را به ناحیه دانتیان خود هدایت کرد تا آن را به زور بیرون بیاورد.

هاله قدرتمند بود و به نظر می‌رسید به دنبال نقطه ضعفی در بدنش بود تا از آن بیرون بیاید. هنگامی که او هاله را به سمت دانتیان خود هدایت کرد، هاله شروع به حمله به سمت باسنش کرد و در یک لحظه با دردی شدید منفجر شد و به بیرون آمد. ژائو ووگانگ فریادی وحشتناک از درد و خونریزی سر داد.

او قبلاً در زندگی خود چنین صدایی از خود در نیاورده بود، زیرا هرگز چنین دردی را تجربه نکرده بود. بدنش شروع به لرزیدن کرد و با عصبانیت به منگ‌هائو خیره شد. تشنگی‌اش نسبت به کشتن او در چشمان خون آلودش بیشتر شد.

این اولین باری بود که او با کسی می‌جنگید. منگ‌هائو در حالی که قلبش با سرعت می‌تپید گفت: «برادر ارشد ژائو، چرا همه چیزو اینجا تموم نمی‌کنیم؟ اگر تو کار رو برای من سخت نکنی، منم کار رو برای تو سخت‌تر نمی‌کنم. یک پایان خوش.» دستش را روی آینه گرفت، صدای فریاد حریفش او را ناآرام کرده بود، او نمی‌توانست آن را تحمل کند. بالاخره این یک شخص بود، نه حیوان شیطانی.

ژائو ووگانگ فریاد زد «بچه حرو*مزاده! امروز نه تنها تو رو می‌کشم بلکه وقتی از کوه پایین رفتم، خانوادت رو پیدا می‌کنم و اون‌ها رو هم می‌کشم! من تمام قبیله‌ات رو تحقیر می‌کنم!» درد باعث شده بود که او تقریباً دیوانه شود. چشمانش با خشونتی فروان می‌سوخت، چنگال‌های تیزش آماده بودند تا او را تکه تکه کنند.

منگ‌هائو فقط یک کاتب بود که هرگز با کسی نجنگیده. اما شجاعتی در او بود که با شنیدن تهدیدهای ژائو ووگانگ باعث شد تا نیتی کشنده در چشمانش بدرخشد. هیچ فایده‌ای در صحبت با کسی که به وضوح می‌خواست او را تحر*یک کند، وجود نداشت. منگ‌هائو طاقت شنیدن فریادهای بدبختانه ژائو ووگانگ را نداشت، اما شنیدن چنین تهدیدهایی باعث می‌شد هرکسی عصبانی شود. او چند قدم عقب رفت و آینه را بالا گرفت.

هنگامی که ژائو ووگانگ نزدیک شد، احساس کرد چیزی به سمت او غرش می‌کند. بار دیگر آن هاله وحشتناک وارد بدن او شد. با توجه به آنچه که تازه تجربه کرده بود، توانست از خود محافظت کند و هاله را مسدود کرد تا از دستش فرار نکند. اما درست زمانی که او به پیروزی خود اطمینان داشت، هاله وارد بدنش شد، غرش، سپس از گوش چپش منفجر شد.

درد چندین برابر شدیدتر از قبل بود و فریاد هولناکی کشید که توصیفش غیرممکن بود. سپس گوش راستش منفجر شد و خون جاری شد.

سرش انگار از وسط نصف شده بود و با تعجب به منگ‌هائو خیره شد، سپس چهره‌اش پر از خشم و وحشیگری شد.

«تمام خانوادت رو می‌کشم بعدش کل قبیله تو رو از بین می‌برم! همشون رو طوری می‌کشم که از درد فریاد بکشن!» با تحمل جراحات و ناشنوایی‌اش، به سمت منگ‌هائو با عزمی دیوانه‌وار برای کشتنش حمله‌ور شد.

منگ‌هائو در حالی که دهانش را باز می‌کرد گفت: «من به تو فرصتی برای زنده موندن دادم ولی تو بهش توجه نکردی!» او تا به حال ندیده بود که آینه در قسمت گوش منفجر شود. با نگاهی درهم تنیده، عقب‌نشینی کرد و دوباره آینه را بر روی ژائو ووگانگ تابید.

ژائو ووگانگ فریاد زد: «منگ‌هائو!!» ولی اینبار گوش سمت راستش منفجر شد و تکه‌هایش به اطراف پرتاب شد. قیافه او دیگر پر از خشمی وحشیانه نبود، بلکه مملو از وهم و ترس بود. او سریع‌تر از همیشه چرخید، با از دست دادن هر گونه تمایلی به جنگیدن با منگ‌هائو، فرار کرد. اما ترسی که در دلش بود چنان لرزه به اندامش انداخته بود که حتی نتوانست فرار کند. در عوض، او تمرکز کرد و یک بار دیگر، میل خود را برای کشتن فراخواند. او باید دردی که کشیده بود را بر سر خانواده منگ‌هائو فرو می‌آورد و آن آینه مسی لعنتی را هم می‌گرفت.

با این حال، حتی وقتی برگشت، آینه از دستان منگ‌هائو خارج شده بود و به دنبال ژائو ووگانگ پرواز کرد آینه چندین بار به او حمله کرد. چشمان ژائو ووگانگ پر از یاس و ناامیدی شد. به نظر می‌رسید که نیرویی باورنکردنی وارد بدنش شده است. او بدون کنترل فریاد می‌زد و نمی‌توانست فرار کند. چیزی او را به هوا پرتاب کرد و گوش چپ، گوش راست، سینه و پاهایش همه به شدت منفجر شدند.

همانطور که هاله منفجر شد، مه‌های خون آلودی را به هوا فرستاد، و تنها با گذشت ده نفس، چشمان ژائو ووگانگ تیره شد و بدنش به آرامی از حالت ترکیب شیطانی خارج شده بود و به حالت عادی برگشت. خز ناپدید شد و ظاهراً به همین دلیل آینه مسی علاقه خود را از دست داد و به سمت منگ‌هائو پرواز کرد. جسد ژائو ووگانگ روی زمین افتاد.

خون همه چیز را پوشانده بود. چشمان مرده ژائو ووگانگ هنوز از وحشت و ناامیدی می‌درخشید. هر کس به او نگاه می‌کرد مطمئناً می‌لرزید.

منگ‌هائو با نگاه کردن به جسد ژائو ووگانگ نفس عمیقی کشید. آینه مسی دوباره به دستانش برگشت و بدنش شروع به لرزیدن کرد. بزرگی و احترام چشمانش را پر کرد. دیدن منفجر شدن چند حیوان وحشی چیز مهمی نبود، اما این بار یک انسان زنده بود. با دیدن آن همه خون به خودش آمد. بوی تعفن که به‌خاطر مرگ ژائو ووگانگ بر آینه نشسته بود باعث شد که بخواهد از شر آینه خلاص شود. دستش را شل کرد و آن را روی زمین انداخت.

بالاخره او فقط یک کاتب بود. آینه در ابتدا جالب به نظر می‌رسید، اما اکنون بسیار وحشتناک‌تر از قبل خود را نشان می‌داد و با آرمان‌های کنفوسیوسی که منگ‌هائو به آن اعتقاد داشت در تضاد بود.

او مدتی در سکوت ایستاد، قلبش در تلاطم بود، ناراحتی در چشمانش دیده می‌شد. در دلش هنوز کاتب شهر یونجی بود؛ او حقیقت را به مردم می‌گفت و هرگز درگیر جنگ نبود، چه برسد به اینکه کسی را بکشد. این رفتار عمیقاً در قلب او ریشه داشت و به راحتی قابل تغییر نبود. همانطور که او به وضعیت فکر می‌کرد، قلبش به نهایت حد خودش رسیده بود.

«آداب، شادی، مهربانی و عدالت آیین کنفوسیوس و جستجوی حقیقت، خودداری از کشتار را می‌طلبد. اما فرقه به من گفت که ضعیف شکار قوی می‌شه. تازه متوجه معنی این جمله شدم، اما قبول کردن اون فعلا برای من سخته...» او وقتی به اتفاقی که افتاده بود فکر می‌کرد در تاریکی فرو می‌رفت. بعد از مدت‌ها آهی بلند کشید و راه افتاد.

اما تنها چند قدم برداشته بود، دندان قروچه‌ایی کرد و به سمت جسد ژائو ووگانگ برگشت. کیف دارایی‌اش را برداشت، سپس یک مار شعله‌ای را احضار کرد و آن را روی جسد گذاشت.

آتش به طور کامل جسد را نسوزانده بود، بنابراین منگ‌هائو یک قرص تراکم روح مصرف کرد، سپس سه مار شعله دیگر را شلیک کرد. جسد به حدی سوخت که دیگر قابل تشخیص نبود.

او چند تمرین تنفسی انجام داد، دندان‌هایش را به هم فشار داد، سپس دو شعله مار دیگر را پرتاب کرد. حالا جسد کاملا خاکستر شده بود.

نگاهی به آینه روی زمین انداخت، دندان‌هایش را حتی بیشتر از قبل به یکدیگر فشرد، آن را برداشت و محکم گرفت.

منگ‌هائو هنوز احساس تعارض و ترس می‌کرد و در سریع‌ترین زمان ممکن به غار جاودانه برگشت. مات و مبهوت مدت زیادی را آنجا نشسته بود، تا اینکه بالاخره دوباره حرکت کرد تا کیف ژائو ووگانگ را باز کند. با دیدن آنچه درونش بود، چشمانش برق زد، خلق و خوی تاریک ناشی از اولین قتل او ناگهان تغییر کرد.

او در حالی که نفسش را در خود می‌خورد، فریاد زد: «اون خیلی ثروتمنده.» کیسه دارایی حاوی هشت سنگ‌ روحی، هفت قرص متراکم کننده روح و یک قطعه استخوان بود که با نمادهای عجیب پوشیده شده بود.

او به تکه استخوان نگاه کرد و بلافاصله آن را به کناری انداخت، چرا که آن تکنیک ترکیب شیطانی را توصیف می‌کرد. جرات نداشت حتی به آن دست بزند، او نمی‌خواست تبدیل به یک دیو شود و توسط آینه مسی خودش نابود شود.

همانطور که استخوان را به کناری پرتاب کرد، ناگهان شمشیر در حال پرواز را به یاد آورد. او بلافاصله از غار خارج شد و به دنبال آن در جنگل گشت. او شمشیر کوتاه سفید را بلند کرد و با چشمانی درخشان به غار بازگشت تا آن را بررسی کند.

منگ‌هائو نمی‌توانست به این فکر کند که چگونه تفاوت‌های راه جاودانه‌ و راه کنفوسیوس را برطرف کند و درنهایت تصمیم گرفت تا به این موضوع فکر نکند. شاید روزی متوجه می‌شد، اما فعلاً مهم‌ترین چیز این بود که راهی برای زنده ماندن در فرقه بیابد.

با چشمانی پر از عزم، سنگ‌های روحی را بیرون آورد و آن‌ها را لمس کرد. سپس آینه مسی را بیرون کشید و کنارش گذاشت و مدتی به آن نگاه کرد.

او با خود زمزمه کرد: «برادر ارشد ژائو منو تحر*یک کرد.»

«سعی کردم همه چیزو درست کنم، اما اون قبول نکرد. من یک نفر رو کشتم، اما سعی کردم منطقی باشم. تلاش کردم مهربان باشم، اما اون با عجله به سمت مرگ رفت.»

«آینه بوی خون می‌ده. اگه دست آدم بدی بیفته اتفاق‌های خوبی نمیفته، اما اگه دست من باشه اون موقع اوضاع فرق می‌کنه. من مهربانی کنفوسیوس رو تو قلبم دارم و اینم گنج منه. همه چیز فرق می‌کنه.» به آینه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.

«این فقط چیزها رو منفجر نمی‌کنه و به دنبال کشتن کسی هم نیست. در آینده با احتیاط ازش استفاده می‌کنم.» مدتی با خودش زمزمه کرد و بعد سرش را بلند کرد و به رازهای دیگر آینه و امیدهایش فکر کرد. دندان‌هایش را به هم سابید.

«موفقیت یا شکست. بالاخره معلوم می‌شه. اگر موفقیت آمیز باشه، تمرین تهذیب منگ‌هائو چیزی جز معمولی بودن نیست.» بدون تردید، منگ‌هائو هسته شیطانی و یک سنگ نیمه روح را بیرون آورد، سپس آن‌ها را روی آینه گذاشت، با حالتی عصبی منتظر ماند.

زمان کافی گذشت تا نیمی از چوب عود بسوزد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. هسته شیطانی تغییر نکرد، سنگ روح ناپدید نشد. هنوز فقط یک هسته شیطانی وجود داشت.

منگ‌هائو اخم کرد. قبل از اینکه به آینه نگاه کند، کمی دور غار قدم زد.

«این ممکن نیست. مطمئنم که ماه قبل دو تا شد...» او در فکر فرو رفت و به سنگ روح روی آینه خیره شد. پس از مدتی به کیسه دارایی ضربه زد و نیمی دیگر از یک سنگ روح را بیرون آورد و آن را با احتیاط روی آینه گذاشت.

تقریباً به محض اینکه او سنگ روح را زمین گذاشت، هاله‌ای سیاه از سطح آینه درخشید و به نظر می‌رسید که آینه به مردابی تبدیل شده. سنگ‌های روحی فرو رفتند و بر هسته شیطانی متراکم شدند. و سپس در کنار اولین هسته شیطانی یکی دیگر نیز ظاهر شد!

منگ‌هائو مات و مبهوت شده بود. با وجود اینکه خود را آماده کرده بود، هنوز شوکه بود. بعد از مدتی دو هسته شیطانی را برداشت و با هیجان آن‌ها را بررسی کرد.

«پس درسته! چقدر عمیق!» نفس کشیدن برایش سخت‌تر می‌شد و مدتی طول کشید تا بتواند خودش را جمع کند. ناگهان همه چیز ممکن به نظر می‌رسید. او چند نفس عمیق کشید و سپس دوباره این روند را امتحان کرد.

یک سنگ، دو سنگ... نه سنگ، فقط یکی از او باقی مانده بود. در مقابل او چهار هسته شیطانی کامل قرار داشتند. اگر نسخه اصلی را بشمارید، پنج می‌شود.

سنگ‌ها رایحه‌ای شیرین منتشر می‌کردند که در هوا پخش می‌شد و به او احساسی از روی سرمستی می‌داد، او متوجه شد که این بیشترین ثروتی است که در تمام عمرش داشته است. این منظره‌ای بود که هیچ یک از شاگردهای فرقه بیرونی ندیده بودند.

هیجان او تا اعماق شب ادامه داشت. هسته شیطانی را در دست گرفت و یکی را روی زبانش گذاشت و آن را قورت داد. دو ساعت بعد چشمانش را باز کرد و قرص دیگری خورد.

او قبلاً هرگز چنین کار گزافی را انجام نداده بود. زمانی که انرژی به ظاهر بی‌حد و حصر دو هسته شیطانی به طور کامل در بدن او پراکنده شد، سپیده دم فرا رسیده بود.

بدنش تکان می‌خورد و کثیفی از منافذش خارج شده بود. وقتی چشمانش را باز کرد، به‌شدت درخشیدند.

«سومین سطح خالص‌سازی چی!» منگ‌هائو هنوز راضی نبود. او به سه قرص باقی مانده نگاه کرد، یکی دیگر را گرفت. تا سحر روز بعد، او تمام هسته‌های شیطانی را مصرف کرده بود. پایه تهذیبش فقط یک تار مو فاصله داشت تا در اوج سطح سوم خالص‌سازی چی باشد.

در مورد هشت قرص‌ باقی مانده خالص‌سازی روح، با توجه به پایه تهذیب فعلی او، برای منگ‌هائو فایده چندانی نخواهد داشت. حتی مصرف همگی آن‌ها به یکباره تاثیر خاصی ندارد. او مشکوک بود که این موضوع ربطی به هسته‌های شیطانی دارد. با توجه به اینکه قرص‌های تهذیب روح به طور مرتب توسط فرقه توزیع می‌شد، نباید اینقدر بی‌تاثیر باشد.

«این مقدار کم کاری رو پیش نمی‌بره. حتی اگر صدتا از اون رو می‌گرفتم، تأثیر زیادی نداشت.» منگ‌هائو چشمانش را بست و روی انرژی معنوی بدنش متمرکز شد، دیگر جریانی نبود، تبدیل به رودخانه شده بود و این رودخانه عظیم نبود، اما قطعا بزرگ‌تر از یک نهر ساده به نظر می‌رسید. همانطور که آن در بدنش جریان میافت، به او احساس قدرت می‌داد. هائو می‌توانست کوهی از انرژی شگفت‌انگیز را که آن را پر می‌کردند، حس کند.

با توجه به سطح تکان دهنده قدرتش، منگ‌هائو می‌دانست که نسبت به دیروز یک تولدی مجدد را پشت سر گذاشته است. قبلاً او یک تهذیب‌گر ضعیف بود که هرکسی می‌توانست او را مورد آزار و اذیت قرار دهد. اما اکنون در میان سومین سطح شاگردها که می‌توانستند منطقه عمومی را اشغال کنند، پایه تهذیب او به قدری بالا بود که او را به عنوان یکی از قدرتمندترین‌ها قرار می‌داد.

دست راستش را با هیجان تکان داد و تا زمانی که بازویش جان داشت، مار شعله‌ای را تکان می‌داد. گرمای آن بلافاصله غار جاودانه را پر کرد. مار شعله‌ای که پر از وحشیگری خشنی شده بود، توپی آتشین را پرتاب کرد.

اگر او با ژائو ووگانگ در این سطح از قدرت روبرو می‌شد، مار شعله‌اش به سمت او پرواز می‌کرد و حتی اگر آن باعث مرگش نمی‌شد، می‌توانست آسیبی جدی به او برساند.

کتاب‌های تصادفی