فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خط خون

قسمت: 26

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صدای سرآشپز سرد اما پر از طمع بود. آراس مقاومت نکرد و چشمانش را باز کرد. دست سرآشپز روی گونه او نشست. انگشت شستش را زیر چشم او کشید و مسخ شده و پر حسرت زمزمه کرد:

- حیف این زمردها که با پختن کدر بشن. کاش می‌‌تونستم درشون بیارم و باهاشون جواهر درست کنم. همیشه سبز و درخشان‌.

کم‌کم فشار انگشتش را زیر چشم او بیش‌تر کرد. خطوط اخم پیشانی آراس را چین انداخت. اشک از چشمانش جاری شد و پلک‌هایش با بسته شدن مجدد، سعی در محافظت از چشم‌ها را داشتند. سرآشپز اما گویی جادو شده بود، بدون توجه به اطرافش، فشار دستش را متوقف نکرد. با خارج شدن آخ ریزی از دهان آراس، هورام متوجه وضعیت او شد و سریع جلو رفت. مچ مرد را گرفت و دست او را عقب کشید. سرآشپز با حرکت ناگهانی دستش به خود آمد و به هورام پرخاش کرد:

- چیکار می‌کنی؟

- داشتی کورش می‌کردی.

به صورت آراس اشاره کرد و گفت:

- فکر نکنم اجازه داشته باشی چشماش رو برداری؟

سرآشپز اخمی کرد و سرش را به نفی تکان داد. زیر لب زمزمه کرد:

- میوه‌ی ممنوعه‌ی رئیس. نباید صدمه ببینه.

به کبودی محو زیر چشم آراس نگاه کرد. رد فشار انگشتانش روی لایه‌های ادویه مشخص بود. خون سفیدی چشمش را پوشانده بود و تیله‌ی زمردی را در آغو*ش گرفته بود. قطرات عرق سرد از تیره‌ی پشتش پایین لغزیدند. همکارش جلو آمد و او را دلداری داد:

- رئیس امروز دیگه برای سرکشی نمیاد. اون حالتی هم که سفارش داد، صورت این رو کامل پنهون می‌کنه. تازه خونش که کم بشه، این خون هم پاک می‌شه. تازه اگه تا بعد پخت، چشماش باز بمونه. فکر نکنم بفهمه.

در تایید حرف‌های همکارش سری تکان داد اما هنوز صورتش خیس از عرق و خیره به چشمان آراس بود‌. سرآشپز دیگر، آرام سر تکان داد و ادامه داد:

- بهتره جامون رو عوض کنیم. تو هم دیگه چشماش رو نمی‌بینی.

بدون حرف، ظرف ادویه را روی میز گذاشت و سمت خیری رفت و مشغول کارش شد. همکارش هم ظرف را برداشت و بدن آراس را با ادویه پوشاند. وقتی جلوی بدنشان را کامل طعم‌دار کردند، سوزن‌ها را خارج کردند و برشان گرداندند تا پشت‌شان را به ادویه آغشته کنند. بعد از تمام شدن کارشان، چندین برش سطحی روی پوست قسمت‌های مختلف بدنشان ایجاد کردند.

به خاطر خارج شدن حجم زیادی از خونشان، شکاف‌ها تمیز و بدون خونریزی باقی ماندند. آن دو را دوباره مجبور به نشستن کردند‌. دو نفر سریع سیم‌هایی را برای سرآشپز‌ها آوردند. سرآشپزها، دست و پای آن دو را خم و راست کردند و بدنشان را به عقب و جلو تاب دادند. وقتی آن‌ها به شکل دلخواه‌شان در آمدند، با حرکاتی فرز، سیم‌های نازک را به دور بدنشان پیچاندند. به گونه‌ای که نمی‌توانستند کوچکترین حرکتی، چه خواسته و چه ناخواسته، به بدنشان بدهند.

وقتی کارشان تمام شد، به آشپزها اشاره کردند. آن‌ها سریع سینی‌های بزرگِ مشبک و پر از سبزیجات معطر را روی چرخ‌ها سوار کردند‌. با کمک چرخ‌ها سینی‌ها را جلو راندند.

سپس اطراف بدن‌های سیم‌پیچی شده را گرفتند و با احتیاط در مرکز سینی‌ها قرار دادند. چند سیم از میان بستر سبزیجات بیرون زده بودند. آشپز‌ها سر سیم‌ها را گرفتند و به سیم‌های دور بدن آن‌ها بستند، مبادا در حین پخت تکان خورده و روی سینی‌ها بیفتند. آن‌وقت، بعد ‌از پخت، دیگر نمی‌شد به همان شکل اول سروشان کرد.

کار آشپزها که تمام شد، کنار رفتند و سرآشپزها جلو آمدند و استحکام سیم‌ها را بررسی کردند. عقب رفتند و از دور به نتیجه کارشان نگاه کردند. راضی بودند. خیری با تواضع روی یک زانو نشسته بود. دستانش رو به جلو کشیده شده بودند و سرش میان دو بازویش قرار داشت. صورتش رو به زمین بود اما با احتیاط بالا را می‌نگریست. گویی چیزی را با خشوع و رضایت کامل به فرد مقابلش تقدیم می‌کند. آراس اما به دو زانو نشسته بود. مچ پاها و دستانش از پشت بسته شده بودند. سرش روی زانوانش قرار داشت. گویی گناهکاری منتظر مجازات بود که برای بخشش التماس می‌کرد.

سست‌تر از آن بودند که حرفی بزنند اما هر دو دوست داشتند در آخرین لحظات زندگیشان، صورت معشوق را ببیند. گنگ و گیج متوجه حرکت چرخ سینی‌ها و باز شدن دری سنگین در همان نزدیکی، شدند. بخار داغ به بیرون خزید، همراه گرمای اجاق‌ به استقبالشان آمد و پوستشان را نوازش کرد. با نزدیک شدنشان به بخارپزها، حرارت هم شدت می‌گرفت. جسمشان گرم‌تر می‌شد و حواس کم‌رنگ شده‌شان، کمی تیز می‌شد.

چرخ‌ها ابتدا در کنار هم حرکت می‌کردند اما با نزدیک‌تر شدن به اجاق، از هم دور‌تر می‌شدند. آرام و بی‌رمق، مستاصل و دردمند نام هم‌دیگر را صدا زدند.

- آراس... آراس...

- خیری... خیری...

سرآشپزها که کنار سینی‌ها حرکت می‌کردند، متوجه زمزمه‌های کوتاه‌شان شدند. نگاهی به هم کردند و کنار گوش آن دو خم شدند.

- قراره هر کدومتون برین تو یه اجاق. بهتر بود همون‌جا روی میز از هم‌دیگه خداحافظی می‌کردین.

سپس صاف ایستادند و با لبخند فرو رفتنشان درون اجاق‌ها را تماشا کردند.

صدای هر دو برای لحظه‌ای کوتاه ساکت شد تا سخنان سرآشپز‌ها را درک کنند. اما همین زمان کوتاه، آخرین فرصتشان را هم گرفت. چرخ‌ها متوقف و در اجاق‌ها به رویشان بسته شدند. حال دیگر امکان نداشت بتوانند از پشت دیوار‌های ضخیم اجاق‌ها صدای یارشان را بشنوند. قلبشان شکست و بدنشان زیر سیم‌ها لرزید. در لطافت بخار ملایم و گرمایش مطبوع آن، بی‌صدا و بدون اشک در فراغ هم گریستند. اما کم‌کم بخار بیشتر و گرما تند‌تر شد و تنفس آرام و سطحیشان را مشکل کرده بود.

بدنشان آرام آرام به عرق نشست و ادویه‌ها همراه عرق به درون شکاف‌های ریز پوستشان نفوذ کرد. پوستشان به سوزش و زخم‌هایشان به خارش افتاده بود. اما نه توان ناله داشتند نه دستی برای خارش بدنشان. خون باقی مانده درون رگ‌هایشان، با گرما به جوشش افتاد و به دیگر نقاط بدنشان سرازیر شد. حواس‌شان برای مدت کوتاهی به طور کامل برگشت و سوزش بدنشان را به خوبی حس کردند. گرما آزارشان می‌داد و عرق علاوه بر زخم‌ها به چشمان و دهانشان راه باز می‌کرد. نفس‌‌هایشان کوتاه و سطحی و دهان و گلویشان خشک شده بود. لب‌هایشان را از هم فاصله دادند و با ولع بخار داغ را فرو دادند. دهان و مریشان سوخت اما دیگر برای بستن لب‌هایشان دیر شده بود.

اعصابشان از کار افتاده بود و دیگر نه گرما را حس می‌کردند نه توان باز و بسته کردن لب‌هایشان را داشتند. دید از چشمانشان رفته بود و آخرین چیزی که حس کردند، سوزش مری و معده‌یشان بود. هوشیاریشان هم خوابید و در تنهایی، مرگ در آغو*ششان گرفت.

***

کتاب‌های تصادفی