فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۲: سلام, خواهر ارشد شو

آن منظره که توجه تهذیب‌گران اطرافشان را به خود جلب کرده بود، باعث شد که حالت آنها تغییر کند. بسیاری آنها به نظر می‌رسید که گم شده باشند و مطمئن نبودند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. اما حالا همه می‌دانستند که منگ‌هائو کسی بود که نباید تحریکش می‌کردند.

با وجود اینکه بقیه دقیقاً نمی‌دانستند چه اتفاقی افتاده است، اولین مشتری لرزان منگ‌هائو متوجه شد. در حالی که قلبش دیوانه وار می‌تپید، چنگی به کیف نگهدارنده اش زد و شش سنگ روح تولید کرد تا با احترام به او تحویل دهد. او حالا از اینکه در گذشته در مقابل کارگاه تولید قرص تردید کرده بود، پشیمان بود. با نگرانی در مورد سنگ‌های روحش خود در آن زمان، او بدون دارو مانده بود. و حالا سنگ روحی نداشت که بتواند با آن برای خودش چیزی بخرد.

منگ‌هائو سنگ‌های روح را پذیرفت، یک قرص انعقاد خون و یک قرص آرامش اسکلتی تولید کرد و به مرد داد.

با لبخندی گشاد گفت: «خیلی از حمایت شما ممنونم. زود زود پیشم بیا.» او بار دیگر ضعیف و نا توان به نظر می‌رسید. اما برای تهذیب‌گرانی که در برابر او ایستاده بودند، او حیوانی شرور در لباس میش بود. مرد با لرزش از آنجا خارج شد.

با رفتن او، منگ‌هائو تصمیم گرفت به جای خود روی صخره برنگردد. او بنر مغازه کارگاه تولید قرص را گرفت و شروع به قدم زدن در منطقه عمومی ‌کرد. کنار دو شاگرد که در حال مبارزه بودند ایستاد و بنر را به زمین چسباند.

در جالی که کمی جلو می‌رفت گفت: «برادر‌ انگار زخمی شدی. همچنین یکم بی حال به نظر می‌رسی. فکر کنم برای مبارزه تو وضعیت مناسبی باشی»

دو شاگرد با تعجب به او خیره شدند. از آنجایی که دیده بودند او چطور یک تهدیب گر را ناک اوت کرده بود، تردید کردند.

«من اتفاقاً چند تا قرص تقویت کننده روح از کارگاه تولید قرص دارم . اگه یکیش رو بردارید کاملا نیرومند میشید و پیروزیتون تضمین شده‌اس. از اونجایی که امروز روز افتتاحیه کسب و کار مائه، قیمت آن فقط یک سنگ‌روحه. خیلیم راحت!» منگ‌هائو با چهره ای پر از صداقت به جلو رفتن ادامه داد.

مردی که به او پیشنهاد فروش را داده بود گفت«من خودم یکم قرص درمانی با خودم دارم .» او به دستش چنگ زد و قرص تقویت کننده روح راه در دهانش انداخت.

منگ‌هائو با دیدن آن آهی کشید. او مدتی بود که اولین مشتری خود را تماشا کرده بود و متوجه شده بود که او قرص درمانی ندارد . با سرفه خفیفی به مرد دومی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد. مرد قرص درمانی خود را تولید کرد و آن را قورت داد و در درون آهی کشید.

اما منگ‌هائو ناامید نشد. او به سمت تخته سنگ چرخید و به تماشای آن دو ادامه داد. با گذشت زمان، به نظر می‌رسید که آنها بدتر و بدتر می‌شدند. به زودی مشخص شد که آنها دیگر قرص درمانی نداشتند و نقطه حساس دعوا فرا رسیده بود. پیروزی و شکست قطعی می‌شد.

روح او دوباره از جا برخاست، منگ‌هائو بنر را بلند کرد و دوباره به آنها نزدیک شد.

«برادران، لحظه مرگ یا زندگی فرا رسیده. قرص درمانی برای شما باقی نمونده، اما نگران نباشید! من اینجا کمی دارم.»

«در این مقطع حساس، یکی از قرص‌های انسداد روح منو رو بخرید. انرژی شما را در یک لحظه بازیابی می‌کنه؛ برادران، شما قرص درمانی نمی‌خرید، بلکه درواقع انرژی معنوی میخرید. آیو، زخمی شدی!» حرف منگ‌هائو حواس تهذیب‌گران را پرت کرد. شمشیر پرنده به بازوی یکی از آنها برخورد کرد و چشمه ای از خون را به راه انداخت. او با فریادی عقب عقب رفت.

منگ‌هائو حتی از او هم سریع تر بود و در همان حال حرفش را دنبال کرد و ادامه داد در حالی که مثل همیشه ظاهر کاتب ضعیف را داشت.

«برادر الان وقتشه! شما خونریزی شدید داری. باید سریع، یک قرص انعقاد خون بخری. اگر این کار را نکنی، خطر خیلی بزرگی تهدیدت می‌کنه.»

«از اینجا برو بیرون!» حریف مرد مجروح رو به منگ‌هائو غرش کرد و به حریف مجروح خود دوباره حمله ور شد.

تهذیب‌گر مجروح با صورت رنگ پریده گفت: «به من یک قرص بده.» چند قدم عقب نشینی کرد و دندان‌هایش را به هم فشار داد و یک سنگ روح را بیرون آورد. شلیک قرص انعقاد خون از دست منگ‌هائو بر روی زخم بازوی مرد فرود آمد و جریان خون شروع به کند شدن کرد. او توجه خود را دوباره متمرکز کرد و سپس دوباره به مبارزه برگشت.

«آیا، برادر، انگار تو هم دیگه قرص درمانی نداری‌. ببین من تعداد زیادی دارم‌. اکنون که حریفت یکی خریده، انرژی از بدنش فوران می‌کنه. اما تو مجروح شدی. چرا قرص انعقاد خون نمیخری؟»

«اوه نه، دوباره زخمی شدی. باید واقعا خسته شده باشی. به خودت سخت نگیر و نا امید نشو. برادر، من هنوز قرص‌های آرامش اسکلتی دارم. »

«یک سنگ روح برای یک قرص. شما باید سریع قرص بخرید، حکیمان گفته اند: سنگ‌های روح قیمت دارند، اما زندگی قیمتی ندارد.» منگ‌هائو آهسته دایره وار دور آنها چرخید. مطمئناً آنها دیگر قرص درمانی نداشتند و کمی بعد شروع به خرید کردند. آنها با احساس فشار از سمت یکدیگر، تعداد زیادی خریدند. نبرد جدی تر شد. جنگ امروز آنها شدیدتر از چهار یا پنج نبرد معمولی بود.

در اصل، این یک مبارزه نسبتاً ساده بود، اما با ورود مغازه کارگاه تولید قرص، همه چیز پیچیده شده بود. و در پی مبارزه خطرناک، آسیب پیش می‌آمد. این دو را نمی‌شد از هم جدا کرد.

فلاپ. فلاپ. آن دو مرد بالاخره تمام انرژی خود را مصرف کرده و بیهوش روی زمین افتادند در حالی که سنگ‌های روح را مصرف کرده و قرص‌هایشان را تمام کرده بودند. حتی آیتم‌های جادویی‌شان هم به طرز طعنه انگیزی به همراه هوش‌هایشان در مبارزه نابود شده بودند. چقدر غم‌انگیز.

تا آنجا که به منگ‌هائو مربوط می‌شد، او جان آنها را نجات داده بود. یا حداقل زندگی یکی از آنها را. او در حالی که بنر خود را بلند می‌کرد، یک بار دیگر در اطراف فلات قدم زد و دوباره دو تهذیب‌گر را یافت که در نبردی ویرانگر محبوس شده بودند. آنطور که از صورت‌هایشان پیدا بود، حتی اگر قرص‌های درمانی داشته بودند هم تا آن زمان تموم شده بود. چشمانش برق زد و بنر را کنار آن دو به زمین زد.

«برادران، رنگ چهره تون خیلی بد به نظر می‌رسه و صدمات جدی دارید. اما نترسید، من قرص درمانی دارم . یک سنگ روح در ازای یک قرص درمانی. بهبودی شما تضمین شده است.

«چرا هیچی نمیگید؟ بهم نگید که به من اعتماد ندارید؟ همین الان شاگرد دیگه‌ای از من چند قرص خرید. نتیجه برای حریفش مرگ بود.»

بعد از مدت کوتاهی، هر کدام از مردها یک قرص خریدند. و سپس، دوباره و دوباره، تا اینکه دیگر سنگ روحی برایشان باقی نماند. پس از کشمکش‌های بسیار سخت، آن‌ها مبارزه شان را با تساوی به پایان رساندند. و در آخر چیزی جز کیسه‌های خالی در دست نداشتند.

منگ‌هائو سرش را تکان داد، بنر را برداشت و جای جدیدی برای تجارت پیدا کرد.

تا غروب خورشید، منگ‌هائو تقریبا همه جای منطقه عمومی چرخیده بود و قرص درمانی فروخته بود. در پایان، هر جا که می‌رفت، نبرد فوراً متوقف می‌شد و شرکت کنندگان آنجا را ترک می‌کردند. در نهایت منگ‌هائو به منطقه عمومی خالی شده خیره شد، با رضایت دستی به کیسه‌اش کشید و رفت.

اواخر شب بود که به غار جاودانه رسید . جهار زانو روی زمین نشست و با هیجان شروع به فهرست کردن غنایم که به دست آورده بود، کرد.

«یک، دو...» هر چه می‌شمرد بیشتر و بیشتر هیجان زده می‌شد. «در کل پنجاه و سه تا سنگ روح دارم. پولدار شدم. این روش خیلی سریعتر از دزدیدن از بقیه اس. تازه خیلیم امن تره. نیازی به کشتن نیست.»

«قرص درمانی زیادی برام باقی نمونده. پس، فردا باید برم کارگاه تولید قرص و مقدار بیشتری بخرم. اگر میخوام کار خوب پیش بره، باید تمام داروهای شفابخش این ماه را بخرم. اگر سنگ روح کافی نداشته باشم، فقط تا جایی که بتونم می‌خرم. هر چقدر قرص‌ها کمیاب تر باشند، فروششون راحت تر میشه.»

منگ‌هائو کیسه نگه‌دارنده ای که از تهذیب‌گر بیهوش گرفته بود، باز کرد . داخل آن چند سنگ روح ، دو قرص خالص‌سازی روح، و یک قرص درمانی صورتی رنگ وجود داشت.

قرص آخر را بالا گرفت و با دقت بررسی کرد. آن را به عنوان یکی از قرص‌های تهذیب زیبا کارگاه تولید قرص، یکی از قرصهای گران قیمت، تشخیص داد. ارزش آن حدود ده قرص‌های خالص‌سازی روح بود و می‌توان آن را یکی از گران‌ترین محصولات موجود دانست.

«این قرص برای حفظ و نگهداری ظاهر فیزیکی فرد طراحی شده. استفاده از اون برای خودم بیهوده است.» او با خود فکر کرد که مالک قبلی احتمالا سعی داشته خود را مورد توجه یک شاگرد زن قرار بدهد . بدون تلاش برای توجه بیشتری به آن، قرص را به کیف نگهدارنده برگرداند.

در حالی که با رضایت به سنگ‌های روح و قرص‌های درمانی نگاه می‌کرد ، ناگهان در اصلی غار جاودانه به صدا در آمد و شروع به باز شدن کرد. آنقدر خیلی سریع اتفاق افتاد که منگ‌هائو فرصت نکرد همه غنایمش را جمع کند.

زنی که با ‌هاله ای از مهتاب احاطه شده بود، وارد شد. او بسیار زیبا بود اما چهره ای سرد و بی حس داشت. ردای نقره ای رنگ بلندی پوشیده بود که طوری نشان می‌داد انگار خود ماه را به تن کرده بود.

او کسی نبود جز خواهر ارشد شوی فرقه معتمد درونی.

وقتی وارد غار جاودانه شد، نور مهتاب روی سنگ‌های روح و قرص‌های درمانی که در مقابل منگ‌هائو قرار داشتند، افتاد. ردی از حیرت ناگهان حالت سرد او را شکست.

منگ‌هائو در حالی که تقلا می‌کرد از جایش بلند شود، گفت «درود ، خواهر ارشد شو.» دست راستش سنگ‌های روح و قرص‌های درمانی را با دست پاچگی جمع کرد و خودش خجالت‌زده سرجایش ایستاد.

خواهر ارشد شو چیزی نگفت. او فقط به منگ‌هائو نگاه کرد، سری تکان داد و سپس برگشت تا برود.

منگ‌هائو که متعجب شده بود، پشت سر او بیرون رفت.

«خواهر ارشد شو. حالا که با زحمت تا اینجا اومدی چرا یه ذره نمیمونی؟»

«نیازی نیست.» او با خونسردی پاسخ داد«از فردا به مراقبه تک نفره خواهم پرداخت. فقط می‌خواستم یه سری بهت بزنم.» به منگ‌هائو نگاه کرد و سپس از غار خارج شد.

منگ‌هائو احساس شرمندگی کرد. پشیمان شد که سنگ‌های روح را سریعتر جمع نکرده بود . در آن صورت، وضعیت اش کمی بدتر به نظر می‌رسید و شاید خواهر ارشد شو بیشتر ترغیب می‌شد تا به او کمک کند.

اما همزمان، گرمایی در دلش نیز حس می‌کرد. خواهر ارشد شو سرد و بی تفاوت به نظر می‌رسید، اما برای دیدن او به اینجا آمده بود، که یعنی او را به یاد می‌آورد. در حالی که قلبش با هیجان به تپش در آمده بود، ضربه ای به کیفش زد و قرص درمانی صورتی رنگ را تولید کرد .

«من می‌خواستم ازتون تشکر کنم، خواهر ارشد شو . من مقدار زیادی قرص‌های خالص‌سازی روح را ذخیره کرده بودم تا بتونم اونا رو با این قرص تهذیب زیبا مبادله کنم . لطفا این رو از من بپذیرید. از نظر من، فقط شما لایق چنین قرصی هستید. از همان لحظه ای که وارد فرقه شدم ، خوابی دیدم که شما تا ابد جوان و زیبا باقی می‌مونید.» بدون چشمک، با جدیت و احترام قرص را به سمت او دراز کرد.

خواهر ارشد شو متوقف شد و به او نگاه کرد. بی صدا به قرصی که در دستش بود نگاه و سپس آن را قبول کرد.

«با اینکه قرصهای خالص‌سازی روح در فرقه رایج هستند ، اما اونا فقط تا سطح پنجم خالص‌سازی چی مؤثرند. ما تهذیب‌گران به اساس تهذیب خودمون اهمیت بیشتری میدیم. ما تو دنیای تهذیب زندگی می‌کنیم ، جایی که مرگ و زندگی در تعادل هستند. تو نمیتونی تو آینده اینجوری باشی. شاید باهوش باشی، اما باید بیشتر روی تهذیب خودت کار کنی.» این اولین باری بود که منگ‌هائو صحبت کردن خواهر ارشد شو را ایتقدر طولانی می‌شنید. همانطور که او صحبت می‌کرد، با احترام سر تکان داد.

«تا زمانی که خواهر ارشد شو اون رو دوست داشته باشه، من حاضرم هر چیزی رو با اون مبادله کنم.» سرش را پایین انداخت و پلک زد. کمی ‌خجالتی به نظر می‌رسید.

«این قرص... این بار قبولش می‌کنم، اما دفعه بعد قرص‌هات رو اینطوری مبادله نکن.» قرص را کنار گذاشت، لحظه ای مردد باقی ماند اما سپس یک آویز یشم صورتی رنگ بیرون آورد و به منگ‌هائو داد.

او گفت: «این یه آیتم جادوییه. تو باید از خودت محافظت کنی.» سپس شروع به پایین رفتن از کوه کرد.

منگ‌هائو گفت«خیلی ممنونم، خواهر ارشد شو.» «بهم اجازه میدید همراهیتون کنم؟ خیلی وقته که ندیدمتون و سوال‌هایی در مورد تهذیب دارم که امیدوار بودم بتونید بهم جواب بدید. » می‌دانست این فرصت مهمی است. او تنها کسی بود که می‌توانست به او تکیه کند، بنابراین باید به او نزدیک می‌شد. اگر می‌توانست با او در فرقه خارجی قدم بزند و دیگران او را ببینند، شاید کمتر کسی حاضر می‌شد در آینده با او سر و کله بزند.

خواهر ارشد شو لحظه ای تردید کرد. او فردی بی تفاوت بود و معمولاً چیز زیادی نمی‌گفت. او هرگز با اعضای مرد فرقه وقت نگذرانده بود و بودن منگ‌هائو در کنارش، برایش کمی عجیب بود. می‌خواست رد کند، اما بعد از اینکه صحبت او تمام شد، با شرمندگی به قرص تهذیب زیبایی که به او داده بود فکر کرد و آرام سرش را تکان داد.

ماه با سخاوت مندی روی آن دو نفر که به آرامی کنار هم قدم می‌زدند، تابید و راهشان را روشن کرد.

درست در همان لحظه، در قله کوه شمالی، پیرمرد بلند قدی که ردای خاکستری رنگ به تن داشت، بلند شد و در حالی که از بالا به آن صحنه نگاه می‌کرد، نگاه تحسین برانگیزی در چهره اش درخشید.

«عالیه. این منگ‌هائو توله اصلا بد نیست. او واقعاً تفسیر درست فرقه معتمد رو درک می‌کنه. می‌دونه چطور کسی رو پیدا و بهش تکیه کنه. و همچنین می‌دونه که اگر از رابطه خودش با اون شخص محافظت کنه، همیشه کسی رو خواهد داشت که به او تکیه کنه.» این فرد همان پیرمردی بود که در روز توزیع قرص به منگ‌هائو ابراز تحسین کرده بود. وی هر چه بیشتر درباره منگ‌هائو یاد می‌گرفت ، بیشتر از او خوشش می‌آمد.

کتاب‌های تصادفی