NovelEast

خط خون

قسمت: 27

تنظیمات

پس از بسته شدن در اجاق‌ها، آرمیلا و هورام با صورتی برافروخته، چشمانی متورم و دهانی باز به اطراف چشم می‌چرخاندند. قفسه سینه‌شان به شدت بالا و پایین می‌شد اما گویی هوایی وارد ریه‌هایشان نمی‌شد. دهانشان باز و بسته می‌شد اما کلمات در حنجره‌هایشان متوقف شده و خارج نمی‌شدند.

نمی‌دانستند باید بمانند یا بروند. چشمانشان نیاز به باریدن داشت اما نمی‌توانستند چنین اجازه‌ای بدهند. نباید می‌گریستند، حداقل نه در برابر دیگران، مخصوصا مقابل ژوپین و عواملش. فقط در خلوت اجازه داشتند بگریند. در تمام این مدت هیچ‌کس، جز گاهی ژوپین، اشک‌هایشان را ندیده بود و نباید می‌دید.

سعی کردند عمیق نفس بکشند و اشک‌هایشان را عقب برانند. به اجاق‌های داغ نگاهی کردند و بعد به هم‌دیگر. سری تکان دادند و خواستند به سمت در خروجی بروند. انسان‌های داخل بخارپز‌ها برای کامل پخته شدن به چند ساعت وقت نیاز داشتند و گمان نمی‌کردند، نیازی به ماندنشان باشد. هر چند هنوز قدم از قدم برنداشته بودند که یکی از دستیاران سراغشان آمد و با لبخندی پر تمسخر نگاه‌شان کرد.

لحظه‌ای بعد دستیار خم شد و دستانشان را با دستبند به هم بست. سعی کردند دستانشان را بالا بیاورند اما چیزی مانع آن می‌شد. برگشتند و زنجیری کوتاه، متصل به دستبند دیدند که به میزی در همان نزدیکی متصل بود. دوباره به مرد نگاه کردند و دهان باز کردند تا حرف بزنند اما او مانع شد و به سوال نپرسیده‌شان پاسخ داد:

- رئیس دستور داده همین‌جا، روبروی اجاق‌ها، بمونین.

می‌دانستند دستیار از خواست ژوپین سخن می‌گوید، پس ساکت ماندند و چشم بر هم گذاشتند. مرد با دست به بخارپزها اشاره کرد و ادامه داد:

- فقط بعد پخته شدن اونا باز می‌شین مگه این‌که خود رئیس دستور بده.

سپس نیشخندی زد و آن‌ها را به حال خود رها کرد. ژوپین به سختی تنبیه‌هشان کرده بود. جسم‌شان را رها کرده بود و چنان روحشان را آزرد که دیگر توان حفظ ظاهرشان را نداشتند. کم‌کم ترک برداشته بودند و با گریه‌ در خلوت، سعی در از بین بردن آن‌ها داشتند. حالا می‌دانستند که فقط در ظاهر ترک‌ها را از بین برده بودند اما آن‌ها عمیق‌تر از آن بودند که فکر می‌کردند. ضربات پی در پی، باعث شد که ترک‌ها دوباره ظاهر شوند، پیش‌روی کنند و به هم بپیوندند.

ضربه اول: عقب‌نشینی خیری و آراس از جانشینی‌شان و بعد از یک ماه، ناگهان دوباره به زندگی جهنمیشان پرنشان کنند.

ضربه دوم: باید تمام مدت تا فرو رفتنشان داخل اجاق همراهیشان می‌کردند.

ضربه سوم: پختشان را به نظاره بنشینند.

بدون استراحت و فرصتی برای بازیابی خویش، بیش از تحملشان، تحمل کرده بودند. خیری و آراس فریاد نزده و برای زنده ماندن التماس نکرده بودند اما آن دو بهتر از دیگران ترس و میل به زندگی را می‌شناختند. می‌دانستند در تمام مدتی که خود را آماده مرگ نشان می‌دهند، از پایان مهلتشان ترسیده بودند و به معجزه‌ای امید داشتند که نجاتشان دهد.

سعی می‌کردند لرزش بدنشان را متوقف و چرخیدن مداوم مردمک‌هایشان را توجیح کنند اما نمی‌توانستند، آن‌ها را فریب دهند. اگر عذاب به قتلگاه فرستادن دیگران نبود، بدون ذره‌ای تردید، آرمیلا و هورام را به سرآشپز‌ها می‌سپردند. بار عذاب این کار و بزرگ کردن فرزندانشان برای جانشینی خود، چنان برایشان سنگین بود که میل به زندگیشان را عقب رانده و به مرگ تن داده بودند.

آرمیلا و هورام، آن دو را سرزنش نمی‌کردند اما بخت خود را نفرین می‌کردند که چنین سخت به زندگی پیوندشان داده بود. در افکار خود غوطه‌ور بودند که صداهایی آرام باز به آشپزخانه برگرداندشان.

- آراس...

- خیری...

آن دو هم‌دیگر را می‌خواندند اما آرمیلا و هورام مطمئن بودند که صدای هم را نمی‌شنوند. می‌دانستند تا آن‌جا که می‌توانند، بلند فریاد می‌زنند اما فقط صدایی زمزمه‌وار از آن‌ها می‌شنوند. این صدا، ضربه آخر را به مقاومتشان زد و فرو ریختند.

زانوانشان سست شد و پاهایشان دیگر وزنشان را تحمل نکردند. بر روی زمین آوار شدند و اشک‌ از چشمانشان فرو ریخت. اول بی‌صدا گریستند اما با گذشت زمان، هق‌هق‌های آرام از حنجره‌هایشان خارج شد و کم‌کم صدایشان بلندتر شد. هم‌دیگر را در آغو*ش گرفتند و با فریاد‌های بلند، سخت گریه کردند.

تمام کارکنان آشپزخانه دستور داشتند، آرمیلا و هورام هر کاری کردند، مانعشان نشوند و جز بستن دستانشان، کار دیگری با آن‌ها نداشته باشند. بنابراین آن دو چنان مشغول عزاداری برای خود بودند که متوجه باز شدن در‌های آشپزخانه نشدند و صدای قدم‌هایی که نزدیکشان می‌شد، نشنیدند.

ژوپین مقابلشان ایستاد و لبخند زنان به آرمیلا و هورام نگاه کرد. دیدن این‌که چگونه هم‌چون بیچارگان در آغو*ش هم فرو رفته بودند و می‌گریستدند برایش لذت بخش بود. اگر زمان بیشتری داشت، می‌توانست ساعت‌ها به این صحنه نایاب خیره شود. بر روی پنجه‌هایش نشست و شانه‌های آن دو را گرفت و تکان داد.

با حس لمسی، سر بلند کردند و به ژوپین خیره شدند. او کت و شلواری صورمه‌ای و پیراهنی سرخ‌آبی پوشیده بود. بوی عطرش، مشامشان را آزار می‌داد. ژوپین با دیدن چشمان سرخ و پر اشکشان، دست جلو‌برد و صورتشان را پاک کرد و گفت:

- نچ نچ نچ، حیف این چشما نیست این‌جوری سرخشون کردین؟ ببین صورتتون چقدر کبود شده.

ایستاد و با گرفتن دستانشان آن دو را هم مجبور به ایستادن کرد.

- اگه وقت داشتم می‌ذاشتم تا ابد همین‌جا زار بزنین. اما حیف که وقتمون کمه.

دستبند را از دستانش باز کرد و دستور داد:

- اول برین محصولات جایگزین رو به کندو ببرین. بعد هم حموم کنین و لباس عوض کنین.

با اشاره او، شخصی جلو آمد و دو دست لباس تازه به آن‌ها داد.

- این‌ها لباساییه که باید تو مهمونی تنتون کنین.

به ساعتش تگاهی کرد و گفت:

- تا یه ساعت و نیم دیگه باید حاضر شده باشین.

برگشت که سمت در برود که فریاد آرمیلا متوقفش کرد.

- چرا...؟

ژوپین برگشت و ابرویش را بالا برد. دختر سمتش هجوم برد و فریاد زد:

- چرا...؟ چرا اینجوری آزارمون می‌دی؟ جای سالم رو بدنمون نمونده! روح و روانمون داره از هم می‌پاشه! چرا آزادمون نمی‌کنی؟ چرا مرگ رو ازمون دریغ می‌کنی؟

هورام مانعش نشده بود و او با هر کلمه مشتی به ژوپین می‌زد اما او از مشت‌ها طفره می‌رفت یا دفعشان می‌کرد. در آخر بازوهای دختر را گرفت و لبخند زد.

- کاری نکن همین حالا بدم سرآشپزا گوشت تنتون رو جدا کنن. یا هر وقت قصد مجازاتتون رو داشتم یه تیکه از گوشت تنتون رو بکنم و جلو خودتون بپزم و بخورم. می‌دونی که ازم برمیاد.

اشک در چشمان آرمیلا خشکید و سینه‌اش سنگین شد.

- اگه تا الان کاری باهاتون نداشتم فقط به‌خاطر از دست دادن امیدی بود که داشتین. پس صبر من رو آزمایش نکن که کاری می‌کنم که تا آخر عمرت معلول بشی‌.

او را سمت هورام هل داد و گفت:

- فقط این بار ازتون می‌گذرم و کاری باهاتون ندارم. حالا هم زودتر برین آماده شین.

سپس چرخید و از آشپزخانه خارج شد. با رفتن ژوپین، آرمیلا دوباره توانست نفس بکشد. ‌با ورود اولین جرعه هوا به ریه‌هایش دوباره اشک‌هایش سرازیر شد و صورتش را در آغوش هورام پنهان کرد. پسر هم دوست داشت هم‌پای او اشک بریزد اما می‌دانست اگر تعلل کنند، ژوپین به سختی ازشان انتقام می‌گیرد. پس آرمیلا را از بغلش جدا کرد و از پهلو دوباره به آغو*ش گرفت.

- بیا بریم. نباید بهونه دستش بدیم. امشب هم می‌گذره. باید تحمل کنیم.

***

کتاب‌های تصادفی