قدیس؟ پس با خواهرم کار دارین!
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اگه دنبال يه قديس میگردی، قطعا خواهرمه. لطفا همین الان ببرش.
وقتی به خانه میروم، اولین کاری که میکنم این است که هر در، کشو و سطلی که در اتاقم هست را باز کنم. جعبه زیر تخت، کمد، آینه... خب، نه آن. و من یکی یکی آنها را بررسی میکنم.
موهای مات خرماییام که پشت سرم بسته شده بود شل شده و چشمان زمردی رنگ پرافتخارم اکنون ابری به نظر میرسند. همهاش بهخاطر اين است که... نه، گفتن اين حرفها هيچ فايدهای ندارد.
«امیدوارم امروز چیزی گم نشده باشه.»
اتاقم آنقدر کوچک است که فقط با پنج قدم معمولی میتونم به دیوارها برسم. فقط یک قفسه وجود دارد و جستوجویم بهسرعت تمام میشود. اما وقتی کشوی ميزم را باز کردم، نفسم را در سینه حبس کردم. چیزی گم شده بود.
در کنار میزم، روح پدر مرحومم، که خیلی شبیه من بود، بازوهایش را در هم قلاب کرده بود و نگران به نظر میرسید. بله، يک روح اما من به دیدن چنین چیزهایی عادت کردهام و این مشکلی نیست.
«سونیا! ميدونی پول روی ميزم کجا رفته؟»
من از پلههای باریک و شیب دار پایین دویدم، و خواهر دوقلویم، سونیا، که پشت میز غذاخوری آشپزخانه چای مینوشید، در پاسخ صدای «همم» مانند مبهمی از خود در آورد.
او موهای طلایی خود را پشت گوشش شانه زده بود و دهانش را باز کرد، چشمان آبی رنگش را که شبیه شیشههای رنگارنگ کلیسا بود، باریک کرد.
«امروز کشیش داره به کليسا مياد، پس...»
«نگو که اهداش کردی؟ بهت گفتم داريم برای چکمههای جديد نگهش میداريم، نگفتم؟»
من کفشهایی پوشیدهام که آنقدر فرسودهاند که ممکن است در هر زمانی بشکنند، و سه ماهی است که سطح زیرین آنها دارد در میاید. فکر کردم بالاخره ميتوانم بهزودی يک کفش جديد بخرم ولی سونيا آن را به کليسا داد.
«اما اون پول خيلی از مردم رو نجات ميده، ميدونی؟»
«پس این واقعیت رو نادیده میگیری که خواهرت و کفش ساز که باید اونا رو به قیمت ارزون تعمیر کنه، به این پول نیاز دارن؟»
«بچههایی هستن که حتی کفشی برای خراب کردن ندارن! هی، فراموشش کن، گشنمه. امروز، من بهعنوان يه داوطلب توی کليسا يه کم علف هرز کندم...»
آهم را بلعیدم و نانی را که از نانوایی که در آن کار میکنم گرفتم، روی میز گذاشتم.
خواهرم سونیا نه تنها از نظر ظاهری زیبا است، بلکه از نظر قلبی نیز زیباست. او هر روز خود را وقف داوطلب شدن میکند و به هر کسی که در دردسر باشد کمک میرساند... و این دلیلی است که چرا همه میگویند سونیا باید "قدیس" باشد.
اما مشکل این است که بار کمک او، بر دوش من، یعنی خواهر بزرگترش میافتد. نه دنيا و نه خودش اين موضوع را درک نميکنند.
«اوه، سوپی که ديروز درست کردم چی؟»
«اونو هم به کليسا بردم.»
«چی! پس امروز فقط نون داریم؟»
«اینم بهخاطر دنیا و مردمه. فردا میتونم نون باقی مونده رو ببرم؟»
«حتی اگه بگم نه هم میبریش.»
در واقع، وقتی بیرون میروم، اغلب افرادی که میگویند خواهرم به آنها کمک کرده از من تشکر میکنند. نمیتوانم به او بگم که از انجام این کارهای خوب دست بکشد ولی نمیتوانم ناامیدیام را نیز بروز دهم.
در چنین روز بارانی و دنیوی اما نه چندان دنیویای، مردی ناآشنا به فضای کافهی نانوایی که من در آن کار میکنم آمد.
نانوایی از پایتخت دور نیست، اما در مرکز رفت و آمدهها هم نیست، بنابراین افراد خارجی به ندرت میآمدند. به هر حال غریبهها از بقیه متمایز بودند، اما علاوه بر این، او آنقدر جذاب است که توجه زیادی را به خود جلب میکند.
زنانی هستند که از بیرون به داخل نگاه میکنند و خانم نانوا در میان کار زمزمه میکند: «اون مرد خوش تیپه!» از نظر من شوهر او که به عضلاتش افتخار میکند هم خوب بود.
... بهراستی، پوست رنگ پریدهی غریبه و موهای نقرهای آمیخته شده با رنگ آبیاش، درخشان هستند و عضلاتش از روی لباسهایش قابل مشاهده است. او شبیه مجسمهی یک قدیس در کلیسا است و واقعی به نظر نمیرسد. وقتی از پنجره به بیرون خیره میشود، نگاهش هم جذاب است.
«متاسفم که منتظرت گذاشتم. قهوه و کروسان، درسته؟»
وقتی من سفارش را آوردم، او چشمانش را از پنجره برداشت و به بالا نگاه کرد. چشمان ارغوانی رنگش به آرامی باریک شد و لبهای خوش فرمش حرکت کرد تا بگوید: «ممنونم.» بعد به بيرون پنجره اشاره کرد.
«ببین، بارون قطع شده و یه رنگین کمون اونجاست.»
«آه، حق با توعه! من بهخاطر گِل و لای افسرده بودم اما اگه چنین پاداشی وجود داشته باشه، پس بارون خیلیم بد نیست.»
خنديد و جرعهای قهوه نوشید، من از حرکات ظریفش شگفت زده شدم. حالا نمیتوانم به خانم بخندم.
«تو از اهالی این شهری؟ در مورد شایعهی قدیس چی میدونی؟»
«آه، شما اينجایی که قدیس رو ببينی؟»
شایعه سونیا در خارج از شهر پخش شده است و گاهی اوقات مردم برای جستجوی قدیس میآمدند. نمیدانم که میخواهند با او بهعنوان یک ستایشگر ملاقات کنند یا از روی کنجکاوی يا برای نجات.
شايد نگاه کاوشگرانهی من را حس کرده بود، پشتش را صاف کرد و کاغذی را که از جیبش بیرون آورده بود باز کرد و زمزمه کرد:
«میدونی که اگه واقعی باشه، کشور ازش محافظت میکنه، درسته؟»
«اوه، که اینطور...»
من نمیتوانستم ببینم چه چیزی نوشته شده بود، اما یک نشان سلطنتی روی کاغذی که در دست داشت به چشم میخورد.
حتما آمده بود تا سونيا را بردارد، او مثل فردی معمولی لباس پوشيده ولی لباساش دوخت خوبی داشت، شاید نمیخواست وضعیت خود را پنهان کند، اما از طرفی هم نمیخواست بیش از حد توجهات به او جلب شوند.
میگویند که قدیس کشور ما میتواند با ارواح صحبت کند. او میتواند رویدادهای بزرگی مانند بلایای طبیعی را پیشبینی کند، یا از ارواح بخواهد قدرت خود را به کار گیرند. به کار گیری آن قدرت چیزی شبیه دعا کردن برای باران است. اما در عوض، باید دعایش را به درخت مقدس بزرگ در پایتخت تقدیم کند.
کشور بدون قدیس نابود نخواهد شد، اما او قطعا حامی قلب مردم است.
«یه قدیس جدید جایی سمت شمال شرقی کشورمون متولد شد، یعنی این شهر، کوههای یائل در شمال و بندر زهان در شرق. اين افشاگری هفده سال پيش بود، قدرت قدیس فعلی به تدریج در حال تضعیفه و حفاظت از قدیس بعدی فوری و ضروریه. اگه چيزی میدونی، اطلاعات میخوام.»
«من مطمئنم، احتمالاً، نه، قطعاً، توی کلیساست. قدیسی که همه مورد خطاب قرارش میدن! لطفا ازش خوب مراقبت کن!»
سرم را بهشدت خم کردم و او با تعجب نگاهم کرد. اما بهزودی لبخندش مثل خورشیدی که از ابرها بیرون میآمد، گسترده شد.
«متوجهام. بعدش میرم اونجا ممنون.»
نوع حرف زدنش جو طبيعی از برتری داشت. همانطور که انتظار میرفت، او فقط برای مأموریت محافظت از قدیس مناسب است... او حتماً کسی را با موقعیت مناسب فرستاده بود تا به قدیس بیاحترامی نکند. و حالت چهرهاش، که نمیداند چگونه به کسی شک کند، درست مثل یک قدیس است. آیا ممکن است او تناسخ یک قدیس باشد؟
من به او تعظیم کردم و از فضای کافه به پیشخوان برگشتم.
احساس کردم گونههایم آرام شده بود و فکر کردم خواهرم بهعنوان يک قدیس به پايتخت میرود در نهایت، میتوانم با روال روزانهی چک کردن وسایل گمشده، پوشیدن لباسهای قدیمی که درست کردم و خوردن نانی که قرار بود دور ریخته شود، خداحافظی کنم!
و مهمتر از همه، اگر کشور از او محافظت میکرد، دیگر مجبور نیستم برای محافظت از او زندگی کنم. به هر حال، اون کار نمیکند و هر روز کار داوطلبانه میکند…
در حالی که ترتیب نان را میدادم آهنگی زمزمه کردم و به پيرمرد بداخلاق لبخند زدم. من آن مرد خوش تيپ را ديدم که به نظر میرسيد مشغول رفتن به کليسا بود. امروز، نه تنها نان دور ریخته شده، بلکه برخی از نانهای فانتزی را با تخفیف کارمندی خریداری خواهم کرد!
غروب نزدیک میشد و من شیفتم را با مدیر عضلانی نانوایی عوض کردم. مدیر، از غروب تا نیمه شب، خمیر نان روز بعد را درست میکند. خانم صبح زود آن را میپزد و مغازه را مدیریت میکند. تنها روز مرخصی که داریم هفتهای یک بار است.
من دو تا نان با خمیر دانمارکی و مقدار زیادی مربای توت خریدم و همچنین مثل همیشه نان دور ریخته را گرفتم و از در عقب بیرون رفتم.
داشتم به این فکر میکردم که پیش کفاش توقف کنم و ازش بخواهم قبل از اينکه به خانه برود چکمههایم را درست کند…
بهمحض اینکه در را باز کردم، صدای خش خش به گوش رسید و قدمهای کوچکی فرار کرد. بدون اينکه چک کنم فهميدم که يک يتيم دارد نان دور انداخته شده را میدزدد. مالکان مغازه چیزی نگفتند، پس من معمولا آن را نادیده میگرفتم، اما امروز متفاوت بود.
چون، وقتی مجرم فرار کرد، صدای برخورد وحشتناکی از آن جهت بلند شد. من دویدم و دیدم که پسرک از نردبان لغزید و بهشدت زمین افتاده بود. تمام نانها دور و ورش درون گودال ریخته شده بودند.
«اوه عزیزم. نونا همه گل آلود شدن. تو هم همینطور، میتونی بلند بشی؟»
فکر کنم حدود هفت يا هشت سالش بود. من دستم را به سویش دراز کردم. او با گونههای پف کرده و دهان بسته رو گرداند و به تنهایی بلند شد. به نظر میرسيد که میخواست بلوف بزند، چون فکر میکرد که سرزنش خواهد شد اما او به من نگاه کرد و زمزمهوار تشکر کرد.
«ممنون...»
«امروز از طرف قدیس نون نگرفتی؟»
پسرک با صدای کوچکی انکار کرد و به پایین نگاه کرد.
«اون قدیس نیست. اون با ما بچهها خوب رفتار نمیکنه، فقط ما رو مجبور به کار میکنه. اما همه بزرگسالا طرف قدیسان، درسته؟»
«اینطوریه؟ شاید یه سوءتفاهم وجود داشته باشه.»
آیا موقع کار داوطلبانه اتفاقی افتاد؟ اما منظورش را درک نمیکنم که بچهها را مجبور به کار کردن میکند، شايد قصد سونيا اشتباه برداشت شده بود؟
اما پسرک صورتش را بالا آورد و طوری ابروهایش را درهم کشید که انگار جلوی اشکهایش را میگرفت.
«میبینی، بزرگسالا حرفمو باور نمیکنن!»
«اوه، متوجهم، آه، درسته. متاسفم، تقصير من بود.»
از اینکه بچه را به گریه انداختم احساس گناه کردم، يا بهتر است بگویم، تقريبا به گريه انداختم. نان گل آلود را تمیز کردم و او را به محل آب بردم.
اینجاست که خانمهای محله برای استفاده از آب جمع میشوند. من لباسهایم را در روزهای مرخصی به آنجا میآورم و با دقت آنها را میشویم، اما در این زمان از شب هیچکس آنجا نیست، حتی افرادی که سبزیجات را میشویند.
«بيا پسر، لباسهاتو در بيار.»
«اسمم ساشاست.»
دور ساشا که حالا فقط لباس زیر به تن داشت، شال پیچیدم و صابونی که خانم جا گذاشته بود قرض گرفتم و لباسهایش را شستم. ساشا در لبه آب نشسته بود و خیره به دور دست دهانش را باز کرد:
«قدیس مجبورمون میکنه برای نون و سوپ کار کنیم و پولش رو برای خودش میگیره.»
«منظورت چیه؟»
«علفهای هرز، تمیز کردن و چیزای دیگه، ما به مردم شهر کمک میکنيم. وقتی غذا نداريم بهمون سکه ميدن ولی قدیس پول بيشتری میگيره.»
«کشیش اینو میدونه؟»
ساشا با شدت سرش را تکان داد.
«بیشتر پولایی که قدیس به دست میاورد به کلیسا اهدا میشن، پس کشیش چیزی نمیگه، و کسایی که بهش پول میدن فقط برای خوب بودنش اونو ستایش میکنن.»
من ترفند را درک کردم.
نانی که به خانه آوردم به کلیسا اهدا نشد، بلکه بهعنوان پاداش به یتیمان داده شد. کاری که بهعنوان کار داوطلبانه به من گزارش داد، همه خدماتی بود که شامل پول میشد. اما بیشتر هزینهها به کلیسا اهدا شد، بنابراین مردم شهر خوشحال بودند و شکایت نکردند…
من به لباسهایش نیز مشکوک بودم. گفت که آنها را از لباسهای قديمی که به کليسا آورده شد، گرفته بود، اما احتمالش کم بود.
این اصلا قدیس نیست. حداقل باید به بچهها حقوق عادلانهای بدهد.
ساشا با نگرانی به چهرهی ساکت من نگاه کرد.
«چقدر طول میکشه تا خشک بشه؟ باید زود برگردم، خواهرم منتظره.»
«هممم، کنجکاوم. بايد از روح باد بخوايم که سريع خشکش کنه؟»
یک نخ برای آویزان کردن لباس نزديک آب بود که میتوانستيم لباسهای شسته شده را موقتا آويزان کنيم، پس لباسهایش را آنجا پهن کردم. ما کنار هم ایستادیم و دستهایمان را به هم چفت کردیم و برای باد دعا کردیم.
نسیم گرمی میوزید. روح مادرم را دیدم که لبخند میزد و لباسهای ساشا را تکان میداد. نمیدانم روح هست یا نه ولی از بچگی میتوانستم مردهها را ببینم.
بعد از مرگ پدر و مادرم، وقتی گفتم که میتوانم چهرههای آنها را ببینم، سونیا بهشدت گریه کرد و گفت: «این عادلانه نیست!» بنابراین من صحبت کردن در مورد این منظره را متوقف کردم. حالا که بهش فکر میکردم، شايد از همان موقع بود که اون به کارهای خوب وسواس پيدا کرد.
وقتی محیط به آرامی تاریک میشد و من بهسختی میتوانستم اطرافم را ببینم، روح مادرم دستش را تکان داد و ناپدید شد. لباسهای ساشا کاملا خشک بود.
«به نظر میاد تموم شده. باد قوی بود، پس سریع خشک شد. الان تاريکه، بايد ببرمت؟»
«ممنونم!»
ما دست هم را گرفتيم و بهسمت خانهاش رفتيم؛ محلهی فقيرنشین.
«میدونی، من یکم با قدیس آشنام. بهش میگم لطفا با بچهها مهربون باش، باشه؟»
«هممم... آه، خوبه. يه کم خطرناکه که بيشتر از اين بیای.»
«هههه، مشکلی نیست. خب، حالا میتونی بری، اينو با خواهرت بخور.»
«وای، خوشمزه به نظر میرسه! خیلی ممنون. دیگه به قدیس قلابی اهمیتی نمیدم ما فقط باید تحملش کنیم، اگه بقیه بزرگترا بهت عجیب نگاه کنن بد میشه. خب، ممنون بابت امروز!»
من نان دانمارکی توت را به او دادم و در نزدیکی محله فقیرنشین با او خداحافظی کردم. ساشا در پایان با لبخند دستش را تکان داد، بنابراین میخواستم فکر کنم که گناه باور نکردن کلماتش را جبران کردهام. نان توت... خب، کمی حیف بود، اما نمیشد کاری کرد، برای جبران کردن بود.
خب. فکر کنم سوءتفاهم يا اشتباهی پیش آمده بود، ولی وقتی برگشتم خانه با سونيا حرف میزنم. نمیتوانم اجازه دهم بچهها بگویند باید تحملش کنن و کاری نکنند.
اما اگر او به پایتخت برود چه؟ کنجکاوم که باید نگران اين باشم یا نه.
وقتی برگشتم تا از همان راهی که آمدم برگردم، احساس کردم کسی از پشت ساختمان به من نگاه میکرد. نزدیک محلهی فقیرنشین بودم و بیاختیار نفسم را در سینه حبس کردم. اما آن فرد بدون پنهان شدن بیرون آمد.
«ببخشید اگه ترسوندمت. وقتی این دور و ور قدم میزدم، ديدمت.»
همان مرد خوش تیپی بود که صبح امروز در نانوایی صبحانه خورد و به دنبال قدیس میگشت. من با آرامش به او سلام کردم و او با نگاهی شرمسارانه به من نزدیک شد.
«خونهات این نزدیکیه؟»
«نه، نه، توی جهت مخالف اینجاست.»
«پس بذار ببرمت. حتی من که منطقه رو نمیشناسم میتونم بگم اینجا جایی نیست که یه زن به تنهایی توش راه بره.»
«آم، پس تا کلیسا.»
«اه. محتاط بودن چیز خوبیه.»
به لطف نور پنجرههای خانههای اطراف، فانوسهایی که از سقف هر خانه آویزان شده بودند، و نور مهتاب، میتوانستم بدون هیچ مشکلی راه بروم. اما فکر کنم در محلههای فقيرنشین اینطور نبود و نصيحت ساشا درست بود.
خانهی من در یک منطقه مسکونی بسیار معمولی بود، نه ثروتمند و نه فقیر. البته، در این شهر، این است. به لطف زمین و خانهای که برای نسلها به ارث برده شده بود، بعد از مرگ والدینمان من و خواهرم توانستیم زنده بمانیم. کنجکاوم که اگر آن خونه را نداشتيم چه بلايی سر ما ميومد.
مردی که آهسته کنار من راه میرفت، با سرعتم مطابقت داشت... حتی اسمش را هم نپرسیدم. طوری دهنش را باز کرد انگار چیزی يادش آمده بود.
«قدیس توی کلیسا بود و همونطور که گفتی، همه گفتن که سونیا قدیس بود.»
«درسته. اونو به پایتخت میبری؟»
«اول بايد ببرمش به پايتخت و بعدش تاييد کنم که اون يه قديس هست يا نه.»
«چطور میفهمی قدیسه؟ با پیشگویی یا همچین چیزی؟»
«نه، نه، دعا کردن به درخت مقدس بزرگ برای قدیس مثل تمرینه. ظاهراً بدون اینکه کاری کنه نمیتونه چیزی مثل پیشگویی رو انجام بده...»
ما نور کلیسا را در روبرویمان دیدیم. دست از راه رفتن برداشتیم، چون دیگر چیزی نداشتیم که درموردش حرف بزنیم.
«پس، چطور؟»
«بعد از يکم تمرین، اون آتش فانوس رو بزرگتر يا کوچيکتر ميکنه؟ از جزئیاتش خبر ندارم.»
«هاها. میدونی، ممکنه شانسی باشه. جای تعجب نیست که پیدا کردن یه قدیس سخته.»
اون لبخند زد و برایم سر تکان داد. من سعی کردم به خانه بروم اما به دلایلی، او مرا دنبال کرد.
«ام...؟»
«اوه، من امشب به خونه قدیس دعوت شدم.»
او يک بستهی کاغذی را که در دست راستش بود، جلوی صورتش نگه داشت. نوک بطری از دهان بسته بیرون میآمد. به عبارت دیگر، الکل.
«چی؟ چی گفتی؟»
«ها؟ نه، قدیس منو برای شام دعوت کرد اگه خونهات نزديکه، بيا با هم بريم.»
«چی گفتی...»
اون سونيا! چطور جرات میکرد به تنهایی تصميم بگيرد؟
علاوه بر این، او به ندرت خودش غذا را آماده میکرد. و هیچ غذایی برای سرو کردن به کسی که آشکارا فرد عادی نیست وجود ندارد. ما فقط امشب نانهای معمولی داريم.
«من چيزی گفتم که ناراحتت کرد؟»
«نه، تو هیچ کاری نکردی.»
ما دوباره شروع به راه رفتن کردیم، و زود به خانهمان رسیدیم، تا حدی به این دلیل که من خیلی عصبانی بودم و سریع راه میرفتم. مرد خوش تیپ که قرار بود مرا برساند، یا بهتر است بگویم، میخواست مرا برساند، با سردرگمی به خانه و من نگاه کرد.
«شنیدم این خونهی قدیسه.»
«بله، هست. خونهی قدیس سونيا و خونهی من هم هست، سونیا خواهرمه.»
اون میخواست چيزی بگوید، اما آن کلمات هيچوقت بیرون نیامدند. سونيا با ضربهی بلندی در را باز کرد.
«خوش اومدی-اوه، خواهر، تو هم برگشتی. انتظار نداشتم که با هم بياین.»
«آه، بله. نميدونستم اون خواهرته.»
بیش از هر چیز، من در مورد بو کنجکاو بودم. بهمحض اینکه در را باز کردم، رایحهای که باعث گرسنگی میشد به استقبالم آمد و با عجله وارد خانه شدم.
بسیاری از ظروف بر روی میز کوچک آشپزخانه - اتاق ناهار خوری وجود داشت. از طرفی دیگر، هیچ نشانهای نبود که آشپزخانه استفاده شده بود.
«چطور اين غذا رو گرفتی...؟ اوه، ممکنه!»
من از پلههای باریک و شیب دار بهسمت اتاقم دویدم و یک جعبه را از زیر تخت بیرون کشیدم و بازش کردم. اینجاست که هزینههای زندگیام را تا روز پرداخت بعدی نگه میدارم…
«رفته! میدونستم!»
من به فکر آماده کردن یک کلید بودم تا سونیا نتواند آن را بدزدد، اما نمیتوانستم کلید را بخرم و آن را تا زمانی که این اتفاق افتاد به تعویق انداختم. بار اول نبود ولی دفعه قبل خیلی به او هشدار دادم و باور کردم دیگر به هزینههای زندگی دست نمیزند!
من با گیجی سر جایم نشستم، بدون انرژی برای عصبانی شدن، و سونیا با صدای غژغژ چوب زیر پاهایش، به طبقهی بالا آمد.
«خواهر؟ بیا غذا بخوریم؟»
«میدونی این هزینههای زندگیـه، مگه نه؟»
«اما، اما، این برای منه که به پایتخت برم، درسته؟»
باسنم که به زمين چسبيده بود سرد بود اما گردن و گونههایم خيلی داغ بود. من لرزیدم نه به این دلیل که سردم بود، بلکه به این دلیل که نمیتوانستم احساساتی را که در معدهام پیچ میخورد، تخلیه کنم.
وقتی دقیقتر نگاه کردم، دیدم که لباسهای سونیا کاملا جدید بود و بدیهی بود که هزینههای زندگی فقط برای غذا صرف نشده بود. چکمههایم هنوز پاره بود و پول تعميرشان را از دست دادم، چه برسد به خريد چکمههای جديد.
نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم هستهی بدنم به یکباره خنک میشد.
«درسته. خب بیا شام بخوریم.»
بلند شدم و با سونیا پایین رفتم.
اسم آن مرد خوش تيپ «سِلِستان» بود، خودش اینطور گفت. ما دوباره خودمان را معرفی کرديم، نوشیدنی که با خودش آورده بود را باز کرديم و اجتماع خانوادگی شروع شد.
بیشتر گفتوگو دربارهی سونیا بود که درمورد قدیس سوال میپرسید و سلستان بهطور مبهم توضیح میداد.
سونیا با چشمان آبی درخشان پرسید: «این درسته که قدیس اغلب با شاهزاده ازدواج میکنه؟»
من شنیدم که قدیس فعلی با دوست دوران کودکیاش ازدواج کرد، زیرا زمانی که از او محافظت میشد، هیچ فرد سلطنتی مجردی همسنش وجود نداشت.
سلستان به پهنای صورتش لبخند زد و سرش را تکان داد.
«شاهزادهها هر دو نامزد شدن. اساسا، این موضوع تغییر نمیکنه.»
«واقعا؟»
لب و لوچهی سونيا آویزان شد. از اینکه او، یک فرد عادی، فکر میکرد که میتواند ملکه شود، شوکه شدم. حتی اگر میتوانست با اشراف ملاقات کند، بهبودی قابل توجهی را نشان داد و سلستان با چهرهای جدی به او نگاه کرد.
«من توی کلیسا توضیح دادم، اما تایید اینکه آیا یه قدیس هست یا نه بعد از رسیدن به پایتخت انجام میشه. دوست دارم فردا صبح هر چه زودتر برم، اگه امکانش هست. نظرت چیه؟»
سونیا بدون اینکه از من نظر بخواهد، پاسخ داد: «البته!»
و من در سکوت غذا خوردم. غذا از معتبرترين رستوران شهر بود... در مقایسه با پایخت ممکن بود شام حساب شود، ولی باز هم.
«خوشمزهست...»
خیلی خوشمزه بود اما ارزش خرج کردن هزینههای زندگی را نداشت.
وقتی فکر میکردم سونیا فردا میرود احساس آرامش کردم و عمیقا آه کشیدم. از اینکه چنین احساساتی بهعنوان خواهر دارم، شرمنده نیستم، اما لذت آزاد بودن از فردا بهراحتی بر آن غلبه میکرد.
ما سلستان را تماشا کردیم که به مهمانخانهاش میرفت و سونیا به سوی من برگشت.
«من بالاخره میتونم از این حومه خارج بشم.»
«وقتی حتی نمیدونی یه قدیس هستی یا نه، حرفای قلمبه سلمبه میزنی. تمام هزینههای زندگی رو خرج کردی. اگه برگردوندنت، نميتونی بیای به اين خونه.»
«برام مهم نیست که قدیس نیستم، در حال حاضر تضمینی برای زندگیم دارم، و قصد دارم با یه مرد ثروتمند به این زیبایی ازدواج کنم!»
«آره، آره، اعتماد به نفس داشتن چیز خوبیه، ولی. اين يه برنامه بلند مدت بود، مگه نه؟»
ديگر نمیتوانستم حتی آه بکشم، سالهاست که فقط برای ازدواج با يک مرد ثروتمند تلاش میکرد، مگر نه؟
«خفه شو، تو نميفهمی من چه حسی دارم، خواهر.»
سونيا از پلهها بالا دوید و در را بست او میتوانست به من در تميز کردن کمک کند.
دلم نمیخواست همین الان بخوابم، پس با یک فانوس بیرون رفتم. جاده از خانه من به کلیسا گسترده بود، و چند لامپ روغنی در خیابان وجود داشت. پس من برای پاک کردن ذهنم در شبهایی مثل این قدم میزدم.
روح پدر مرحومم با چهرهای تلخ جلوی خانه ایستاد، انگار میگفت: «نرو» اما ميخواهم قدم بزنم تا ذهنم را خالی کنم.
چون افکارم به آخر توانم رسیدم یا بهتر است بگویم، احساس میکنم دلیل اینکه تا الان دوام آوردم، با از دست دادن هزینههای زندگی از بین رفت.
اميدوارم سلستان هر چه زودتر او را به پايتخت ببرد. بعد چکمههای جديد ميخرم و يک تکه گوشت و سوپ به غذاهای روزانهام اضافه ميکنم میخواهم لباسهای پاره شدهام را کم کم عوض کنم و گلدانی که دستهاش شکسته بود را درست کنم.
وقتی برای مدتی راه میرفتم و به چنین چیزهایی فکر میکردم، احساس کردم کسی جلوتر راه میرفت. و در نقطهای از خیابان بود که نور چراغ به او نمیرسيد، پس من نمیتوانستم چهره يا ظاهرش را ببينم. من اکثر مردم این شهر را میشناسم و نمیترسم ولی دیر وقت است پس حواسم را جمع میکنم.
«سونيا-چان...؟»
کسی از دل تاريکی صدا زد، نتوانست با چراغ خیابان یا فانوس تفاوت را تشخیص دهد و مرا با خواهرم اشتباه گرفت. من خیلی متوجه این موضوع نمیشوم، اما مردم اغلب میگویند که ما شبیه هم هستیم چون دوقلو هستیم. شاید به خاطر رنگ مو یا چشم یا شخصیتمان باشد، اما سونیا جذابتر و محبوبتر است.
«نه، اشتباه می-»
«به پایتخت میری؟ منو پشت سر میذاری؟»
او نزدیکتر و نزدیکتر شد. میتونستم ظاهرش را از پايين به بالا ببينم.
«نه، نه، من سونیا نیستم.»
«من همین امروز کفشهای جدیدی برات خریدم، چرا!»
شخصی که بهسرعت بهسمتم آمد پسر تنها پزشک شهر بود. اون چاق بود اما هميشه مرتب بود و من شنيدم که برای جانشينی پدرش در رشته پزشکی درس ميخواند.
بازویم را گرفت.
«صبر کن، تو آدم اشتباه رو گرفتی!»
«سونیا-چان، چرا!»
«نه، گفتم نه!»
هر چه بيشتر سعی میکردم فرار کنم، فشار دور بازویم بیشتر میشد. درد داشت و ترسیدم و عصبانی شدم، چرا بايد بهخاطر سونيا رنج بکشم؟
وقتي که چشمهایم از اشک تار شد، فلزی سرد، فضای خالی میان من و او را برید.
«همین الان رهاش کن، وگرنه باید دست غالبت رو تغییر بدی.»
صدای آرامی از بالا آمد. من شناختمش یا بهتر است بگویم، این صدای سلستان بود، صدایی که من تا مدتی پیش به آن گوش میدادم. و فلزی که نور را روی قفسهی سینهام منعکس میکرد شمشير خوش ساختی بود. اگه آن را بهسمت پایین تاب میداد، دست مردی که بازویم را گرفت بود…
«سلام، سلام!»
دکتر کوچک مثل خرگوش به تاریکی فرار کرد.
شب دوباره آرام شد و صدای غلاف شدن شمشیر و آه سلستان را شنیدم.
«راه رفتن توی شب جرمه.»
پرسیدم: «پس تو یه جنایتکاری، سلستان؟»
او خندید. بهمحض اینکه لبخندش را دیدم، قدرتم را از دست دادم و در همان جا فرو ریختم. او کنار من چمباتمه زد و دستهایش را دور گونههایم انداخت چشمان ارغوانی رنگش مستقیماً به من دوخته شد.
«صدمه دیدی؟ خوشحالم که در امانی.»
«ممنونم...»
درست است که وقتی احساس آرامش میکنید گریه میکنید.
او مرا به محل آب برد و ما کنار هم روی نیمکت نشستیم. در حالی که گریه میکردم، او بدون گفتن چیزی در کنار من ماند، اما مدت زیادی بود که چنین مهربانی را احساس نکرده بودم، بنابراین حتی بیشتر اشک ریختم و مدتی طول کشید تا آرام شوم.
وقتي بالاخره دست از گریه کردن برداشتم، دستمال خیسی به سویم دراز کرد و گفت که روي چشمهایم بگذارم. فکر کنم فرد محبوبی باشد.
«از ترک کردن خواهرت ناراحتی؟»
«نه. فقط میخوام بدونم براش چی بودم. میخواستم با سونیا زندگی کنم و به هم کمک کنیم، اما در نهایت همیشه من بودم...»
میخواستم بگویم همیشه من بودم، ولی دهانم را بستم.
اگر اقدامات سونیا، ناپاک قضاوت شود، نقشهاش خراب میشد. نمیتوانم آرزوی خوشبختی خواهرم را داشته باشم، اما نمیخواهم برنامهی او برای ازدواج با یک مرد ثروتمند را خراب کنم.
«من بهخاطر موقعیتم با افراد زیادی ملاقات میکنم... اما برادرا و خواهرا اغلب بیشتر از چیزی که فکر میکردم با هم خصومت دارن. بعضی از خانوادههای اشرافی حتی همدیگرو میکشن. پس نگران احساس یا تنفر نباش.»
«تو هم خواهر و برادر داری، سلستان؟»
«نه. یه خواهر داشتم، اما بهخاطر طاعون مرد.»
«متاسفم.»
«نه، طبیعیه که درموردش سوال کنی.»
اون از ته گلویش خندهای بیرون داد و به آسمان پر ستاره نگاه کرد.
فکر میکردم او در دنیایی متفاوت از من سیر میکند، چون فردی با موقعیت خاصی بود که به کشور خدمت میکرد. اين موضوع تغيير نکرده بود، ولی او خيلی مهربانتر و همدلتر از چیزی بود که فکر میکردم. قلبم در مقابل این وجه او سریعتر تپید، اما چشمانم را به آسمان شب سُر دادم، انگار میخواستم آن را پنهان کنم.
«ستارهها قشنگن، مگه نه؟»
«آره. انگار فردا آفتابی میشه حیف که رنگین کمون نیست.»
«فوفو، رنگين کمون پاداش بعد از بارونه. یه روز آفتابی به خودی خود پاداشه، اینطور فکر نمیکنی؟»
«من افرادی رو دوست دارم که میتونن هر روز توی آرامش زندگی کنن.»
قلبم که شروع به آرام شدن کرده بود، از این تعریف ناگهانی دوباره پرید. فکر کنم محبوب است. میخواهم با با اینکه ناخودآگاه زن پرست است مخالفت کنم.
من کمی دستمال را با آب شستم، مراقب بودم که صورت قرمز شدهام را نشان ندهم، و قبل از اینکه به سوی سلستان برگردم، دمای گونههایم را با پشت دستم بررسی کردم.
«وقتی فردا برای برداشتن سونیا میاین اینو بهتون برمیگردونم. تا اون موقع حتماً خشک میشه.»
«لازم نیست نگرانش باشی، اما نه، ممنونم.»
او جلوی خداحافظیام گرفت و پيشنهاد داد که مرا به خانه برساند. بعد از اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد. برای قبول کردن حرفش هيچ ترديدی نکردم.
وقتی به خانه رسیدم، نسبت به جدا شدن از او احساس بیمیلی میکردم و وقتی بدون گفتن "خداحافظی" در حال تکان خوردن بودم، یک دختر جوان جلوی چشمم ظاهر شد. دخترک با چشمان بنفش معصومانهای لبخند زد و خم شد.
از آنجایی که به شکل کمرنگی میدرخشید، شکی نبود که یک روح بود. او خود را بهعنوان "استلا" معرفی کرد و به جنوب غربی اشاره کرد…
«چیزی شده؟»
سلستان با نگرانی سرش را خم کرد و من سرم را بالا انداخت و گفتم:
«آه، نه! متاسفم، فقط حواسم پرت شد.»
«حتماً بهخاطر همه چیز خسته شدی، باید خوب استراحت کنی. شب بخیر.»
«شب بخیر، فردا میبینمت.»
از او جدا شدم، به اتاقم برگشتم و برای خواب آماده شدم.
آن دختر یک روح بود.
من اغلب چهرههای ارواح را میدیدم، اما این اولین باری بود که کلماتشان را شنیدم. اسمش را گفت و کمی نگران به نظر رسيد. او به جنوب غرب اشاره کرد و گفت: «فردا بارون سنگينی مياد.» وقتی باران میبارد…
جنوب غرب جایی است که پایتخت قرار دارد. به عبارت دیگر، جهتی که سونیا و دیگران در حال رفتن هستند.
نمیدانم حرفهای ارواح چقدر قابل اعتماد است و شاید ارواح فقط توهماتم باشند، چون همین چند دقیقه پیش با سلستان درباره اینکه فردا آفتابی خواهد بود صحبت کردم. در حالی به خواب رفتم که فکر میکرد چه کار باید بکنم.
صبح زود روز بعد، سونیا با خلق و خوی خوب از خواب بیدارم کرد و به او کمک کردم تا آماده شود.
«این فقط یه سفره، پس مهم نیست که مدل موهات چی باشه.»
«اما برای مدت طولانی همراه سلستانم، درسته؟ میخوام کنار يه آدم خوش قيافه خوشگل به نظر برسم، توی نمیخوای؟»
«اوه، آره.»
وقتی موهایش را طوری بافتم که جذاب به نظر بیاید، سونیا با رضایت سرش رو تکان داد. بعد صدای نزدیک شدن یک کالسکه را شنیدم و او از پلهها پایین دوید.
به این فکر میکنم که آیا او سلستان را بهعنوان نامزد ازدواج ثروتمندش در نظر گرفته بود یا نه، درد ضعیفی را توی سينهام حس کردم. اگه اين اولين عشقم بود، به شکل وحشتناکی ظاهر پسند بودم.
وقتي مهمانها آمدند پايين رفتم.
کسانی با لباس شواليهها حضور داشتند که نميدانم تا آن لحظه کجا بودند، آنها مشغول حمل چمدان سونیا به کالسکه بودند.
وقتی از ورودی بیرون رفتم، سونیا در کالسکه نشسته بود. مثل هميشه بدون خداحافظی رفت.
آرام آه کشیدم و سلستان با قدمی بلند به سراغ من آمد.
«صبح بخیر، جیزل. آب و هوا اینقدر خیلی خوبه که میتونی بهعنوان پاداش بهش فکر کنی.»
«صبح بخیر سلستان. لطفا مراقب سونیا باش.»
«آره، بسپارش به من. بعد از عبور از دره تاران، شب رو اونجا میمونیم و بعد یه شب دیگه توی ایرنوسا و بعد بهسمت پایتخت میریم.»
«اینطوریه. دره تاران...»
من تا به حال از اين شهر بیرون نرفتم، پس نمیتوانم با شنيدن اسامی منظره را تصور کنم. اما طبق چیزی که از افرادی شنیدم که دنیای بیرون را میشناسند، یا کشیش که گاهی میآید، دره تاران سرزمینی بود که از میان کوهها میگذشت و همانطور که از نامش پیداست، دره بود و مستعد سیل.
«چیزی شده؟»
«ممکنه امروز بعد از ظهر بارون بباره؟ پس بهتره برای برنامهی سفرتون آب و هوا رو هم در نظر بگیری.»
«بارون؟»
سلستان سرش را خم کرد و به آسمان نگاه کرد. هوا خيلی قشنگ بود، البته که باور نمیکرد.
من هم باور نمیکنم. آری، قطعاً فقط يک توهم ناشی از خاطر خستگی بود.
«نه، چیزی نیست. نگران نباش لطفا توی راه مراقب باشین.»
و بدین ترتیب، سونیا محل تولد و بزرگ شدن خود را برای رفتن به پایتخت ترک کرد. بدون نگاه کردن به عقب، بدون دست تکان دادن.
«آها. آه، من انجامش دادم.»
وقتی به اتاقم برگشتم، دستمال سلستان را روی میز پیدا کردم، فراموش کردم آن را برگردانم.
وقتی بيدار شدم يادم بود، ولی وقتی داشتم به سونيا کمک میکردم فراموشش کردم. دیگر هرگز او را نخواهم دید، پس شاید آن را بهعنوان یادگاری از عشق اولم نگه دارم.
بعد از آن، ظرفها و گلدانهایی که شسته بودم را به رستوران برگرداندم و برای کار به نانوایی رفتم. زندگی روزمره من شروع میشد. هرچند مجبورم حقوقم را از قبل قرض بگيرم، پس از حالت عادی فاصله داره.
در این شهر باران نمیبارید، اما حوالی ظهر ابرهای بارانی ضخیمی را در جهت غرب دیدم و مضطرب شدم. امیدوارم سونیا و بقیه بتوانند بدون هیچ مشکلی حرکت کنند!
مشتریهای عادی تاثیر ناپدید شدن سونیا را یکی یکی گزارش کردند.
ميخواستم از او بخوام که همه را در جریان بگذارد، اما از دست من چه کاری بر میآید، يا يتيمهايی که از وضعيت خبر نداشتند و در مقابل کلیسا منتظر سونیا بودند. چیزی که مرا شگفت زده کرد این بود که مردانی که برای سونیا رقابت میکردند شروع به دعوا کردند. آنها فکر میکردند که معشوقه سونيا هستند.
با توجه به وضعيت ديشب و دکتر کوچک، سونیا حتما از لطف چند نفر استفاده کرده بود. خواهرم داستان ترسناکی است، اما آنها همه دور انداخته شده بودند، پس اميدوارم با هم کنار بيايند.
از صاحبخانه پرسیدم که آیا میتوانم همه نانهای دور ریخته شده را بخورم، و او بدون پرسیدن چیزی گفت بله. او میدانست حالا که سونیا رفته یک یا دو نان برای من کافی است. احتمالاً این را هم میدانست که ميخواهم چه کار کنم. بهخاطر اینکه نه نگفت از او خوشم مياید.
وقتی از کلیسا به محلهی فقیرنشین میرفتم، یتیمان را دیدم که در یک زمین خالی با هم جمع شده بودند. از امروز نمیتوانستند کار کنند. آنها سخت تلاش کردند تا برای یک تکه نان کوچک، علفهای هرز را از زمین بیرون بکشند، ولی حالا هیچ راهی برای گرفتن حتی همان تکه نان ندارند.
در این وضعیت، وجود سونیا ممکن است ضروری باشد.
«خواهر!»
یکی از آنها با چهرهای روشن بهسمتم دوید. پسری که ديروز با او در محل آب صحبت کردم، ساشا.
«میخواستم با قدیس صحبت کنم، اما اون به پایتخت رفت. متاسفم.»
«تقصیر تو نیست، تقصیر خواهر نیست.»
من دو کیسه نان را بالا گرفتم و بچههایی که در زمین خالی بودند را صدا زدم: «بیاین.» یک نان به هر یک از آنها دادم و همه آنها لبخند زدند خوردند.
«امروز اینو بهتون میدم. اما نمیتونم برای همیشه این کارو انجام بدم. تا حالا برای خودتون کار کردین و پول در آوردین، پس اگه با هم کار کنین میتونین زندگی کنین، درسته؟»
آنها بیش از حد مشغول غذا خوردن بودند یا اعتماد به نفس نداشتند و هیچکس پاسخ نداد. باید چیکار کنم؟ همانطور که به این سوال فکر میکردم، ساشا نیمی از نان خود را به یک دختر جوان داد و قاطعانه لبخند زد:
«من یه کاریش میکنم! ما کسایی بودیم که کار میکردیم. فکر کنم کسایی باشن که چهرههای مارو یادشونه، پس یکم کار بهمون میدن.»
«وای، تو قابل اعتمادی.»
«خواهر منو تشویق کرد. تو برای من قدیس واقعی هستی، ممنون!»
«پس، اجازه بدین بهعنوان قدیسِ ساشا، یکم اطلاعات بهتون بدم. به نظر میاد همسر فلزکار میخواد از قدیس بخواد تمیز کنه.»
«باشه! بعدا میرم بهش سر میزنم.»
با خداحافظی بچهها زمین خالی را ترک کردم و به خانه برگشتم. مثل همیشه یک جعبه از زیر تخت بیرون آوردم و به خودم آمدم و در اتاق غذاخوری نان خوردم. اینکه عادتها بخشی از زندگی آدم میشوند، ترسناک است.
«آرومه...»
شب بدون شکایت سونیا ترکیبی از تنهایی و تسکین بود.
اون يه قدیس است، ها؟
هميشه فکر میکردم سونيا دختر مهربونی است که ميتوانست برای بقيه کار کند، حتی اگه به خانوادهاش اهميت ندهد، اما حالا که واقعیت را میدانم نمیتوانم نام قدیس را روی او بگذارم.
فکر کنم نیاز نیست یک قدیس پاک باشد. وقتی که او به یک قدیس رسمی تبدیل شود که توسط کشور محافظت میشود، چنین کارهای بدی را انجام نخواهد داد.
داشتم به اين چيزها فکر میکردم، به باد گوش میدادم و به نظر میرسيد که زمان زيادی گذشته بود. من برای خواب آماده شدم، چراغهای طبقه اول را خاموش کردم و به اتاقم در طبقه دوم رفتم.
چراغ اتاقم را خاموش کردم و فقط به نور ستارهای که از پنجره داخل میآمد، برای رفتن به رختخواب تکیه کردم. چون صبح زود بیدار شده بودم خوابآلود بودم. داشتم به خواب میرفتم که صدای حرف زدن مردم را از بیرون شنیدم.
«اون زنیکه، گولم زد. میخوام چيزی که بهم بدهکار بود رو پس بگيرم.»
«همه چیزو گرفتن؟ اگه اينکارو نکرده باشن چيکار میکنيم؟ اصلاً جيزل اجازه ميده ما وارد خونهاش بشيم؟»
من از شنیدن نامم در مکالمهی نه چندان صلح آمیز آنها شگفت زده شدم. آنها آدمايی بودند که توسط سونيا گول خورده بودند؟ با اين حال، امکان نداشت در این ساعت به آنها خوش آمد گفته شود. به چه چیز فکر ميکنند؟ با اینکه خوابآلودم نمیتوانم آرام باشم.
«ما ازش نمیخوایم که راهمون بده، وارد میشیم. ما اینجا قربانی هستیم اگه اونا چيزی ندارن، کاری میکنیم جیزل تقاص پس بده.»
«من نمیخوام جیزل رو بیش از حد بترسونم. از جيزل خوشم مياد، بامزهست.»
«پس برو خونه... نه، صبر کن. حق با توئه، جیزل بامزهست. زیاد سینه نداره، اما باسنش از سونيا برجستهتره. شايد بتونيم مجبورش کنيم با بدنش حسابمونو صاف کنه.»
«منظورت چیه؟»
واقعا منظورش چه بود؟ احساس بدی داشتم. بیسر و صدا از رختخواب بلند شدم. روح پدر و مادرم مرا به آشپزخانه راهنمايی کردند و من با وحشت دنبال مخفيگاهی گشتم.
بهزودی، در ورودی شروع به لرزیدن کرد و صدای یک مرد گفت:
«جیزل، فوریه. باز کن. هی.»
فکر نمیکنم قصدشان این باشد که برای باز کردن در ترغیبم کنند، و من نميتوانم بروم بيرون چون قائم شدهام. امیدوارم تسلیم شوند.
وقتی جواب ندادم، صدایی شنیدم، انگار داشتند چیزی را به در میکوبیند. خم شدم و در انبار کف آشپزخانه لرزیدم و دستمال سلستان را که وقتی اتاق را ترک کردم، بهطور تصادفی با خودم آوردم را محکم نگه داشتم.
چرا بايد بهخاطر سونيا در این وضعیت قرار بگیرم؟ پول ندارم و برایم مهم نيست که چه میگيرند فقط ميخواهم که بروند. به هر حال توی این خانه هیچی نیست.
مردانی که در را شکستند و وارد خانه شدند، با نفسهای حبس شده، آهسته به طبقه بالا رفتند. با شکستن در به اندازه کافی سر و صدا کردند، چرا حالا سعی میکنند ساکت باشند؟
«هی، هی، فکر نمیکنی با این همه سر و صدا کسی بیاد؟ فکر کنم جیزل هم بيدار شده.»
«پیرمرد همسایه سمت چپ نیست و سمت راستی هم به دیدن عروسش رفته. مشکلی نیست، واسه همينه که گفتم فقط امشب رو داريم. به هر حال اگه جيزل سر و صدا کنه، دردسر داره، پس بيا اول باهاش حرف بزنيم.»
من آن مکالمه را شنيدم. آنها در طبقه دوم بودند و دنبال من ميگشتند.
صدای باز کردن در اتاقهای من و سونیا، صدای چک کردن کمدها. به نظر میرسید از نبود من گیج شدند و با صدای غژغژ تختهها زیر پاهایشان از پلهها پایین آمدند.
«شاید جایی رفته.»
«نه. چراغ هنوز گرم بود، پس تا یکم پیش اينجا بوده. جلوی خونه فقط یه جاده هست. اگه بعد از دیدن ما رفته بیرون متوجهش میشدیم. پس يه جايی قائم شده.»
«این خونه اونقدر بزرگ نیست. جایی برای پنهان شدن نداره.»
«فقط این اطراف رو بگرد. ما اومدیم داخل خونه، پس بايد اين قضيه رو حل کنيم وگرنه دردسر ساز ميشه.»
صدای باز کردن دستشویی باریک که فقط یک سطل داشت و کمد با ابزار تمیز کردن و چیزهای دیگر. و در عین حال، صدای راه رفتن آهسته در اطراف خانه.
- تق... تق...
صدای فشار آمدن به کف زمین نزدیکتر و نزدیکتر شد و تختهای که زیر آن پنهان شده بودم کمی خم شد. هر بار که صدا میداد، قلبم بهشدت تنگ میشد و نمیتوانستم بگویم که آیا بهدرستی نفس میکشم یا نه. از ترتيب دم و بازدمام خبر نداشتم. فقط دهانم را با دستمال پوشاندم تا صدایی درنیاورم. حتی اگر سعی میکردم حرف بزنم، فقط میتوانستم صدای خفهای مانند نفس زدن سگ ایجاد کنم.
قدمها متوقف شدند و در عوض صدای زمزمهی مردی را شنیدم.
«پیداش کردم.»
تختهای که درب انبار زیر زمین بود به آرامی بلند شد. بهخاطر فانوسی که آوردند بود؟ انبار تاریک روشن شد و من چشمانم را محکم بستم، ترسیدم. سرم گیج میرفت. اميدوار بودم که مرا با وسایل ديگر اشتباه بگيرند. خودم را کوچيکتر کردم. هیچ صدایی ایجاد نکردم.
به تدریج میزان نوری که از پشت پلکهایم احساس میکردم افزایش یافت و احساس کردم که از ترس بلعیده شدهام. وقتی تخته داشت بهطور کامل باز میشد، ناگهان بسته شد و محیط اطرافم دوباره تاریک شد.
و چیزی که شنیدم زمزمه نبود، بلکه صدای پرتاب شدن اساسیه بود و چیزی که ضربه میخورد. همچنین آه و نالههایی هم به گوش رسید. نمیتوانستم بگویم چه اتفاقی افتاده است. به نظر نمیرسید که با یکدیگر دعوا میکردند، ولی…
سر و صدا خیلی طول نکشید و زود ساکت شد.
«جیزل، اونجایی؟»
اولین چیزی که در خانهی آرام من طنین انداز شد، صدای آرام اما گرم سلستان بود. من گیج شدم که چرا صدای او را میشنیدم.
«مشکلی نیست، نترس. میتونم بازش کنم؟»
نتوانستم پاسخ دهم و بعد از مدتی با صدای ملایمی گفت: «دارم بازش میکنم.» تخته بلند شد و من چشمانم را با دستم پوشاندم، هنوز هم مبهوت بودم.
«صدمه دیدی؟ عجله نکن و صورتت رو بهم نشون بده. خاطر جمعم میکنی؟»
صدای آرامش بخش او آرامم کرد. کمی نفس کشیدم و دستم را پایین آوردم. وقتی به بالا نگاه کردم، چهرهی سلستان را دیدم که بسیار دردناک به نظر میرسید.
«سلس...تان. چرا؟»
«توضیح برای بعد. میتونی تحمل کنی؟»
دستش دراز شد و مرا بلند کرد و از انبار باریک زیر زمین نجاتم داد. در آغو*شش، چهرههای دو مرد را دیدم که روی زمین دراز کشیده بودند. آنها وام دهندهی پول و صاحب فروشگاه بودند.
بدنم را رها کرد و با انگشت شست گونهها و چشمانم را پاک کرد و نفس عمیق کشید.
«خوشحالم که به موقع رسیدم.»
«ممنون. فکر کردم کارم تمومه.»
نوک انگشتانم هنوز میلرزید. اون ژاکتش را روی شانههایم انداخت و با دستش به ورودی اشاره کرد
«در شکسته. بيا امشب با من توی کليسا بمونيم.»
کلیسایی که ما به آن برده شدیم نیز در آشفتگی بود. کشیش توسط شوالیههای مقدس اسیر شده بود.
شوالیههای مقدس یک سازمان پادشاهی هستند که برای محافظت از قدیس تشکیل شدهاند، اما آنها همچنین وظایفی مانند تحقیق در مورد مرتدین و سر و سامان دادن به کشیشان دارند. اگر کشیش توسط آنها اسیر شد، به این معنی بود که از موقعیت خود بهعنوان یک روحانی برای عمل شر استفاده کرده بود.
من به اتاقی در کلیسا هدایت شدم و روی یک مبل، رو به سلستان نشستم. انگار اتاق پذيرايي بود و من ژاکتش رو روی سينهام محکم گرفتم و نفس عميقی کشيدم.
«چه خبره؟»
«کشیش از اسم قدیس برای درخواست کمکهای مالی و قربانی از خیلی از مردم استفاده میکرد و همه رو توی جیب خودش میذاشت. من اينجا بودم تا در موردش تحقيق کنم.»
«چی؟ پس پيدا کردن و محافظت از قدیس چی؟»
«موقع تحقیقات، متوجه شدم که یه وجود واقعی به اسم قدیس توی این شهر وجود داره. من ابزار و مدارک لازم برای تایید اینکه آیا قدیس واقعی هست یا نه رو ندارم، پس تصمیم گرفتم سونیا رو به پایتخت سلطنتی ببرم.»
«که اینطور.»
فکر کردم عجیب بود که گفت جزئیات روش تأیید را نمیدانست، هرچند به دنبال قدیس آمده بود. اما حالا متوجه شدم، اگر جستجوی قدیس وظیفه اصلیاش نبود، با عقل جور در میاید.
معاون کشیش با عصبانیت چای برای ما آماده کرد و بعد از نوشیدن یک جرعه دوباره احساس زنده بودن کردم.
وقتی نفسی بیرون دادم، با چهرهای جدی دهانش را باز کرد:
«اما همه از خبر اینکه ممکنه قدیس بعدی پیدا بشه هیجان زده بودن. افسر انتخاب که بهخاطر پیدا کردن قدیس در سراسر کشور سرگردان بود سریع به اینجا اومد و خوشبختانه تونستيم نزديک دره تاران با افسر ملاقات کنيم.»
«گفتی پيدا کردن قدیس ضروریه. حتما این اطراف دنبالش گشتی و بعدش برای وظيفهی اوليت برگشتی؟»
آهسته سرش را به چپ و راست تکان داد. حرکت مرددش نشان میداد که او سعی داشت چیزی به من بگوید.
«نه. در واقع، همونطور که گفتی، بارون بارید. به لطف این، آسیب زیادی ندیدیم... به معنای ديگه، تو پيشگويی کردی.»
«چی؟ پیشگویی؟»
«حالا که بهش فکر میکنم، تو از قدرت ارواح برای خشک کردن لباسهای یتیما استفاده میکردی. من شاهد اين بودم اما متوجه نشدم، تا وقتی که بارون شروع شد...»
«صبر کن، صبر کن، داری درباره چی حرف میزنی؟ قدیس سونیاست، درسته؟ گفتی با افسر ملاقات کردی، درسته؟»
اگه حرفهایت را جدی بگيرم، انگار که من قدیس هستم.
اون با خستگی آه کشید چون من نتوانستم منظورش را بگیرم.
بعد، تقی به در خورد. يک مرد با لباس سفيد وارد شد و بعد دو شواليه و سونيا هم آنجا بود و بين دو تا شواليه فشرده میشد. او بدون اينکه با من چشم در چشم شود رو گرداند.
«سلام، من مامور انتخاب هستم که در موردش شنيدی! بیا، اینو بگیر!»
مردی با لباس سفید با قدمهای بلند بهسمت من آمد و یک شاخه کاملاً سفید به دستم داد. طول آن، از نوک انگشتانم تا آرنجم بود و برگهای سفید روی دو سر شاخه که از هم جدا میشدند قرار داشت.
«این چیه؟»
«این شاخهای از درخت مقدس بزرگه، شگفت انگیز نیست؟ سعی کن برای این شاخه دعا کنی. میتونید هر چیزی رو آرزو کنی، مثل سالم بودن یا ثروتمند بودن.»
قدیس معمولا برای رفاه کشور یا چیزی شبیه این آرزو میکرد، اما مهم نیست که برای چیزی دعا کنید که واقعا به آن اهمیت نمیدهید، مرد سفیدپوش مدام حرف میزد. به نظر نمیرسيد که به واکنش من اهميت بدهد، پس شايد او از آن آدمهایی بود که خيلی با خودش حرف ميزد.
به اطراف نگاه کردم و فقط چشمان منتظر را دیدم که بهسمت من هدایت شده بود. سونیا تنها کسی بود که به نقطهی دوری نگاه میکرد و خیلی خوشحال به نظر نمیرسید. از آنجایی که اين شاخه به من داده شده، حدس میزنم سونيا قدیس نبود.
من با احساس فشار نگاهها روی خود، شاخه را با دو دست نگه داشتم و آرزو کردم که وضعیت فعلی و اسراری که درک نمیکردم آشکار شود. نه، داشتم این آرزو را میکردم که با چشمان سلستان روبرو شدم، و بیاختیار به این فکر کردم که فقط يه کم، ميخواستم با او بهتر کنار بيایم.
مرد لباس سفيد فرياد زد:
«واو!»
از صدایش وحشت کردم و با دقت نگاه کردم. پدر و مادرم و دختری با چشمان بنفش را دیدم که دور شاخهای که در دست داشتم ایستادهاند. مثل من به شاخه دست میزدند و در کمال تعجب شاخه میدرخشید. این یک نور ضعیف و خالص را منتشر میکرد، مانند یک مجسمه مرمر که نور خورشید را منعکس میکرد.
«عالیه! همونطور که لرد سلستان گفت، جیزل قدیسه!»
«منظورت چیه! خواهرم قدیس نیست، این دروغه!»
سونيا داشت تلاش میکرد بازوی شواليهها را کنار بزند اما دو شواليه حرکت نکردند. سونيا با کلمات کثيفی که نمیدانم از کجا یاد گرفته بود، شروع به ناسزا گفتن داد و من نصف حرفهایش را نفهمیدم.
«این کلاهبرداریه! چیزی بهعنوان قدیس یا روح وجود نداره، اما همه اونقدر احمقن که فریب خوردن!»
«بس کن! تو داری با اون کلمات اعمال خودت و افرادی که تو رو قدیس صدا میکردن رو لکهدارتر میکنی!»
«درمورد چی حرف میزنی؟ میدونی که هیچ کار خوبی نمیکنی، وانمود نکن که دختر خوبی هستی، چندش آوره! من هميشه از این بخشت متنفر بودم.»
«مهم نیست که چطور انجامش دادی، تو به خیلی از مردم کمک کردی. هدفت هر چی که بود، کمکهات به امرار و معاش کسی تبدیل شد. کار با ارزشتری از عدالت از طریق حرف زدن انجام دادی و به همین خاطر چیزی نگفتم.»
«واقعا... ازت متنفرم.»
سونيا دهانش رو بست و شواليهها به دستور سلستان او را به اتاق ديگری بردند. به گفتهی سلستان، سونیا به کلاهبرداری مشکوک بود، مانند تظاهر به اینکه قدیس بود و گرفتن پول از دیگران.
تا جایی که به یاد دارم، سونیا هرگز نگفت او قدیس بعدی است که توسط درخت مقدس بزرگ انتخاب شده، بنابراین این را به او گفتم.
مرد سفید پوش سرش را عمیقا به سویم خم کرد و گفت: «بالاخره، سفرم تموم شد.» و با قدمهای ناپایدار اتاق را ترک کرد. سفر برای پيدا کردن قدیس حتما خيلی سخت بود. بابت زحماتتون ممنون.
و بعد با سلستان تنها توی اتاق ماندم.
نمیدانستم چه بگویم، درست مثل دیشب که نتوانستم خداحافظی کنم. اما به نظر میرسید سلستان چیزی را به یاد آورد و دهانش را باز کرد:
«من وقتی دنبال کشیش میگشتم پیداش کردم، اما منظره از اتاق زیر شیروونی این کلیسا خیلی زیباست. میخوای ببینیش؟»
او بهعنوان یک مافوق متولد شده بود و همیشه با اعتماد به نفس صحبت میکرد، اما اکنون صدایش کمی فروتن بود. شايد بهخاطر وضعيت معذبی که میان من و سونيا ایجاد شده بود.
من با تشکر دعوت او را پذیرفتم و با او به اتاق زیر شیروانی رفتم. کلیسا در مقابل اندازه شهر نسبتا بزرگ بود، اما اتاق زیر شیروانی دارای چند تخت و قفسه قدیمی بود که به نظر میرسید برای افراد با ایمانی است که در آنجا زندگی میکردند. مکان تمیز بود، اما هیچ ملافه یا پتویی وجود نداشت، پس شاید مدت زیادی بود که از آنها استفاده نشده بود.
«اینجا فقط یک پنجره در سمت غرب وجود داره.»
پنجره بزرگتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم و کثیف و مه آلود بود، ولی وقتی بازش کردم، میتوانستم کل شهر رو ببینم.
«خوشگله!»
اين تنها کلمهای بود که ميتوانستم از آن استفاده کنم.
در غرب ابری نبود، با وجود اینکه باران میبارید و ستارههای نورانی میدرخشیدند. زیر آسمان پر ستاره، یک ساختمان بلند در دور دست میدرخشید. قلعه بود؟ منطقه اطراف قلعه هم مثل ستارهها در آسمان شب درخشان بودند.
«برج ساعت نزدیک دره تاران و عمارت ارباب ایلنوسا از اینجا دیده نمیشن. مکانهای زیادی وجود نداره که منظرهی پایتخت رو بهوضوح نشون بدن.»
«این پایتخته؟ فکر میکردم که يه درياچه بزرگه که آسمون پر ستاره رو منعکس میکرد.»
«ها ها! خیلی بزرگه... يه درخت مقدس بزرگ نزديک قلعه هست اما از اينجا نميتونی ببينيش.»
اون اين را گفت و از نزديک به قلعه نگاه کرد و من قسمت کم نوری را ديدم. کنجکاوم که آیا درخت مقدس بزرگ وجود دارد.
«همه چیز زیباست. فکر نمیکردم بتونم از اين شهر اين منظره رو ببينم. چطور میتونم ازت تشکر کنم؟»
بايد چيزهای ديگهای نیز در اين دنيا وجود داشته باشند که من حتی نمیتوانم تصورشان بکنم و من موفق شدم یکی از آنها را اینگونه ببینم.
در برابر بادی که از پنجره وارد شده بود، چشمانم را تنگ کردم و به پایتخت درخشان نگاه کردم. بعد صدای خندهای از کنارم شنیدم.
«خوشحالم که همش اون دستمال رو نگه داشتی، هرچند خجالت آوره.»
«آه... اوه، اين، اون...»
به پایین نگاه کردم و یک دستمال چروکیده در دستم یافتم.
خجالت کشیدم ولی حس میکردم با این دستمال نجات پیدا کردم. یا بهتر است بگویم با محکم نگه داشتنش شجاعت پیدا کردم. اما هنوز هم شرم آور بود.
«میخواستم برش برگردونم، اما مچالهاش کردم... متاسفم.»
«اشکالی نداره، خوشحال میشم که اينطوری نگهش داری.»
قرار دادن آن در جیبم عجیب بود و همچنین فشار دادن آن با خجالت شرم آور بود، بنابراین من فقط روی صاف کردن چین و چروکهای دستمال تمرکز کردم. کشش نیامد.
سلستان لبخند زد و نگاهش را از من دور کرد.
«من تو رو که میتونی توی چیزای بیاهمیت مثل آسمون پر ستاره یا رنگین کمون احساس شادی پیدا کنی رو دوست دارم، که زندگی خواهرت رو به زندگی خودت اولویت میدی، که بدون تبعیض با یتیما رفتار میکنی...»
کلماتش قلبم را به تپش انداخت. او خوش تیپ است و چیزهایی میگوید که مرا مضطرب میکند.
در گوشهای از دیدم، یک پای کوچک را دیدم که تکان میخورد. تعجب کردم و از نزدیک نگاه کردم. دختری با چشمان بنفش روی طاقچهی پنجره نشسته بود و به سلستان نگاه میکرد.
«آه، نه. منظورم اينه که، يه قدیس بايد اينطوری باشه، منظورم اينه که، نه به معنی عميق.»
آن کلمات را برای من که نمیتوانستم حرف بزنم، اضافه کرد. منظورش اين بود که اشتباه متوجه نشو، باشد؟ میفهمم میفهمم ولی روح دخترک گونههایس را با عصبانیت پف کرد و گفت: «تو صادق نيستی.» اما این دختر کیست...؟
«اما نمیتونم باور کنم که یه قدیسم. اشتباه نیست؟»
منظورم اين است که من کسی هستم که مثل الان میتوانم روحها را ببینم. اگه مردم بفهمند میگویند من فقیری هستم که عقلم را از دست دادم.
سرش را آهسته بالا انداخت.
«تو از قدرت خودت برای خشک کردن لباسهات توی یه لحظه استفاده کردی و بارون رو پیشبینی کردی. و درخت مقدس بزرگ تو رو انتخاب کرد، پس هیچ اشتباهی وجود نداره.»
«دیروز باد میومد و بارون هم بهخاطر استلا بود.»
استلا. اين اسمی بود که دخترک چشم بنفش ديشب به خود داده بود. اسمش را گفتم و دهانم را با دستمال پوشاندم.
اما خیلی دیر بود و جو اطراف سلستان تغییر کرد. ترسناک نبود، اما هوای تیزی در اطراف معلق بود که اتاق زیر شیروانی کوچک را پر میکرد.
«چی گفتی؟»
«نه، چیزی نیست.»
«نه، تو قطعا گفتی "استلا".»
استلا جلوی من روی طاقچه پنجره ایستاد و به آرامی سر سلستان را نوا*زش کرد. چشمانش رنگی از بخشش به خود گرفته بود.
«...ممکنه بهخاطر ديوونه بودن بهم بخندی، ولی از وقتی که کوچيک بودم، میتونستم روحها رو ببينم. داستان بارون پیشگویی نبود، روح یه دختر به اسم استلا اینو گفت. شاید من مریضم، فکر کردم دارم توهم میبينم، ولی ديروز صداشو شنيدم. شايد بيماریم داره بدتر ميشه.»
«نه. جيزل، لطفا آروم باش و گوش بده.»
سلستان رو به من کرد و دستم رو با دست دو دستش گرفت.
«استلا خواهر من بود. قبل از اينکه ده سالش بشه مرد.»
«چی گفتی؟»
«قدیس با ارادهاش ارتباط برقرار میکنه و پیشگوییهایی رو از وجودی به نام روح دریافت میکنه. اين چيزيه که از بقايای روح انسانهای مرده جمع ميشه تا شکل بگيرن. بقایا معمولا خودشون رو فراموش میکنن و توی اطراف سرگردونن، اما گاهی اوقات روحهایی که احساسات قوی نسبت به عزیزانشون رو به جا میذارن، ضمیر ضعیفی رو حفظ میکنن.»
«استلا در حال حاضر... داره سرت رو ناز میکنه.»
چشمانش سلستان گشاد شد، آهسته دستش را بلند کرد و روی سرش گذاشت، جایی که نگاهم به آن دوخته شده بود. استلا بازوهایش را دراز کرد و سر سلستان را با هر دو دست گرفت و گونهاش را به پشت دست او مالید.
«رستی، کار خوبی میکنی و فوقالعادهای... اون ميگه.»
او زمزمه کرد: «که اینطور.» و ابروهایش را درهم کشید، انگار سعی میکرد گریه نکند.
«فقط استلا اونطوری صدام میکنه.»
«پس این روح توهم نیست.»
«من توضیحی رو که اشباح و ارواح رو از هم جدا میکنه نمیدونم. اما استلا قطعا اینجاست و تو میتونی ببینیش. مثل یه قدیس.»
سلستان زانو زد و دوباره دستم را گرفت. اون مثل يک شواليه از داستانی بود که دخترها تحسينش ميکنند.
«سلستان دِ تانوی قسم میخوره که شمشیر و سپر قدیس بعدی، جیزل کیور، برای مبارزه و محافظت از اون باشه.»
«اوه، چی؟»
در حالی که بهسختی نوک انگشتانم را لمس میکرد، آن را بو*سيد و به من نگاه کرد.
صبر کن، اسمش…
«تا... تانوی؟ من شنيدمش. برای خانوادهای با مقام دوکـه. اونا آدمهای خيلی مهمیان.»
«درسته. پدرم دوکـه و من سخت تلاش میکنم تا راه اونو دنبال کنم.»
«من کسی نيستم که سزاوار سوگند خوردن همچین آدم بزرگی باشم...»
«تو یه قدیس هستی.»
استلا سرش را تکان داد و دستهایش را بهم زد. با کلماتش موافق بود.
«من میخوام توسط من ازت محافظت بشه.»
«...!»
به همین دلیل اینگونه آن را به زبان آورد!
او هميشه چيزهايی میگوید که باعث میشود سوءتفاهم برایم ایجاد شود. به همین دلیل محبوب است!
بعد از آن، من با خداحافظی همهی مردم شهر، راهی پايتخت شدم. در مسیر، به بازسازی خسارت سیل در دره تاران کمک کردم اما خوشبختانه خسارت شدید نبود و بدون تاخیر زیادی به پایتخت رسیدم.
نیم سال بعد
سونیا به جرم کلاهبرداری محکوم شد، اما او بهخاطر تظاهر کردن به قدیس بودن گناهکار نبود، بنابراین به او دستور داده شد تا یک سال کار داوطلبانه انجام دهد. این نتیجه تصادف ناخوشایند جاه طلبی او برای مشهور شدن بهعنوان یک قدیس و رفتن به پایتخت و تمایل کشیش برای کسب درآمد با استفاده از نام قدیس بود.
زوج نانوا پیشنهاد دادند که سونیا برای آنها کار کند و ساشا گفت که به او اجازه میدهد در خانهاش کار کند. اميدوارم که زندگی خوبی داشته باشه.
و من وظایف یک قدیس و آداب و رسوم دنیای اجتماعی را تحت هدایت قدیس فعلی یاد میگیرم. برای یک روستایی مثل من خیلی سخت است.
به همین دلیل هنوز احساس میکنم یک روستایی هستم و گاهی اوقات از قلعه بیرون میروم و در اطراف شهر قدم میزنم…
«جیزل، دوباره داری فرار میکنی؟»
«وای!»
در حالی که به اطراف ورودی خدمتکارها سرک میکشم، صدای آهستهای از پشت سرم به گوش رسید. برگشتم و سلستان را با لباسی شبیه به روستاییها ديدم، ترسناک به نظر میرسيد.
«چند بار بايد بهت بگم که باید منو با خودت ببری؟»
«اما-»
«اما هیچی.»
هميشه وقتی سعی میکنم از اينجا فرار کنم توسط سلستان دستگير میشوم. اما او جلویم را نمیگیرد و با من همراه میشود و من مخفیانه احساس خوشحالی میکنم که این مانند یک قرار است.
«به درخت مقدس بزرگ دعا کردی؟»
«کارم تموم شد!»
«پس، بریم؟»
او مغرور بود، اما لحنش مودبانه شد و من به رابطه بین قدیس و شوالیه عادت کردم. عشق اولم هنوز بهطور پیوسته در حال رشد بود، اما تا زمانی که او دستم را بهطور طبیعی نگه میداشت، نباید فعلاً متوجه احساس میشد. با این فکر، امروز دستش را گرفتم و کمی فشارش دادم تا مقداری از عشقی که داشت لبریز میشد را بیرون بریزم.
کتابهای تصادفی



