فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۷: باید به خودم تکیه کنم!

منگ‌هائو شق‌و‌رق آن‌جا ایستاده بود، و به وانگ تنگ‌فی چشم دوخته بود. ناگهان نگاهِ خیره‌ی همه‌ی شاگردانی را که در میدان ایستاده بودند احساس کرد. تهذیب‌گرانی که کنارش ایستاده بودند، دور شدند و یک منطقه‌ی باز در اطراف منگ‌هائو ایجاد کردند.

حس تنهایی قلبش را پر کرد، طوری که گویی دنیا به خودیِ خود می‌خواهد رهایش کند. انگار که آن تک‌گفته‌ی وانگ تنگ‌فی او را تا مرز هستی رانده بود.

هیچ‌کس کلمه‌ای نگفت. شاگردانِ فرقه‌ی خارجی فقط به من‌هائو نگریستند. وانگ تنگ‌فی بیش از حد مشهور بود. سخنانش در قلبِ همه‌شان طنین‌انداز شد.

هیچ‌کس از آن‌چه که در حال رخ دادن بود، شگفت‌زده نشد. خبرهای اتفاقات دیروز انتشار پیدا کرده بود، و بسیاری از مردم از قبل حدس می‌زدند که در این روز چه اتفاق خواهد افتاد.

ارشدان فرقه بر روی سکوی مرتفع بی‌حرکت ماندند، و به منگ‌هائو خیره شدند.

منگ‌ائو گفت: «قوانین فرقه تعیین می‌کنه که هر چیزی که به دست می‌آرید، متعلق به شماست.» کلمات را به سختی می‌توانست ادا کند. می‌دانست که در مقایسه با وانگ تنگ‌فی، صدایش به‌طرز خنده‌داری ضعیف و آرام است، و ممکن بود بابت گفتن این حرف‌ها به او حمله شود. با این‌حال، همچنان صحبت می‌کرد.

می‌دانست اگر بطری کدوی یشم اعلاء را بیرون می‌آورد، آن را به وانگ تنگ‌فی می‌داد و با گریه‌وزاری از او تمنا می‌کرد، وانگ تنگ‌فی نمی‌توانست عذرخواهی‌اش را رد کند. البته نه در مقابل همه‌ی مردم. ممکن بود برخی مجازات‌هایی را تحمیل کند، اما منگ‌هائو را با پایه‌ی تهذیبش ترک می‌کرد.

شاید اگر التماسش می‌کرد و به خاک می‌افتاد، اگر اعتراف می‌کرد که مرتکب اشتباه شده، سرافکندگی‌ را می‌پذیرفت و حتی خودش را حقیر می‌کرد، کاملاً خطر رفع می‌شد.

اما منگ‌هائو هرگز چنین کاری انجام نمی‌داد! احمق و دیوانه خطابش کنید، اما او هرگز چنین نمی‌کرد!

می‌دانست با مصیبت هولناکی روبه‌رو شده است، اما هرگز التماس نمی‌کرد. هرگز تن به حقارت نمی‌داد، هرگز خودش را خفیف و کوچک نمی‌کرد و به پای کسی نمی‌افتاد. هرگز!

این ذات او بود، جوهره‌ی وجودی‌اش. برخی چیزها در دنیا مهم‌تر از مرگ یا زندگی است، و آن ذاتِ گرامی، استوار و شکست‌ناپذیر، همان شأن آدمی‌ است!

به همین دلیل بود که او صحبت کرده بود. با این‌که حریفش وانگ تنگ‌فی بود، مردی به استواری کوه. با این‌که با مصیبت هولناکی روبه‌رو شده بود. با این‌که همه‌ی دنیا علیه‌ش بودند. با این‌که تنها بود، بدون وجود کسی که بتواند به او تکیه کند. با وجود همه‌ی این‌ها... او هنوز شأن خودش را حفظ کرده بود. سرش را بالا گرفت و صحبت کرد.

این منگ‌هائو بود!

به نظر می‌رسید که سخنانش تمام انرژی بدنش را به جنب‌وجوش وا می‌دارد. مرگ؟ مرگ دیگر چه بود؟ پس چه می‌شود اگر حتی هفده‌سالگی‌ام را هم نبینم! می‌توانی تحقیرم کنی، می‌توانی تهذیبم را فلج کنی. اما هرگز نمی‌توانی مرا وادار به تسلیم کنی! هرگز نمی‌توانی روحم را در هم بشکنی!

صدایش در سکوتی واضح و هویدا و در عین‌حال سرشار از حسِ تنهایی، طنین‌انداز شده بود. همان‌طور که صحبت می‌کرد، تلخیِ حرف‌هایش آشکار بود، اما شاید فقط خود منگ‌هائو متوجه‌ش می‌شد.

دستانش مشت شده بودند. هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست حسش کند، اما سخنان وانگ تنگ‌فی حاکی از حمله‌ای نامرئی بود که سعی داشت منگ‌هائو را وادار به در هم شکستن کند.

بدنش گویی در شرفِ متلاشی شدن بود، استخوان‌هایش در حال خرد شدن بودند. فشار زیادی را احساس می‌کرد که می‌خواست او را وادار به زانو زدن کند. بدنش می‌لرزید، اما دندان‌هایش را به هم فشرد و با نادیده گرفتن درد استخوان‌هایش، همان‌جا ایستاد.

وانگ تنگ‌فی با لبخندی دوستانه گفت: «اون گنج مال منه. و برای همین، متعلق به هر کسیه که من بخوام بهش بدم. من به تو ندادمش، پس حق نداری که بگیریش.» سخنانش دوستانه به نظر می‌رسید، اما آشکارا در نظر همه مملوء از تهدید بود. با لبخند جلو رفت، دستش را بالا برد و انگشتش را به سمت منگ‌هائو تکان داد.

بادهایی در مسیرهای دَوَرانی در میدان می‌وزیدند و دنباله‌ی ردای شاگردان را به اهتزاز در می‌آوردند. منگ‌هائو هنوز ایستاده بود، گویی هوای میدان به خودِ مرگ تبدیل شده و او را در بندِ خودش نگه داشته بود. نمی‌توانست حتی یک عضله‌اش را حرکت دهد. ناگهان، یک آویزِ یشمِ صورتی از لباسش بیرون زد و جلویش معلق ماند. یک سپر صورتی‌‌ ظاهر شد و منگ‌هائو را با محافظتِ تمام در بر گرفت.

وانگ تنگ‌فی مثل همیشه خون‌گرم به نظر می‌رسید. رفتارش کاملاً سهل‌انگارانه به نظر می‌رسید و در حالی که قدم دوم را بر می‌داشت، انگشتش برای بار دوم تکان خورد.

با توقفِ دومین حرکتِ انگشتش، صدای انفجاری طنین‌انداز شد. سپر پیچ‌وتاب خورد، سه‌بار سوسو زد و سپس در یک انفجارِ کرکننده، در هم شکست. آویزِ یشم جلوی لباسش، هدیه‌ای که خواهر ارشد شو به او داده بود، تکه‌تکه شد. خون از دهان منگ‌هائو سرازیر شد، و فشار رویش افزایش یافت. بدون تزتزل، دندان‌هایش را به هم فشرد. آن‌جا ایستاده بود، می‌لرزید و قصد نداشت تسلیم شود.

نگاهی بی‌اندازه تاریک چشمانش را پر کرد، و مشت‌هایش را محکم‌تر گره کرد. ناخن‌هایش در گوشتِ کف دستش فرو رفته بودند.

وانگ تنگ‌فی با قدم مهربان همیشگی‌اش، قدم سومی رو به جلو برداشت، و مستقیم در مقابل منگ‌هائو ایستاد. برای بار سوم انگشتش را تکان داد و نیرویی مانند یک دستِ نامرئیِ غول‌پیکر، لباس‌های منگ‌هائو را در تنش درید و بطری کدوی یشم را که دور گردنش آویزان بود، آشکار کرد. دست نامرئی بطریِ کدو را ربود، از منگ‌هائو دورش کرد و در دست وانگ تنگ‌فی گذاشت.

رنگ از چهره‌ی منگ‌هائو پرید، با سرفه‌ای خون از دهانش بیرون زد. بدنش می‌لرزید، اما نمی‌توانست حرکت کند. خون جلوی چشمانش را گرفت و دستانش محکم مشت شدند. دردی ناشی از فرو رفتن ناخن‌هایش در عمقِ گوشت را احساس می‌کرد. خون از میان انگشتانش شروع به چکیدن روی زمین کرد.

«پایه‌ی تهذیبت رو فلج کن. یک دست و یک پا رو قطع کن. فرقه رو ترک کن.» وانگ تنگ‌فی به لبخند زدن ادامه داد، صدای گرمش در سراسر میدان طنین‌انداز شد. برای چهارمین بار، انگشتش را دراز و به سمت سینه‌ی منگ‌هائو اشاره کرد.

منگ‌هائو به وانگ‌ تنگ‌فی نگاه کرد. در تمام این مدت، فقط یک بار صحبت کرده بود، و هرگز زبانش را برای گفتن جمله‌ی دوم نگشوده بود. نه فریاد زد و نه غرید، بلکه ساکت ماند. رگ‌های خونی بیشتری در چشمانش پدیدار شدند و مشت‌هایش را محکم‌تر گره کرد. به خاطر قدرتی که وارد می‌کرد، ناخن‌هایش شکستند و در گوشتش جا ماندند. بارانی از خون از دستش می‌چکید.

همه‌جا ساکت شد و مردمی که نگاه می‌کردند، چهره‌شان سرشار از تمسخر بود. به نظر می‌رسید که تمسخرِ آن‌ها او را از دنیا دور می‌کرد، او را دور می‌کرد تا این‌که در جایی به دور از همه‌چیز می‌رسید.

و با این حال او هنوز تسلیم نشده بود! ذره‌ای درد جسمی برایش اهمیت نداشت.

درست زمانی که انگشت وانگ تنگ‌فی دوباره می‌خواست بیفتد، صدایی از یک قله‌ی کوه در دوردست بلند شد و نیرویی بزرگ‌منش در کنار منگ‌هائو ظاهر شد و راهِ آن انگشتِ فلج‌کننده را سد کرد.

صدای انفجار بلند شد. وانگ تنگ‌فی آستین گشادش را تکان داد و نگاهی به کنارش انداخت. یک پیرمرد آن‌جا ایستاده بود که ردای طوسیِ بلندی به تن داشت. روی صورتش چند لکه‌ی قهوه‌ای به چشم می‌خورد و با این‌که قدبلند بود، چندان قوی به نظر نمی‌رسید. او همان شخصی بود که منگ‌هائو را در دو موقعیت قبلی تحسین کرده بود.

پیرمرد گفت: «گنج رو پس گرفتی. پس بذار قضیه همین‌جا تموم شه.» و با اخم به منگ‌هائو که ساکت ایستاده بود و خون از مشت‌هایش می‌چکید، نگریست. بعد آهی کشید و سپس به وانگ تنگ‌فی نگاه کرد.

«از اون‌جایی که ارشد بزرگ اویانگ شفاعت می‌کنه، کوچک‌تر تسلیم خواهد شد.» وانگ تنگ‌فی لبخند زد، بی‌تفاوت به نظر می‌رسید. در تمام مدت، او فقط دوبار با منگ‌هائو صحبت کرده بود. نور خورشید بر او می‌تابید و اندام برازنده، موهای بلند و رفتار بی‌نقصش را منور کرد. تا آن‌جایی که به او مربوط می‌شد، منگ‌هائو حتی در سطح یک حشره هم نبود. از آن لحظه به بعد، منگ‌هائو را از ذهنش دور کرده بود.

منگ‌هائو، غرق در خون، مانند حشره‌ای بود که در برابر فیلی ایستاده باشد؛ فیلی که می‌توانست با یک قدم او را لِه کند.

برای وانگ تنگ‌فی، چیزهایی که اتفاق افتاده بودند، هیچ‌ بودند. این‌طور نبود که احساس کند نسبت به منگ‌هائو تحقیر شده است. صرفاً کوچک‌ترین اهمیتی به او نمی‌داد. با لبخند به میان جمعیت رفت و با بی‌تفاوتی گپ‌وگفت می‌کرد، انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است. او شروع کرد به دادن توصیه‌هایی به شاگردانِ سطوح پایین‌تر، که از خوش‌رویی‌اش ناشی می‌شد.

به نظر می‌رسید که همه‌ی شاگردان زن نسبت به او وسواس خاصی دارند. سایر تهذیب‌گران با نهایت احترام به او می‌نگریستند. همه منگ‌هائو را نادیده گرفتند، گویی وجودش را فراموش کرده بودند.

منگ‌هائو مانند نقطه‌ی مقابل وانگ تنگ‌فی بود. آغشته به خون، لباس‌های تکه‌تکه‌شده‌اش. چهره‌ای واقعاً متأسف به خود گرفت.

منگ‌هائو می‌توانست احساس کند که وانگ تنگ‌فی در موردش چه فکری می‌کند. تحقیر نبود، بلکه بی‌اعتنایی بود. با رفتن وانگ تنگ‌فی، منگ‌هائو کمی احساس آرامش کرد، گرچه بدنش به قدری دردمند بود که به نظر می‌رسید ممکن است از هم فرو بپاشد. دندان‌هایش را به هم فشرد و با دستانش به ارشد بزرگ اویانگ تعظیم کرد.

بدون هیچ حرف دیگری، منگ‌هائو یک قلپ دیگر خون به بیرون سرفه کرد، فکش را به هم فشرد و به آرامی از آن‌جا رفت. پاهایش انگار در هر لحظه فرو می‌پاشیدند. خیسِ عرق شده بود و با هر قدمش دردی جانگداز او را در بر می‌گرفت. او که حالا شبیه سگی شلاق‌خورده به نظر می‌رسید، به آرامی در دوردست‌ها ناپدید شد.

همان‌طور که راه می‌رفت، به نظر می‌رسید که ارشد بزرگ اویانگ می‌خواست چیزی بگوید، اما تصمیم گرفت چیزی نگوید و به سادگی رفتنش را تماشا کرد.

منگ‌هائو به غار جاودانه بازگشت، و به محض بسته شدن در اصلی، بی‌هوش روی زمین افتاد. وانگ تنگ‌فی قبلاً در اوجِ سطح ششم بود. هیچ راهی برای مقایسه‌ی منگ‌هائو با او وجود نداشت. با امتناع از تسلیم شدن و زانو زدن، آسیب‌های داخلی زیادی نیز دیده بود.

دو روز کامل در کما بود و پس از آن، بالاخره چشمانش را باز کرد و از درد به هم پیچید. حرکت کردن برایش دشوار بود، سعی کرد که بنشیند. هنگامی که با دستانش زمین را لمس کرد، به طرز دردناکی می‌سوختند، گویی پوست‌شان جدا شده بود. نفس‌نفس‌زنان، به آرامی در وسط غار جاودانه نشست.

بعد از مدتی به دستانش نگاه کرد. ده ناخن شکسته از پوستِ کف دستش بیرون زده بود. بعد از دو روز کما، دلمه‌های خون روی ناخن‌هایش ایجاد شده بودند. اما حالا که تلاش کرده بود تا بنشیند، دلمه‌ها شکافتند و حالا خون از آن‌ها بیرون می‌رفت.

منگ‌هائو بدون هیچ حالتی روی صورتش، به دستانش نگاه کرد. بعد از مدتی، شروع به یکی یکی کندن ناخن‌های شکسته‌اش از پوستش کرد. خون از دستان لت‌وپارشده‌اش سرازیر شد و روی زمین چکید و غار را پر از رایحه‌ی خونِ لخته ‌شده کرد.

در تمام مدت، حالت چهره‌ی منگ‌هائو تغییری نکرد. انگار این دست‌ها مال او نبود. بی‌رحمیِ خاصی در وجودش بود که اکنون به وضوح قابل‌ مشاهده بود.

به ده ناخن خون‌آلود نگاه کرد. بعد جمع‌شان کرد و کنار تختِ سنگی اتاق گذاشت. قصد داشت هر روز به آن‌ها نگاه کند تا یادآور تحقیرهایی باشند که متحمل‌ شده بود.

روزی می‌رسید که دو برابرِ آن حقارت را جبران می‌کرد!

خیلی وقت بود که حرفی نزده بود، اما حالا دهانش را گشود: «به خودم تکیه می‌کنم!» این صدای خشن تقریباً شبیه صدای خودش نبود.

کتاب‌های تصادفی