فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 18

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۸: چاقالوی فرقه بیرونی

زمان به سرعت گذشت. منگ‌هائو حتی به اندازه‌ی نیم‌ قدم از غار جاودانه بیرون نرفت. نمی‌خواست بیرون برود و کسی را ببیند. هرگز نمی‌توانست فراموش کند که وانگ تنگ‌فی چطور تمام دنیا را بر علیه او کرده بود. چهار زانو نشسته بود و به ناخن‌هایش که با خونِ خشک‌ شده پوشانده شده بودند، خیره شده بود. بی‌تفاوتیِ قبلی‌اش به خشم و سپس به اندوه تبدیل شد. بالاخره، در اصلی غار جاودانه باز و نورِ ماه به داخل سرازیر شد.

خواهر ارشد شو همان‌جا در آستانه‌ی در ایستاده بود. نور ماه طوری احاطه‌اش کرده بود که حالت صورتش را پنهان نگه می‌داشت.

منگ‌هائو چیزی نگفت، و او هم چیزی نگفت. زمان گذشت. در نهایت، او گفت: «همین دیروز مراقبه‌ی عزلت‌جویانه‌م رو تمومش کردم.»

منگ‌هائو ایستاده بود، و با دستان درهم‌‌بسته‌شده به او درود فرستاد.

او با ملایمت ادامه داد: «وانگ تنگ‌فی موقعیت مهمی داره. اهل ایالت ژائو نیست و پایه‌ی تهذیبش توی سطح ششم خالص‌سازی چی‌ئه. ارشدهای فرقه قبلاً اون رو برای ارتقاء به فرقه‌ی درونی انتخاب کرده‌ن... نباید خشمش رو تحریک کنی.»

منگ‌هائو با لبخند گفت: «برادرِ کوچک‌تر متوجه این موضوع هست.» به نظر می‌رسید که به حالت عادی‌اش بازگشته، گویی هرگونه در خود فرورفتگی را در رابطه با اتفاقاتی که رخ داده بودند رها کرده بود. اگرچه، در عمق چشمانش چیزی وجود داشت که هرگز در شانزده‌سال زندگی‌اش ظاهر نشده بود.

نور سردی که چنان عمیقاً مدفون نگهش داشته بود که فقط خودش می‌توانست حسش کند. دیگران از وجودش بی‌خبر بودند.

خواهر ارشد شو گفت: «درهرحال، اگه برات دردسر بیشتری درست کنه، تنها کاری که باید انجام بدی اینه که این اشتباه و لغزشی که مرتکب شدی رو در هم بشکنی، و من حسش می‌کنم، حتی اگه توی عزلت خودم مشغول مراقبه کردن باشم.» لحظه‌ای گذشت و بعد دستش را تکان داد. یشم بنفش رنگی در کنار منگ‌هائو ظاهر شد.

«از چهار نفری که اون روز به کوه آوردم، تو اولین کسی هستی که به فرقه‌ی خارجی ارتقاء پیدا کرد‌ی. اون کسی که توی اقامت‌گاه شمالی خدمتکاران باهاش کار می‌کردی امروز ارتقاء پیدا می‌کنه. فردا موقع سحر، برای ثبت اسمش وارد فرقه‌ی خارجی می‌شه.» وقتی حرفش تمام شد، به عقب چرخید تا آن‌جا را ترک کند.

منگ‌هائو گفت: «ازتون سپاسگزارم، خواهر ارشد. یه سؤالی دارم که می‌خواستم بپرسم، که امیدوار بودم خواهر ارشد بتونه بهش پاسخ بده. پایه‌ی تهذیب من توی سطح چهارم خالص‌سازی چی‌ئه. با توجه به استعداد نهفته‌ای که دارم، فکر می‌کنید چقدر طول بکشه تا به سطح هفتم برسم؟»

«به نظر می‌رسه که رسیدن به سطح چهارم خالص‌سازی چی توی کمتر از یک سال، نشون‌دهنده‌ی اینه که توی تهذیب خودت اقبال خوبی داشتی. نیازی نیست جزئیات رو توضیح بدی و من هم نمی‌پرسم. اما بدون چنین اقبالی، توی سریع‌ترین حالت ممکن احتمالاً ده سال طول بکشه. با سرعت کمتر، نصف یک چرخه‌ی شصت‌ساله ممکنه طول بکشه. سطح‌های چهارم، ششم و هشتم، همه‌شون تنگناهای دشواری هستن، مخصوصاً سطح ششم. بدون یکم خوش‌اقبالی، رسیدن به سطح هفتم دشواره.»

«برای همه همین‌طوره؟»

«برای همه.» سپس او رفته بود.

منگ‌هائو چهارزانو نشست. نگاهی برّنده در چشمانش می‌درخشید.

یک ساعت بعد، برخاست و برای اولین بار بعد از چند روز، غار جاودانه را ترک کرد. فصل‌ها دوباره در حال تغییر بودند، و به نظر می‌رسید که پاییز تا چند روز دیگر فرا می‌رسد. برگ‌ها شروع به تغییر رنگ کرده بودند و باد در کوه‌ها و دره‌ها می‌پیچید.

در زیر ماه روشن، منگ‌هائو راهش را در مسیری کوتاه به سمت کوهستان وحشی طی کرد. همه‌چیز ساکت بود، و تنها چیزی که به گوش می‌رسید صدای خش‌خشِ ملایم برگ‌های در حال ریزشی بود که مسیرش به سمت کوهستان شمالی را پوشانده بودند.

می‌خواست فَتی را ببیند. در کل فرقه، او تنها دوستش بود.

اقامت‌گاه شمالی خدمتکاران در این وقت شب ساکت بود. وقتی نزدیک شد، صدای خرناسی را شنید که فضا را پر کرده بود، نوع خاصی از خرناس که در چهارماه خدمتگزاری‌اش به آن عادت کرده بود.

مرد جوانی با صورت اسبی‌شکل که ریاست اقامت‌گاه شمالی خدمتکاران را بر عهده داشت، روی تخته ‌سنگ بزرگی چهارزانو نشسته بود. ناگهان چشمانش را باز کرد و برای لحظه‌ای، متعجب به منگ‌هائو نگریست. سپس از جایش بلند شد و با دستان درهم‌بسته‌شده به منگ‌هائو درود فرستاد.

«درود بر شما، برادر ارشد منگ.» شایعات در مورد منگ‌هائو اخیراً زیاد شده بود و البته که مرد جوانِ صورت ‌اسبی آن‌ها را شنیده بود.

منگ‌هائو گفت: «نیازی به تشریفات نیست، برادر ارشد. من اینجا هستم تا یک دوست قدیمی رو ببینم.» با یک نگاه انداختن به پایه‌ی تهذیب مرد جوان، منگ‌هائو می‌توانست متوجه شود که او در سطح سوم خالص‌سازی چی است. انگار چندین سال در آن سطح گیر کرده بود.

برادر ارشد صورت ‌اسبی سر تکان داد. بعد از این‌که منگ‌هائو قدم به اقامت‌گاه خدمتکاران گذاشت، دوباره چهارزانو روی زمین نشست، و صورتش حالت عجیبی داشت. با آهی بی‌صدا، دوباره چشمانش را بست.

منگ‌هائو وارد محوطه شد و خانه‌ی هفتم شرقی را پیدا کرد. وقتی نزدیک شد، صدای خرخر فتی فضا را پر کرد. به محض ورودش، حالت عجیبی روی صورتش نقش بست، و احساس مورچه‌وار بودنی که اخیراً قلبش را پر کرده بود، شروع به از بین رفتن کرد.

فتی به پشت دراز کشیده بود و خرناس می‌کشید. تخت دیگر اتاق از دیوار دور بود و میان دو تخت، یک جای خالی ایجاد شده بود.

در آن جای خالی، مرد بزرگی که خودش را پدربزرگ ببر می‌نامید، به خواب رفته بود. حتی با وجود این‌که خواب بود، چهره‌اش از شدت ترس درهم‌پیچیده به نظر می‌رسید، گویی در خوابش با چیز وحشتناکی مواجه شده بود.

تخت چوبی‌ خودش با انبوهی از آثار خوردگی توسط موریانه‌ها پوشیده شده بود. در بعضی جاها، چوب تا انتها خورده شده بود، طوری که به نظر می‌رسید تخت در هم خواهد شکست. میز چوبی مدت‌ها بود که از بین رفته بود، و در واقع منگ‌هائو تصور می‌کرد که احتمالاً کلش توسط موریانه‌ها خورده شده بود. حتی روی دیوارها هم آثار خوردگی وجود داشت. در تضاد شدید با تمام این شرایط، تخت فتی بدون هیچ خوردگی‌ای باقی مانده بود.

مرد بزرگ در آن گوشه‌ای که بود، لرزید، سپس به‌طور رقت‌آوری فریاد زد. مشخص بود که در کابوسی به سر می‌برد. با توجه به ظاهر نزار و سیاهیِ زیر چشمانش، به نظر می‌رسید که اخیراً خوب نخوابیده است. منگ‌هائو فقط می‌توانست شرایط فلاکت‌باری را که او را تا این حد عذاب داده بود، تصور کند.

به نظر می‌رسید که فریادِ پدربزرگ ببر فتی را بیدار کرده بود. با خاطری آزرده نشسته بود، سپس منگ‌هائو را دید. ناگهان هیجان‌زده شد.

«مرغ وحشی! با خودت مرغ وحشی آورده‌ی؟»

منگ‌هائو نگاهش کرد و نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.

او مثل همیشه چاق و گرد بود، ظاهراً حتی اندکی از وزنش را کم نکرده بود. در واقع حتی کمی چاق‌تر به نظر می‌رسید. دندان‎‌هایش تقریباً تا نیمه رشد کرده بودند. وقتی صحبت می‌کردند، برق می‌زدند.

منگ‌هائو با لبخندی گفت: «شنیده‌م به سطح اول خالص‌سازی چی رسیده‌ی، برای همین اومدم ببینمت. اون‌قدر عجله داشتم که وقت نداشتم مرغ بگیرم.» روی تخت کنار فتی نشست و دندان‌هایش را معاینه کرد.

فتی که به پایه‌ی تهذیبش افتخار می‌کرد، شروع به صحبت کرد. منگ‌هائو چیز زیادی نگفت، در عوض به پرحرفی‌های پرطول‌وتفصیل فتی گوش داد. به زودی ماه در آسمان پایین رفت و خورشید شروع به طلوع کرد. زخم‌های قلب منگ‌هائو نیز شروع به از بین رفتن کردند و تنها ردی از آن زخم‌ها به جا ماند. ناخن‌های دستش در غار جاودانه و آن نگاه سرد در چشمانش، با هم ترکیب شده بودند تا ظاهر بالغانه‌تری به او بدهند.

در سپیده‌دم، منگ‌هائو با فتی آن‌جا را ترک کردند. پدربزرگ ببر رفتن‌شان را تماشا کرد و اشک روی صورتش سرازیر شد. اشک‌هایش فتی را تکان داد و قبل از این‌که از محوطه بیرون بروند، به عقب دوید، بغلش کرد و چیزی به او گفت. هر چه که بود، باعث شد رنگ از چهره‌ی مرد بزرگ بپرد و بدنش به لرزه درآید.

وقتی در آستانه‌ی رسیدن به فرقه‌ی خارجی بودند، منگ‌هائو پرسید: «بهش چی گفتی؟»

«اون آدم خوبیه. بعد از این‌که از اقامت‌گاه خدمتکاران رفتی، دوست من شد. از رفتنم خیلی ناراحت بود و نمی‌تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم.» حالت دردناکی در صورتش نمایان شد. «ولی بهش گفتم که حتماً برای دیدنت برمی‌گردم.» او با احساس ادامه داد. «شاید بیشتر وقت‌ها خشن به نظر برسه، ولی در واقع یکم ترسوئه. همیشه موقع خواب کابوس می‌بینه. طفلکی.»

منگ‌هائو چیزی نگفت و چیز دیگری در مورد آن مرد نپرسید. هنگامی که در میان فرقه‌ی خارجی قدم می‌زدند، مردم به منگ‌هائو نگاه می‌کردند، حالت چهره‌شان عجیب بود.

فتی با هیجان گفت: «آه؟ به نظر می‌رسه که همه‌چیز رو توی فرقه‌ی خارجی به هم ریختی، منگ‌هائو. همه بهت نگاه می‌کنن.» او در ذهنش تصور می‌کرد که تا زمانی که منگ‌هائو را کنارش داشت، افرادی کمی حاضر بودند که به او قلدری کنند.

منگ‌هائو لبخندی زد اما توضیحی نداد. وقتی نزدیک کاخ گنجینه بودند، منگ‌هائو از حرکت ایستاد. فتی را نگاه کرد که به ساختمان نزدیک می‌شد.

در مدت زمانی که طول می‌کشید تا نیمی از عود بسوزد، فتی با هیجان برگشت. شمشیری کوتاه در دست داشت که با لایه‌ای از فلس‌های ماهی‌مانند پوشیده شده بود. در واقع حتی حداقل برّندگی را نداشت، ولی در عوض خشن به نظر می‌رسید.

«منگ‌هائو، گنجینه‌ای که گرفتم رو می‌بینی؟ این واقعاً یه گنجینه‌ی بزرگه.» شمشیرش را در هوا تکان داد، و منگ‌هائو فقط می‌خواست بپرسد که این شمشیر برای چه چیزی می‌تواند مورداستفاده قرار بگیرد، که فتی دهانش را باز کرد و شروع کرد به سوهان کردن دندان‌هایش با آن. صدای خراشیده شدن دندان‌هایش شنیده می‌شد و منگ‌هائو مطمئن نبود که باید بخندد یا گریه کند.

فتی گفت: «عالیه!» و حتی هیجان‌زده‌تر به نظر می‌رسید. «دندون‌هام همه‌ش درازتر می‌شن و همه‌ش دنبال چیزی می‌گردم که جلوشو بگیرم. اما هر چیزی که پیدا می‌کنم در عرض چند روز می‌شکنه. می‌تونم تا ابد از این گنجینه برای همچنین کاری استفاده کنم!»

منگ‌هائو اطراف فرقه‌ی خارجی را به فتی نشان داد. حتی به او پیشنهاد داد که در غار جاودانه با او بماند، اما فتی نپذیرفت. برای مدتی طولانی با یک هم‌اتاقی زندگی کرده بود و حالا مشتاق بود تا جا پای خودش را در فرقه‌ی بیرونی پیدا کند. مهم نبود که منگ‌هائو چه چیزی می‌گفت، درهرحال او نپذیرفت. وقتی به خانه‌اش رسیدند، کاملاً راضی به نظر می‌رسید.

منگ‌هائو دیگر اصرار نکرد. وقتی ساعاتی از شب گذشت، به غار جاودانه بازگشت و چهارزانو نشست.

زمان گذشت، و به سرعت سه ماه گذشته بود. دو ماه قبل، منگ‌هائو غرفه‌اش را در منطقه‌ی عمومی سطح پایین دوباره بازگشایی کرده بود. شاید به دلیل اتفاقی که با وانگ تنگ‌فی رخ داده بود، هیچ‌کس برایش مشکلی ایجاد نکرد و به زودی تجارتش را دوباره به راه می‌انداخت.

خیلی زود، اقلام جادویی‌اش را به محصولاتش اضافه کرد و تجارتش حتی رونق بیشری گرفت. اما در حال حاضر، بیش از یک نفر در تجارتش حضور داشتند. در کنارش، یک نوجوان چاق هم بود که مدام دندان‌هایش را با شمشیر پرنده‌اش سوهان می‌داد. او حس خوبی به تجارتش داشت و دائماً در منطقه‌ی عمومی برای فروش رفتن اجناس جار می‌زد. و خیلی زود، او نیروی اصلی در تجارت‌شان شد. با همکاری من‌هائو، که نتوانسته بود خودش را وارد این کارها کند، سود زیادی کردند.

یک روز، زمانی که زمستان فرا رسیده بود و دانه‌های برف فضا را پر کرده بودند، منگ‌هائو چهارزانو روی زمین صاف نشسته و مشغول مراقبه بود. ناگهان، فتی فریاد زد و شخصی را با خودش به سمت منگ‌هائو کشاند.

«منگ‌هائو، منگ‌هائو، ببین کی این‌جاست!»

کتاب‌های تصادفی