NovelEast

خط خون

قسمت: 33

تنظیمات

بعد بدون توجه به غرغر و ناله‌هایشان، وارد محوطه باز شدند و به سمت قربانگاه‌شان بردند. در میانه میدان، مردی که آرام‌تر بود، زمزمه کرد:

ظلم در عالم‌مداوم‌نیست ، باطل رفتنیست

روی‌خورشید ابر دائم‌نیست‌حائل رفتنیست

تا ابـد حـق پایـدار اسـت ای بشـر آگاه باش

غیر از این بی انتـها هـر راهِ مایـل رفتنیست

سـیرتِ زیباست باقی نیـست غـیری ماندگار

با خدا همـراه شو شکـل و شمایل رفتنیست

قانعِ حق باش ای دل تا شوی خوش عاقبت

خواستن‌پایان‌ندارد ، خواهشِ دل رفتنیست

فـکـر زیبا کن که افـکارت شـود کـردارِ نیـک

جز همین‌در زندگی‌هر گونه‌حاصل‌رفتنیست

در مـسـیــر زنـدگــی آمـاده ی پــرواز باش

این مسافر تا ابد مـنزل به مـنزل رفتنیست

از خـدا غـافـل نـبـاش ای ناخــدای با خــدا

کشتیِ‌نابسته‌در طوفان به‌ساحل‌ رفتنیست

جلوی در کشتارگاه، شاعر از آن دو خواهش کرد:

- از ما که گذشت اما خواهش می‌کنم به بقیه کمک کنین فرار کنن.

آرمیلا سرش را به نفی تکان داد و آن را پایین انداخت.

- نمیشه، اصلا نمیشه از این‌جا فرار کرد.

سپس در سکوتی ناخوشایند آن‌ها را داخل بردند و به دست جلاد سپردند.‌ در حال تعویض لباس و تمیز کردن دست و صورتشان بودند که ‌پیامی روی تبلت‌هایشان ظاهر شد.

‹وقتی کارای صبح‌ تموم شد با بچه‌ها بیاین دفترم.›

دستشان پایین افتاد و به نقطه نامعلومی خیره شدند. ذهن آرمیلا هنوز در حال پردازش این دستور کوتاه بود که دهانش بی‌اراده باز شد و نالید:

- یعنی با بچه‌ها چکار داره؟!

و با شنیدن پاسخ هورام به خود آمد.

- نمی‌دونم اما امیدوارم قصد بدی ندلشته باشه.

- هیس...!

نگاهی به هم انداختند و بعد در سکوت ساکنین جدید را در کندو اسکان دادند، بعد آتش و روشنا را در آغوش گرفته و به دفتر ژوپین رفتند. آن‌جا غیر از ژوپین، مرد دیگری هم بود که خیلی خوب او را می‌شناختند. او دکتر کندو بود که هم تازه‌ واردان را معاینه و هم آن دو را به طور مرتب چک می‌کرد. ژوپین با اشاره به آن‌ها به او گفت:

- بانیپال، کارت رو شروع کن.

مرد سری تکان داد و سمت بچه‌ها رفت. اندازه دور سر، قد و اندازه‌های دیگر را یادداشت کرد و بعد از هر دو نمونه خون گرفت و بچه‌ها از درد و دیدن خون شروع به جیغ زدن و گریه کردند. آرمیلا و هورام سعی بر آرام کردنشان داشتند اما با اشاره ژوپین، دو نگهبان آتش و روشنا را از آغوششان بیرون کشیدند. خواستند اعتراض کنند ولی با دیدن باز شدن اتاق مخفی، با دهان باز و نیم‌خیز، سر جایشان خشک شدند.

- باید برای سهل‌انگاریتون تنبیه بشین.

حتما نگهبانان بچه‌ها را به کندو برمی‌گرداندند اما آرمیلا حاضر نبود این بار بدون دلیل پا به درون آن اتاق وحشت و درد بگذارد. آرام سر جایش نشست و پرسید:

- سهل‌انگاری؟ کدوم سهل‌انگاری؟

ژوپین لبخندی بر لب نشاند و چشمانش برق زد.

- وقتی مسئولیت کندو رو بهتون دادم، قرار شد تحت هر شرایطی اول باید به وضایفتون برسین. اما شما دو تا دیشب چکار کردین؟

میان درگاه اتاق ایستاد و روی وسایل درونش چشم چرخاند، بعد چرخید و به آن دو نگاه کرد.

- بدون این‌که کشتار امروز رو ایزوله کنین و از خوردن شامشون اطمینان پیدا کنین، رفتین چپیدین داخل اتاقتون.

کنار چهارچوب در ایستاد و با دست به داخل اتاق اشاره کرد. آرمیلا و هورام دندان‌قروچه‌ای کردند و به سمت اتاق به راه افتادند. از لحظه‌ای که از روی صندلی‌هایشان بلند شده بودند، حس می‌کردند چیزی اشتباه است. به عقب برگشتند و نگهبانان را دیدند که از پشت سرشان، بچه‌ها را به سمت اتاق شکنجه می‌برند. سمت ژوپین چرخیدند و همزمان لب زدند:

- بچه‌ها...؟!

ژوپین سمتشان رفت و بینشان قرار گرفت. گردن هر دو را از پشت گرفت و سمت اتاق هلشان داد.

- این بار آتش و روشنا هم تماشا می‌کنن. در واقع هر بار که به خاطر سهل‌ انگاریاتون یا بی‌احترامی به من تنبیه می‌شین، جلو چشم این دو تا تنبیه می‌شین.

اگر فشار دست ژوپین برای حرکت رو به جلو نبود، حتما همان‌جا روی زمین سقوط می‌کردند. هر چند زانوانشان خم شده بود و عرق سرد، بدنشان را پوشاند. آرمیلا التماس کرد.

- اون‌ها هنوز بچه‌ن رئیس. تو رو به هر چی اعتقاد داری نکن...

هورام همراهیش کرد.

- بهشون رحم کن رئیس. اون‌ دو تا هیچ خطایی نکردن...

می‌گفتند اما گویی ژوپین سنگ شده باشد، هیچ جوابی به آن دو نفر نداد. از درگاه عبورشان داد و با هل کوچکی اجازه داد، روی زمین آوار شوند. صورت هر دو با اشک و عرق شسته شده بود. ابن اولین بار بود که ژوپین می‌دید این دو نفر پیش از شکنجه گریه می‌کنند و این برایش بیش از آن‌چه انتظار داشت، خوشایند بود.

نگهبانان بچه‌ها را روی دو صندلی نشاندند و بستند. سپس سمت زن و مرد وسط اتاق رفتند و دستانشان را بستند و از قلاب‌های متصل به سقف آویزان کردند. لباس‌هایشان رو پاره کردند و تن پر زخم‌شان را آشکار کردند. ژوپین با لذت به جای زخم‌ها خیره شد و لمسشان کرد. سپس سمت قفسه شلاق‌ها رفت و با دقت نگاهشان کرد.

- چون اولین باره بچه‌ها تنبیه شدنتون رو میبینن، فقط چند ضربه شلاق بهتون می‌زنم.

چند نمونه را برداشت، امتحان کرد و دوباره سرجایشان گذاشت‌ انگار نمی‌توانست چیزی که می‌خواست را پیدا کند. بلاخره آن‌چه که به دنبالش بود را پیدا کرد و سمت آن دو رفت‌.

- ولی قول نمی‌دم دفعه بعد، این همه بخشنده باشم.

ناراضی از این‌که نگاه آن دو به بچه‌ها بود و با گفتن حرف‌های آرام بخش سعی در آرام کردنشان داشتند، چند ضربه شلاق در هوا زد تا متوجه انتخابش شوند. با شنیدن صدای رشته‌های چرمی و جرینگ برخورد تیغه‌های تیز فلزی، بریده شدن هوا، سرشان سمت ژوپین چرخید.

با دیدن شلاق رشته‌ای که در میان رشته‌ها، تیغ بافته شده بود، رنگ از چهره‌شان پرید. چند ضربه شلاق شوهی مسخره‌ای بود. با هر بار لمس این شلاق، حتی کم‌ جان‌ترین ضربه‌ها، پوست و گوشت دریده و جوی خون از حای حای بدن جاری می‌شد.

ژوپین راضی از واکنششان، جوری مقابلشان قرار گرفت که بچه‌ها فرود هر ضربه به بدن آن دو را ببینند. دستش را بالا برد و ضربه‌ای به هورام زد و ضربه‌ی بعدی را بر تن آرمیلا نشاند.

کتاب‌های تصادفی